یادآوری خاطرات گذشته و کنکاش در روزهای ماضی خیلی دور احساس بسیار خوشایندی به انسانها دست می دهد. بطوریکه با یادآوری آن خاطرات گویی زمان متوقف و به عقب برگشته و با همان دوستان و آشنایان ایام بسیار خوش کودکی و نوجوانی در حال خوش و بش هستی و آن دوران را به خوبی حس و درک می کنی.
هفته ای که گذشت چند روزی که در وطن اجدادی با بستگان بودم فرصت را مغتنم شمرده و از کابار به سمت پسین دره از راه جوری زمین رفتم.
باور بفرمایید زمان متوقف و به عقب برگشته بود
دوستان زیادی را احساس و یادشان نمودم و در واقع صدای خنده ها و شیطنت ها و خوشی دلشان را می شنیدم. صدایم میکردند.
از باغچه ای که نزدیک باغ اجدادی امان معروف به کبل قربان بود شروع کردم. به درون آن باغچه که تک درخت گردویی داشت رفتم .طراوت آن سالها را نداشت. درخت گردویی کهنسال و نیمه خشک و سنگ چین هایی که ریزش نموده و مکانی که محل عبور و مرور چهارپایان شده بود.
مساحت این باغچه حدود ۱۰۰ متر بود و به علت انبوه درختان مکانی امن جهت بازی های نوجوانی هم سن و سالانه بود بازی هایی که هر چند به مذاق عده ای خوش نمی آمد اما بازی آن در این مکان حاکی از حرمت و احترام بود.
کسانی هم که قصد سیگار کشیدن داشتند در این مکانها به دور از چشم بزرگترها سیگار می کشیدند و نگهبانی هم راپورت کسانی که در فاصله ۵۰ متری این باغچه تردد می نمودند را می دادند که یا سیگارها پنهان شود و یا ابزار بازی .
از آن باغچه رد شدم اما نوجوانی و جوانیم ام را برای دقایقی در آن مکان حس کردم و جلو چشمانم آمد.خصوصا دوستانی که الان در میان ما نبودند.
از دره پشت منزل آقای شهریار مهدوی رد شدم. در ضلع شرقی منزل ایشان تک درخت گردویی بود که مشرف به غار فاطمه اسکل بود
و سپس دو درختی که در ضلع جنوبی منزل ایشان و سپس تک درخت متعلق به آقای سهرابی که بهترین گردو میر و داشت و رو به روی دبل دار بود و خود دبل دار و.....
برای نزدیکانم از شرایط و اوضاع و احوال آن سالهای خیلی دور گفتم که زیر این درختان تعداد کثیری دختر و پسر اطراق می نمودند و گل یا پوچ بازی می نمودند و فوتبال و والیبال وپینگ پنگ
برای لحظاتی چشمانم را بستم و جوری زمین را بدون آن دیوار ها و فنس و توری های فعلی تصور نمودم
زیر دبل دار ایستادم هنوز جوی آب کابار در زیرش جاری بود و من کنار جوب نشسته و پایم را آنور جوب گذشته و مشغول خوردن گردو با دوستانم با چاقویی که از مغازه غلامرضا دا هاشمی خریده نموده ، بودم.
از دور دیدم که مرحوم مهدی دا دراج از منزلش بیرون و به طرف دبل دار می آمد
یکی از همرهان در بالای درخت گردو بود و گردو می چید و به زمین می انداخت و ما مشغول خوردن بودیم
به دوستمان گفتیم که تکان نخورد و مرحوم مهدی دا در حال نزدیک شدن است
واقعا آن زمان احترام و ترس از بزرگتر و خصوصا دشت بانها شوخی بردار نبود.
نزدیک بود از ترس آن شخصی که بالای درخت بود سکته کند.
مرحوم مهدی دا و همسر مهربانان روابط خوبی با ما داشتند مهدی دا به زیر درخت آمد و ما شیطنت ایام نوجوانیامان گل کرد و با مهدی دا بیشتر صحبت کنیم و سوالاتی ازش می کردیم که مهدی دا مواظب هستی که کسی بالای درخت نرود و گردو نکند و گاهی اوقات به بالا سرمان نگاه می کردیم و آن شخص را می دیدیم که در بالای درخت قبضه روح شده بود و به ما اشاره می داد و دست پاچه شده بود و التماس می کرد که کمتر حرف بزنیم و کمتر سوال کنیم تا ایشان زودتر برود. خلاصه تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود
تا مرحوم رفتند این دوست ما واقعا سکته خفیف و زده بود و با ترس و لرز آمد پایین و مارا شماتت بسیار کرد و تنها چیزی که یادم آمد خنده و قهقهه از ته دل ناشی از روزگاران خوش آن ایام بود.
