رجب کاظمیان:
سلام دوستان روز گارانی در میر یکی از روز های گرم تابستان شاید سال 56 بود جمعی تصمیم گرفتیم بریم رودخونه رشتوا وغروب هم یه مقدار از سر شاخه های درختای کنر رودخونه رو برای شام گوسفندا بیاریم تعدادمون زیاد بود وقتی میرسیدیم میر باغی سو میزدیم توی باغا وار رشتوای چشمه در میامدیم وخنده کنان سرازیری رو میرفتیم اون روز دوستان حلالمون کنن اقای خلیل الله بداشتی هم بود وشنا بلد نبود کنار اب نشسته بود و مارو که هنر مندانه شنا میکردیم نگاه میکرد اقای نریمان اباذری اصرار کرد که بیا داخل اب هوا تو دارم خلاصه قبول کرد رفتن به سمت تله خودشو انداخت داخل تیز اب وسنگ و گرفت و کمک کردن امد بالای سنگ نریمان رفت وسط اب گفت شیرجه بزن من هستم واقا شیر جه زد وقتی از زیر اب در امد وسط گرد اب بود ورفت زیر اب هروقت میامد بالا می گفت ماما نریمان خواست کمک کنه کشیدش پایین زیر اب احسن نقدی خدا رحمتش کنه انگشتشو با داس بریده بود با یه دست شنا میکرد می گفت اب بخوره سیم مبره چرک منه جلونمیرفت ابولفظل یزدانی 7 هشت نفر رو کنار اب جمع کرده بود وسینه زنی راه انداخته بود که اه خلیل کشته شد در رشتوا کشته شد وکدورت های شخصی رو تصفیه میکرد من بالای سنگ اونور اب نشسته بودم وبا اقای الله بداشتی سر سنگین ولی میدونستم اگر برم طرفش منم با وزن 40 کیلو رو میکنه زیر اب دور اخری که خلیل امد بالا گفت ماما از همان بالا شیرجه زدم واز پشت محکم هولش دادم اقا مالک اباذری هم کمک کرد خلیل بیرون امد نریمان خودش در اومد کبود گرسته به ابوالفظل یاحسین گفت سینه زنی تعطیل شد بخیر گذشت نمیدانم کی خبر رو به قمری خاله خدا بیا مرز رسونده بود رسیدیم میر باغی جو هراسان میامد که خلیل کجاست گفتم خوبه طوری نشده احسن نقدی اهنگ اهای فیروزه قشنگه رو میخوند بچه ها دست میزدند ونقشه فردا رو میکشیدیم روز گرم تابستانی تون بخیر
خلیل الله بداشتی:
ممنونم آبروی ما را بردی دستت بشکنه انشاالله (مزاح کردم) آنروز یادش بخیر من اغفال ابوالفضل شدم ایشان هم شنا بلد نبودند قبل ازاینکه مت متوحه بشوم ظاهرا از بالا رودخانه خیلی معمولی از اینطرف روخانه به آن طرف عبور کرده بود آن زمان میشد از آب رد سد ولی گرداب ها حداقل به ارتفاع ۴متر آب داشت وکسی راهم شنا بلد نبود توی گرداب میچرخاند منهم صاف وساده باور کردم که ابوالفضل شنا بلد نیست رفته اونطرف رودخانه من چرا نرم این شد علاوه بر خودم داشتم آقا نریمان را خفه کنم ازترسم محکم به ایشان چسبیده بود الحمدالله به همت دوستان از مرگ حتمی نجات میدا کردم در خاتمه از پسرخاله عزیزم صادق خان تشکر میکنم که حفظ آبرو کردند خداوندمرحوم احسن الله نقدی مردآوازخان خوش صدارا هم رحمت کنه
روزگارتان خوش وایام به کامتان
گسترش دشت طالقان از بخش بالایی تا قسمت میانی به تدریج بیشتر می شود و تراکم روستا ها زیاد تر است که غالبا با فاصله کمی از هم واقع شده اند.
از پایین طالقان پراکندگی روستا ها بیشتر شده و عرض منطقه کمتر و باریک می شود و در تنگه میر محصور بین کوه های بلند و دره ای که رود در آن جاری است ادامه می یابد.
رود شاهرود تا قبل از ایجاد سد پر آب، سریع و خروشان گذر می کرد و اکنون به زحمت توانایی پیشروی خودش را دارد. این زمان رود ها در گریز از کلافگی خود هستند و آدمیان در مجادله و نزاع برای آب.