در همان لحظه خاطراتی دیگر از آن ایام به یادم آمد و بازگو نمودم
در ضلع غربی دبله دار زمینی بود که در حال حاظر دیوار کشی شده و محل خرمن مرحوم حکمت اله دا بود همان کاووس میرچی
دو گاو نر و به وسیله ای چوبی می بستند که یک چوب دو متری با یک چوب دیگر به شکل سلیب به گردن دو گاو و ته آن به چوبی به ابعاد یک در دو که روی آن می نشستیم و گاو می چرخید و روی خرمن را دور میزد و چه حس خوبی بود.
میز های پینگ پنگ فکر می کنم مردانه اش زیر درخت آقای سهرابی بود و زنانه اش زیر درخت گردو متعلق به خاندان مهدوی که اکنون دیوار کشی شده و همجوار باغ مرحوم مهدی دا می باشد.
صبح ها در این مکان فوتبال بازی می کردیم و توپ هایی که به باغ مهدی دا می افتاد و یا ترس و لرز ازش می خواستیم که توپ را به ما بدهد.
تصورم را برای همراهانم بازگو کردم.هیچ درخت گردویی نبود که زیرش کسی ننشسته و از سایه اش استفاده ننماید.
روزهای خوبی بود که دلمان واقعا خوش بود و نه دغدغه ای خاصی داشتیم و نه فاصله طبقاتی فعلی.
ارتباط بین دختر و پسر چهارچوبی داشت و خانواده ها با خیال راحت فرزندانشان را به امان خدا و بزرگترها رها می نمودند
داستانهای عاشقانه هزار و یک شب آن روزگار واقعا شنیدنی بود. عاشقانی که خواب و خوراک نداشتند و از سر عشق و شور و شعف جوانی در جوری کابار دوئل به راه انداختند و تا نامه های عاشقانه و بی قراری و گریه و زاری و نشستن روی تخت سنگی از صبح تا ظهر و دیدن لحظه ای یار و قرار های عاشقانه.
گاهی اوقات دوستان قدیمی آن سالها را زیارت می کنیم لبخندی و چشمکی حاکی از قصه های آن سالها.
عاشق هم عاشق های قدیم و شور و اشتیاق آن سالها
گروهای سنی از ما بزرگتر حامیان واقعی ما بودند و از ما حمایت می نمودند و ما هم از کوچکتر ها. چرخه جالبی بود.
فامیلیت به معنی و مفهوم واقعی بود اولین سوال طالقانی ها اگه میشناختند می پرسیدند کی آمدید و با کی و اگه نمی شناختند می گفتند کی پسر یا دختری؟
در تلاطم و کنکاش در ایام گذشته بودم که ناگه به زمین فوتبال رسیدم
یاد و خاطرات گذشته برایم زنده شد
تشویقها و سوت زدنها و رفتن جلو آقای مهدی شجاعی و مرحوم اکبر شریف و...که مارا ببینند و یک کاور زرد یا نارنجی بهمون بدهند و تا بازی کنیم.
تپه های اطراف زمین فوتبال که تشویق کننده ها می نشستند واقعا نمای زمین فوتبال را مثل نمای استادیوم می نمود. یکبار امتحان کنید و از تپه شرقی زمین فوتبال نظاره گر باشید.
واقعا به واسطه تشویق کنندگان چه بازی می کردیم و چقدر می دویدیم.
و سر آخر زود فوتبال را تمام میکردیم و دست و صورت میشستیم تا غروب سر ترمینال را تحت هیچ شرایط از دست ندهیم.
شوخی بردار نبود.باید سر ترمینال می آمدیم خوش و بش و قرار جشن در حضور خانواده ها را برای بعد از شام می گذاشتیم.
به کرات در سر همین ترمینال جشن برگزار شده بود.