شکل تنگه اگر در نظر بود، سد در آنجا ساخته شود به سد هوور که بر روی رود کلرادو در آمریکا بنا شده، شبیه می گردید.
امتداد دره با جریان رود منتهی به جیرو است که روستای میر بر فرازش واقع شده و سر سو که میعادگاه است. نگاه بیننده به پهنای مقابل و در پایین به جیرو معطوف می شود که برای اهالی خاطراتی از وسعت ذهن و رویا پردازی را تداعی می کند.
هنگام غروب که در توهم شب زدگی به سر می بری به پایین به قرارگاه عارف دا چشم بدوزی و در این اندیشه باشی که او چگونه تاریکی خوف انگیز و تنهایی مطلق آنجا را تحمل می کند و حتی می خوابد!
دل به زمان سپردن از یک صبح خنک تا عصر گرما زده، گذران وقت با ماهیگیری و آرامشی که پیوسته به همراه دارد. آبتنی و افتادن روی شن ها و تکرار لذت بخش آن.
صرف ناهار، ترجیحا لوبیا پلوی پخته شده روی اجاق هیزمی با سالاد. دراز کشیدن زیر درخت ها و دنبال کردن نور و روشنایی از لا به لای برگ ها و شاخه هایش، سنگینی پلک ها و خواب کوتاه، بیدار باش برای نوشیدن چای و برگشت از راهی که سر بالایی است.
نقاط بارز جیرو پل اوچان و آبشار مقابل آن است که از دیرباز بازدید کننده هایی از قسمت های دورتر برای تفریح کوتاه مدت به آنجا می روند.
این دشت تا مرز قزوین ادامه می یابد، گو اینکه رود همچنان رهسپار است و به دوست بزرگش سفید رود می پیوندد.
قدیمان اگه یادتان بو همیشه طالقانی کوچه پس کوچن که رد میگرستیم نون لواش و کلاسی بو همه جا ره میگیت مایی دل دی یلو نون تازه میخواست شب که میشیم خنمان مَرِمانه موگوتیم که فردا ی جا بشیم ساعت دهی مادرکم موگوت ببه جان کچه بیشیم موگتیم هر جا فقط بشیم یلو دلمان وا گرده ولی واقعا چه صفایی داشت اون سفره ای که پهن میکردن و سماوری که قل قل میکرد و چایی دی سماوری سر نون و پنیر طالقان خیار و گوجه و انگور طالقان اِسه بخور کی نخور موخوردیم و یلو دی گپ میزیم و مخندسیم خوش بیم خوشا اون روزان........ الان دی ببه جان نه نانی بو ... صفایی هیچی دِنی چراغ خاموش میان و چراغ خاموش دی میشیم ولی امیدوارم هر جا که هستید همتان شاد و سلامت زندگی کنین واقعا که هیچی فدیمی طالقان نُموبو
ارزوی سلامتی برای تتک تک شما خوبان را از خدای منان خواهانم
سهیلا تقی پور دختر مرحوم اقای علینقی تقی پور
برای من هنوز هم میر یعنی شروع تعطیلات مدرسه و آغاز تابستانی هیجان انگیز. میر یعنی قاطرسواری چندین ساعته در طبیعتی سحرآمیز همراه با نوای جیرجیرک. میر یعنی له له زدن برای آب یخ فلاسک، خوردن ناهار زیر سایه ی درخت، عبور پر دلهره از رودخانه ی خروشان و تالاق تالاق سم قاطرها روی سنگ های دروازکی دره. میر یعنی تماشای مترسک باغ انگور و دیدن رجه ای سر از دور و سرعت گرفتن ضربان قلب. میر یعنی رسیدن به مزاری که نیاکانم در آن خفته اند و بغضی که با دیدنشان در گلویم گره میشود. میر یعنی محبت بی دریغ آقاجون بزرگ و مامان بزرگ، یعنی خوردن سرشیر از پیاله ی قدیمی، یعنی بازی پاسور با مامان بزرگ توی ایوان، یعنی یادگرفتن بازی رامی از پدربزرگ. میر یعنی آسمان پر ستاره و فانوس و چراغ زنبوری. میر یعنی چیدن لوبیا سبز و سبزی خوردن از باغچه ی مامان بزرگ. میر یعنی تماشای رژه ی مورچه های بزرگ. میر یعنی ماری که شاید زیر الوارهای سقف لانه کرده باشد. میر یعنی تنور و نان تازه. میر