حتی یک بار در زیر دبل دار در ساعت ۱۰ شب بنا به پیشنهاد دوست بسیار عزیزم مرحوم مغفور شادروان عبدالرضا حسنی ایزدی.
ایشون به جشن می گفتند کارناوال شادی.سیم برق از منزل آقای رضا میرچی گرفتیم و زیر دبل دار چراغانی بود.....
با عرض پوزش از تصدیع اوقات
ذکر این خاطرات هم برای کسانیکه در آن سالها حضور داشتند و هم برای قشر نوجوانی که در آن سالها نبودند و بدانند که چه ایام خوب و خوشی بود.
یاد و خاطرات آن سالهای دور به نیکی باد
حدود ۳۰ سال پیش کو محرم تو همین اواخر مرداد و اوایل شهریور ب .ما دی وچه بِیم
مینی نظر کو سینه زنی و مرثیه خوانی خیلی بهتر بِ...یا ما در عالم وچگی از هر چیزی بهترین لذتِ میبردیم
القصه:
منتظر بِیم کو شوکی گرده بیشیم مسجد
ی خرابه یه دَنه بلندگو داشت کو همش خِرخِر مُکورد ولی وختی مداح مِخواند قشنگ صدا درمیامه بلندگو دِ
مردِکان دور میگیتن و شلواری پلِ میگیتن و ۳ ضرب سینه میزیَن
اولش ارام سینه میزیَن تا مداح شور میگیت سینه زنان کو غالب از جوانکهای ده بَن اونان دی شور میگیتن و دستشان راسا مُکوردن و محکم سینه میزیَن و در اوج شور هی مکگوتن الله محمد علی
ما دی از بالا اوشانه نیَه مُکوردیم
اخه اغلب مساجد دو طبقه ب و زنِکان جوعَر مینشتَن و مردِکان جیر
یادش بخیر سینه زنی کو تمان مِگردی داغِ چایی میوردن و مردم ی چایی موخوردن و گَلشانِ تازه موکوردن تا دور بعدی سینه زنی شروع گرده
این برنامه هر شو ب تا روز تاسوعا ک میشیَن اوچان و کلاهرود اونجه ی دور مایی سینه زنان سینه میزیَن تا از دهات اطراف سینه زن میامه
اونان دی ی دور سینه میزیَن و بعد سخنران سخنرانی موکورد و برنامه تمان مِگِردی
مژگان شمس طالقانی:
پس شما من دِ خیلی وچه سال ترین مایی دوران میرى مسجد هنوز یه طبقه بِ یادش بخیر مایی مهربان رفیخان مایی درى گَل صف دمى وسن که مینى مَر رِ (مایی برک)مجوز بیگیرن که ماهم اوشانى همراه بیشیم خدایه دوردار مَرمان نگم شمر بد بوگوم تیمسار ارتش مایى گریه و دوستانمانى گریه رِ در میورد تا مایى اجازه ر هَدى ولى گریه هایه اون شبانمان فقط همون اجازه بیگیتنى برک به بعدش از ذوق همراهى فقط خنده هایِ سرخوشانه بِ وهرکى رو یه ایرادى و وَهانه اى میگیتیم از سرخامى نوجوانى مِخندستیم خدایمان هم اِندین مهربان بِ اون سالان قطعا مارِ بِبَخشیه
نجابت و مهربانی حیوانات
کره خر از خریت پیش و روی مادر است
کره اسب از نجابت در قفای مادر است
روز جمعه ۲۲ مرداد به اتفاق یکی از بستگان سببی قصد پیاده روی به مقصد پسین دره نمودیم.
در بین راه به زمین فوتبال رسیدیم و کمی آب خوردیم و سپس به کنار دره پسین دره که از آنجا دورنمای واگنگ معلوم بود ، رفتیم. صدای کبک و بلبل نوای بسیار زیبایی را در این دره طنین انداز نموده بود.
در سمت چپ صدای شیهه مکرر کره اسبی توجهمان را جلب نمود
کره اسب بیش از حد بی قرار بود و در تحرک با طنابی که به نیم تنه درختی خشک بسته شده بود.
نزدیک شدیم.کره اسبی بسیار زیبا به رنگ قهوه ای روشن با یالهای بلند و بسیار زیبا.
دوست قدیمی آقای یزدان میرچی را دیدیم که از چادر به استقبال ما آمده بود.
اسب متعلق به عمو عباس بود.
از یزدان راجع به کره اسب و صدای شیهه اش پرسیدیم.
گفت مادر این اسب را مار زده و مرده است و این اسب بی قراری می کند و به قاطری متعلق به یکی از هم محلیان ( آقای مهدی اباذری ) دل بستگی پیدا نموده و فکر می کند که مادرش است.
واقعا دنیای حیوانات خیلی جالب و اعجاب انگیز است.
در آن لحظه دلبستگی یکطرفه در ذهنمان تداعی گردیده که فقط این کره اسب فقط دلبستگی یکطرفه دارد
گویا هرروز کره اسب را به همراه قاطر میبردند و امروز کره اسب را نبرده بودند.
خلاصه خداحافظی کردیم و به نزدیک شیر آب زمین فوتبال رسیدیم که ناگه حیوانی چهار پارا از دور از نزدیک منبع کوچک سر جوری زمین از سمت راست و از بیراهه در حال دویدن بود
تند تند می دوید
و از چند متری ما در حال گذر بود.
نزدیک که شد دیدیم که قاطری بود که
افسارش گویا پاره شده بود و شیهه می کشید و به سمت پسین دره با سرعت دور شد
از بی قراری و نوع حرکت و مشخصاتی که داده شده بود دریافتیم این همان قاطر است.
که با بی قراری به نزد کره اسب برگشته بود
فردای آن روز از آقای میرچی جویا شدم که آن قاطر که در حکم دایه بود برگشته بود که ایشان تصدیق نمودند و گویی قاطر از نزدیک رودخانه افسار گسیخته و به نزد کره اسب آمده بود.
در آن هنگام در فکر فرورفتم و به عظمت ایزد منان و دمیدن روح و احساس در حیوانات پی بردم که درست گفته اند و در حیوانات مصداق دارد که مادر فقط آن کسی نیست که فرزندی می زاید بلکه مادرانی نیز هستند که در حفظ و نگهداری فرزند خوانده مثل مادر واقعی سعی و تلاش وافر نموده اند.
ای کاش می توانستم از این لحظه بی قراری و حرکت قاطر به سوی اسب فیلم برداری نمایم تا شما نیز احساس واقعی یک حیوان را بیشتر درک نموده و عظمت خداوند نیز بیشتر برایمان نمایان می گردید.
به راستی که روایت این رویداد طبیعی و واقعی و وجود مهربانی و درک و احساس در حیوانات آیا مارا بیشتر وا نداشته و ترغیب به اینکه با یکدیگر بیشتر مهربان باشیم نمی نماید؟
التماس اندکی تامل و تفکر
دِوَره من بیَمیَم
مرگ اون قدیمانِ ببره ، مَرَمی خدا بیامرزه قول ، کو موگوت : جهان جوان گرست و ما پیر گرستیم .
اُن قدیمان گاز کِجه دِبِه ، از قول سکینه نَنِم خدا بیامرز موگوت : اَندین والُری همراه و سه فیتله ای همراه غذا بِپَتَم ، بِمِردَم . این به کو تصمیم بیگیتن گاز بخرن ، ( مشتی )شوهر مرحومش دی موشو گاز سه شعله مِخره ، او دی از فرداش مَس شرو کِنِه غذا بِپَتَن .