یعنی سالی که من در ده سالگی با بچه های هم سن و سالم پلو پتک می کردیم و به واگنک می رفتیم. میر یعنی شب هایی که بچه ها با فانوس می آمدند دنبالم تا با هم برویم به شب نشینی خانه ی فلان دختری که قرار بود عروس بشود. میر یعنی ضرب گرفتن زنی بر قابلمه و همنوایی دخترها و زن هایی که با هم می خواندند:" تش تش، تش بیته، این دل که آتش بیته، آسمان پر ستاره، احوال باجی خاله..." میر یعنی چیدن دزدکی گردو و سیاه شدن انگشت ها. میر یعنی مغازه ای که جز گیوه و میخ طویله و نفت... چیز دیگری نداشت و ما بچه ها برای نوشیدن یک لیوان پپسی کولای خنک روزشماری می کردیم. میر یعنی آب خزینه که مامان بزرگ اجازه نمی داد بروم تویش و من یواشکی می رفتم. میر یعنی نزدیک شدن اول مهر و غصه ی بازگشت به مدرسه. میر یعنی شوخی پدربزرگ که هنگام بازگشت برایم می خواند:"ای شنبه ی ناراضی، پاها فلک اندازی، چوبا همه آلبالو، پاها همه خونالو"
این هم شعر به گویش طالقانی و فارسی بانام طالقانی درد دل به قلم محمدحسین میرچی و صدای بانو شیواالله بداشتی
با سلام صحبت از سفر به تکیه شد بد نیست بنده هم ذکر خاطره ای کنم ، فکر میکنم سال ۷۴ یا ۷۵ بود اون زمان آقای شهرام جعفری به عنوان بزرگتر تمام بچه های هم سن و سال ما بود و همه دوستان هم دوستش داشتن و البته دارن. ، بذله گویی هایی داشت شهرام خان که مختص خودش بود القصه یک روز که سر سو بودیم اگر اشنباه نکنم ایشان پیشنهاد رفتن به تکیه رو کردن که در اون جمع من ، محمد جان نیکپور ، آقای علیرضا جعفری و سید بزرگوار علی میربابایی که پاشون هم شکسته بودن حضور داشتیم ، قرار شد هماهنگ کرده و فردا صبح زود حرکت کنیم ما که کوچکتر بودیم طبعا از بزرگترها بایستی کسب اجازه میکردیم که من سریعا به منزل رفته از مرحوم مادربزرگم شکوه خانم جباری اجازه گرفتم ایشان هم که دید با آقا شهرامیم گفتند برو ولی مراقب باش غافل از اینکه ما رو دست کی سپردن
غروب یک راس خر برای سید علی هماهنگ کردیم که ایشون نمی تونستند پیاده بیان سوار بر خر باشن
صبح زود راه افتادیم از داخل رودخانه و راه و بیراه به سمت تکیه که چقدر هم مسیر بذت بهش بود کنار آب کبک میدیدیم و به فرمایشات و خاطرات گوهر بار آقا شهرام هم گوش میدادیم حتی یادمه یه قمقمه آمریکایی داشتن که کلی از نحوه کارکرد اونو این که خیسی نمد بیرون اون باعث سردی آب داخلش میشه برای ما صحبت کردن ، نزدیکای غروب رسیدیم به تکیه مه طبق فرمایش دوستمون دور تا دور دیوارهاش مملو از خاطره نویسی و اسم بازیگرها و اینها بود یک عدد یخچال هم داشت که نذر خانم هنگامه داهی بود که نمیدونم الان هم هست یا نه ، بالاخره در یکی از بالکنها مستقر شدیم و آقا شهرام نقش پادشاهی رو شروع کرد ، دستورات بود که چپ و راست از سوی ایشون صادر میشد و ما ( بخونید من و محمد نیکپور) مو به مو اجرا میکردیم
در آخر هم موقع ظرف شستن در پایین محبت کردن یک استکان آب جوش به پایین خالی کردن که مستقیم فرود آمد روی سر محمد جان نیکپور حالا من نمی دونستم بخندم ناراحت باشم از طرفی ناراحت سوختن محمد بودماز طرفی هم از بالا و پایین پریدنو عصبانیتش خندم گرفته بود ، شب هم که نمی گذاشت بخوابیم ،
با تمام این اوصاف اون سفر جزو بهترین خاطرات من در میر بود ، که در معیت دوستان علی الخصوص شهرام جان داشتیم ببخشید که یه کم طولانی شد