وقتی شرو مِنه غذا بِپَتَن ، هر کاری منه مداری فیتیله جوعَر(بالا )
نِمیا . اون روز نمیتانه غذا بپزه . ظهرکه مِگرده ، مشتی میا خَنه ناهار . موگو: ناهارت کو ؟
ننم دی موگو گازت فیتیله نداره کو .این چی گازیِ بخرستی ؟هر چه دسته ره مِچَرخانم فیتیله جوعَر نمیا ... تزه دِوَره مشتی اوره یاد همیدی زَنَکه ، گاز فیتیله نِدَره کو
اَندین ساده بَن
از مرحوم پیَرم (حاج سید جعفر میربابایی) سید آقا ، خطره ای بوگوم شُمَره :
مرحوم پیَرم و مرحوم سید طاهر میربابایی و مرحوم مشتی قربان یه سال )همت مینَن بوشون مشهد زیارت ، هرسه شان دی شوخ بَن ، پیَرم ، فرشی سر حیاطی حرم ، نِشتِه بِ ، یهو بلند گوی صدا ده در میا کو : پسرکی ۸ ساله با بلوز آبی و شلوار سرمه ای و چشمان سبز به نام سید جعفر میر بابایی گم شده چنانچه پیدا کردین بیارین دفتر گمشدگان حرم ، پیَرم مو شو فکری میان ، مینِه مشخصات ، مشخصات اوییِه ، پامییَسه بوشو بینِه چی گرستی ، ک یهو مِینِه ، سید طاهر و مشتی قربان خنده کنان راه دِ مِرِسن ، پیَرَم دنبالشان مِنِه ، اونان دی فرار مِنن موشون هتل ، پیرم دی شوخی دتشت اونانِ ، مَرِسِه هتل مِِینِه اینَن خوتییَن ، در اتاقه قفل مِنِه موشو غلام گردشی ، تا شوکی ، تلفن دی دَنِبِه ، اینَن مِمَنَن بی تکلیف
سلام دوستان
روزگارانی در میر یه مریضی بیا می از خاوردور
همه جا ادمکان درگیرن زندگی سخته دگر
همه مان مریضی ره باور کنیم بیمارستان ها پرن ندارن تختی دگر
سر ترمینال میر این قدر چمع نگردین دید بازدیدانتان بمانه وقتی دگر
به سلامت از این دالان زمان
همگی رد گردیم تا چند وقتی دگر
یه روز که خدا بخواد دوباره جوری زمین
دوبله دارانی بن جشن بگیریم جختی دگر
بزنیم ساز ودهل دایره دمبک بیورن باور کردنش امروز همه برک سخته دگر
چاره ای نیست زن و مرد پیر وجوان مسئولیم
دیده بوسی خوشی تعارف بمانه وختی دگر
رجب کاظمیان
یادم میاد 3 گروه برای کاسبی میامدن میر یک گروه خانواده پر جمعیتی بودن شغل اصلی اینها مسگری بود وتوی میر میگفتند کولیها زن ومرد قوی هیکل که نمیدانم کجایی بودن سر ترمینال جای ساختمان مخابرات یا گرمادر زیر درخت توت چادر بزرگی برپا میکردن با کسی دوست نمیشدند وبعداز مدتی که کار مسگری کم میشد بی سرو صدا میرفتند گروه دوم پیر مردی بودبه اتفاق پسرش میامد و مسگر بودن دم مسجد اتاقی بود اونجا اطراق میکرد قبلا از ساخت مدرسه این مکان ملا خانه بود وگروه سوم گون کَن بودن میگفتند اصفهانیها می آمدند کوه رو از کدخدا اجاره میکردند و کتیرا میگرفتند کاری بسیار سخت وزندگی خیلی سخت...... من اون رو توی کوه دیده بودم با اینکه زندگی طالقان اون زمان سخت بود ولی ما نسبت به اون ادما خیلی راحت تر بودیم چند جا هنوز تنور نونوایی با سنگ از اون ادما یادگار مونده با تشکر رجب کاظمیان
یه خطره بوگوم شُما ره تَبِستانی عروسیانِ میر
یه سال چهار عروسی بِ میری میان ، میانِ این چهار عروس ، دو تا شان خوَر بَن ، عروسی کو تمان گرست ، عروسَنِ مَس ببرن زامایی خَنه ، پیَر و مَرِ عروسَن دِبَن بِرمِه مِکردن ، من دی کو اوشَنِ بِرمه رِ بِیدییَم ، اشکانم بیَمِه ...
اِسه بِرمه نِکِن ، کی بِرمه کِن ...