امروز به اتفاق خانواده عازم
سفر شدیم به تکیه ناوه برای
زیارت وجای همگی خالی بود
ومن به شخصه از طرف همه عزیزان نایب الزیاره بودم و
به یاد همه بودم و یادآور خاطرات گذشته همه شماها
ومجدداً یک خاطره پنجاه ساله در ذهنم تداعی شد که گفتم چند سطری هم برایتان
بنویسم آری به یاد گذشته که با پای پیاده از میر به واگنک
و وجین رود ونظرآباد وموچان
وسربالایی تکی تا می رسیدم
به تکیه ناوه یادش به خیر
مروری هم بکنم به خاطرات
عزیزان که میگفتند با پای پیاده به همراه دوستان بودیم ویک بزغاله هم برای قربانی با خودمان میبردیم وخانم های گروه هم که میگفتند سماور ها رو تمیز میکردیم و نفت می ریختیم و روشن کرده برای زَوّار چای می ریختیم خوردن
لوبیا پلو و همچنین استامبولی
با گوشت فراوان قربانی هم در ذهن همه مونده و شبهای که در اونجا می خوابیدیم خواب که چه عرض کنم تا نیمه های شب کال گب زدن و کرکرخنده
لذت بردن از دوران جوانی بود
ولاغیر و خاطرات بعدها که با ماشین سفر میکردیم سه تا ماشین که من یاد دارم خاطره ساز این سفر زیارتی بود یک سیمرغ حسین آقا جعفری دو نیسان آقای احسان الله نقدی
سه مینی بوس آقای علیمردان
گرشاسبی و ماشین های سواری دیگر و بصورت شخصی این سفرها انجام می شدوهمچنان هم ادامه دارد
نوشتن یادگاری بر درو دیوار و
ستونها هم خالی از لطف نبود
در قسمت غرب روستای میر تپه ای قرار دارد که در سکون و خاموشی به سر می برد و خزه ای دیم نام دارد.
همانجا که هر غروب، خورشید به سنگ های تنومندی که کنار هم هستند بوسه می زند و به دره مجاورش فرو می رود و سیاهی شب گسترده می شود.
این دژ چشمگیر و جذاب به تمام نقاط ده اشراف دارد و از طرفی نگاه کنجکاو بیننده به سمت و سوی او نگران است.
در اولین فرصت، خود آگاه سربالایی کنار چشمه را طی می کند تا خودش را به بلندی و نزد سنگ ها برساند، دور خود بچرخد و شاهد دورنما های زیبا باشد.
شکل طبیعی و مخصوص این خطه در اذهان می ماند و بعد ها در خلوت و رویا بازتاب خاطره به جا مانده از خودش را بروز می دهد.
پناهندگان و کوچ کنندگان اولیه در همین بلندی اسکان یافته اند و انگار امواج زندگی ایشان در این نقطه پراکنده است و می تواند افکار دیگران را به باور های غیر عادی اغوا کند... چنانکه یک بار کرده است.
یاد آوری نیرنگ های گذشته و تلخکامی ایده های نافرجام آن اکنون برای اهالی آزار دهنده است. اما با اتکا به تجربیات، راهگشای مبارزه با افکار فریبکارانه نیز گردیده.
خیلی سال پیش ها به همراه دوستم سعید اباذری رفتیم رودخونه برای ماهیگیری..طبق روال همیشه تا کلارود پیاده رفتیم و آنجا وارد رودخونه شدیم و جهت برعکس آب به سمت میر شروع کردیم ماهیگیری با تور یا به قولی سالیک..
تو مسیر رودخونه تا کلارود تنها چیزی که شاید ذهن مارو درگیر میکرد این بود که شنیده بودیم مرحوم خالق دا به باغش که در کنار رودخونه هست خیلی حساسه و حتی اگه از کنار باغش هم رد بشی روزگارت سیاهه .
اون روز ماهی خوبی گرفته بودیم و در مسیر رودخونه بلعکس بالا می آمدیم و کم کم محل اوچان را رد کردیم و در انتهای باغهای اوچان در کنار رودخونه باغ مشتی خالق دا بود....کم کم استرس سراغمون اومد و پیش خودمون میگفتیم که ایندفعه هم نمیبینیمش مثل دفعه قبل.....
تقریبن نیمی از باغ مشتی خالق رو رد نکرده بودیم که چشم مان به جمال آقا روشن گرست
عین یک افسر نظامی با قدی بلند در کنار باغ ایستاده بود و ترکه آلبالویی که در دست داشت محکم به پای خود میزد تا ما قشنگ حساب کار دستمان بیاید....و ما هم عین سرباز از ایشان سان میدیدم و سر به زیر و پاورچین پاورچین به مساوی ایشان رسیدیم که
خالق دا: اینجه چه غلطی مینین
ما: عمو اومدیم ماهیگیری
خالق دا: کجه دِ بیامین
ما: عمو میر
خالق دا: میر روخنه نداره ؟؟؟ زود ردگردین اینوران دیگه نینمتان.
ما: چشم عمو ببخشید
و فرار..
یه صد متری دور شدیم از باغ خالق دا و گشنگی سراغمون اومد...ماهی تابه درب وداغونی داشتیم که همیشه با خودمون میاوردیم و اون روز یه تعدادی ماهی کوچیک رو سرخ کردیم و همین اولین لقمه از گلومان جیر نرفته بود که مشتی خالق عین گرگدال بالای سرمان ظاهر شد
خالق دا: این مچکولان چی موخورین؟؟
ما:: عمو ماهیه کوچیکاشو سرخ کردیم...بفرما
خالق دا: نمک بزین؟؟
ما: بله عمو بدون نمک که نمیگرده
خالق دا: دکتران منه منع کردین نمک بخورم..
ما: حالا عمو یدونه بخور
خلاصه چنان دیپیچاند که منو سعید فقط اینی دهن رو میدیدیم و با تیغ و کله و یه جا همه رو بخورد...آخر سر دی بوگوت روغن تهش زیاده دکتر منو منع کرده ولی اون تهش رو هم با یه تیکه لواش قشنگ جوری پاک کرد که دیگه نیازی به شستن ماهی تابه نبود
از یه طرف گشنگی مارو اذیت میکرد از طرفی خوشحال بودیم که دل مشتی خالق رو بدست آوردیم واز این به بعد آزادیم...
بعدها که بزرگتر شدم چندین بار پیشش باغ رفتم و واقعن مرحوم خالق دا آدم دست و دلوازی بود و با خیار و گوجه تازه و در فصل خودش گیلاس و سیب از ما پذیرایی میکرد
خدا رحمتش کنه و انشالله روحش شاد باشد
به کسی گفته میشه که بیرون از روستا در روستاهای مجاور ویا حتی در شهرهای مجاور
با آن خانواده رفت و آمد داشته باشی در زمانهای قدیم
نبود جاده ماشین رو در اکثر روستاها ناچاراً مجبور بودند
پای پیاده ویا با الاغ در سفر
باشند و این سفرها هم بیشتر
در فصل سرما مثل پاییز و زمستان که در روستا کار کمتر
داشتند اتفاق می افتاد چه بسا
یک ویا دوروز درمسیر بودند
وبه ناچار باید جای میماندند
بخاطر همین اکثر روستاهای
مجاور خانه خاه داشتند وبه اونجا میرفتند بطور مثال
یک روز تصمیم می گرفتیم
برای کاری منو دوستم احمد
دراج بریم الموت شب قبل
مرحوم مهدی دا یادآوری میکرد میرین فلان ده الموت
منزل آقای فلانی میگین من
پسر مهدی دا هستم شب رو اونجا میمونین کلاً ما لهران،
موچان، روشنابدر ،سنگ بن ،
انگه ،کش، خلاصه بگم هر جا
که می رفتیم یک خانه خاه داشتیم و مثال دیگر سید قدرت توکلی اهل یرک بود
وقتی میومد میر برای جمع
کرده مال جد خود ناهار منزل
ما بود اگر کارش تمام نمیشد
شب هم منزل ما می ماند
حالا شما فکر کن من ویا خانواده ام گذرمان به یرک
می افتاد مطمئناً بخاطر نون
و نمکی که منزل ما خورده بود
از ما پذیرایی میکرد
قدیم پدران ما میگفتند
( نون گم نمی شه) از هر دست که بدی از همان دست میگیری
و ماشاالله همتون اطلاع کافی دارید که زمان قدیم ساده زیستی بود آدمای بی ریا آدمای صاف وساده ی جورای
محبتاشون تودل می نشت
( زندگیتون مالامال از عشق)