بی صَحَب مگر بند مییَمِه ، بِرمه ای همرَه دی شور مِکردم ، چه جور بِرمه مِکردم
همین میان دی پیلَه خوَرم بییَمِه یه دَنِه بِزِه مَنی پَسِ کله
بوگوت اینَن تُیی چییَن اندین بِرمه مینی ؟ تو چِکرِشانی ؟
عروسانی کییِی ؟ پییَری ، مَری ، خوَری ، بِرَری
من دی بغضم ویشتر گردی تا .... عروسان بِبَردن ... من دی یَ شکم سیر بِرمه کرده بم
وَچِه بَم ، وَچَنِه قدیم ، بلد نِبَم کو
یکی از کارهای خوب وجالب در میر نمد مالی بود پشم گوسفندان بهاره را جمع میکردن وپاک میکردن می شستند ودر زمستان که بیکار تر می شدن بعضی خانواده ها نمد مال خبر می کردن اوستای نمد مال مرد بسیار محترم وترو تمیزی از اهالی روستای کش طالقان بودند به نام اوستا غلام علی خبر می دادند که امسال چند تا نمد توی روستای میر اماده کردن واوستا میامد وسایل مش غلام شامل کمان مشته یک چوب بلند 3متری ویک پارچه ضخیم عرض 3 متر وطول 7 متر بود وقتی وارد میر می شد برای درست کردن نمد نوبت میگذاشتن من بیشتر ناصر دا وتاجی خاله رو به یاد دارم که همیشه پای ثابت بودن در گذشته مش ناصر پبشتر سال منزل اقای سلطانی زندگی میکرد وما نسبت داشتیم روزی که کار شروع میشد یه اطاق کناری رو تمیز میکردن وپشما رومیاوردن توی اطاق یه منقل اتیش باچایی کنار دست اوستا 2 روز پشما روباکمان میزد و کیسه های پشم حجم بزرگی رو تشکیل میداد سفید مشکی قهوه ای درهم پف میکرد تا زیر سقف اوستا پارچه ضخیم رو پهن میکرد بسته به میزان پشم که موجود بود ابعاد نمد رو تعیین میکرد ومقداری پشم رو مثل طناب از قبل اماده کرده بود نقشه بیرونی فرش رو میکشید گاهی از طناب پشمی رنگی هم استفاده میکرد کار سفارشی در بیاد بعد پشما رو بصورت هنر مندا نه ای با شانه ای بلند چوبی پهن میرد و بسیار مرتب مثل یک تشک خوش خواب وچوب رو می
آورد با کمک دیگران و اب و شاید یک جور مواد صابونی نمد رو دور چوب محکم لوله میکرد ومرتب اب داغ و مواد میریخت
بعد از ظهرچند نفر از اشنایان جمع میشدند ودر همان اطاق نمد لوله شده دور چوب رو با کف پا وراهنمایی مش غلام غل میدادن حدود شاید 2ساعت کارو ردیف میکردن برای شب وداستان هم یاری تازه شروع میشد برای شب ونمد مالی عده ای پای ثابت بودند مثل مرحوم حکمت دا یونس دا ابوالقاسم دا مشدی اقا دا محبعلی دا مشدی نیاز مشدی رمضان دا اقا ابراهیم وعده ای از بزرگان هم دعوت میشدند کار گروهی شروع میشد واوس غلام هدایت میکرد کم کم نمد حالت میگرفت واقایان کار لوله شده رو با ساعد حرکت میدادند دراین بین شوخی خنده براه بود پیر مردای چپقی هم مشغول چپق کشیدن اون زمان مکان عمومی منعی نداشت خانم ها بافتنی داشتند جوراب یا سارافن جوراب های مش غلام رنگی بود وبا یک غروری می گفت کار دست خانم شه بعضی از خانمهای میر میگفتن درو موگو شهر ده هگیتی چایی براه بود آخرای کار تدارک شب چره رو می چیدن تاجی خاله خدا رحمتش کنه بسیار کد بانو بود اول انگور ..گردو شکسته ...کدو بخار پز ..ازگیل شور ..برگه گلابی با زالزالک وشکر پخته شده شکلات بسیار پذیرایی گرمی از مهمانها میشد وتشکر بابت زحمتی که کشیدن و مردم هم با جملاتی که دلخوش استفاده کنین سلامتی باشه وخسته نباش به اوستا غلام وقرار بعدی از صاحبخانه خداحافظی میکردند خدا همه گذشتگان رو رحمت کنه رجب کاظمیان
اوایل تیر ماه سال 48 بود ووقت رفتن خانواده به طالقان رسیده بود. دو روز قبل از سفر پدر بزرگ مادریم آمد منزل ما ودر مورد بردن یک یخچال نفتی با پدرم صحبت میکردند. منِ فضول هم که دوازده سیزده سال بیشتر نداشتم گوش می کردم. در پایان حرفهایشان هم پدرم روبه نجفقلی خان کردو گفت خیالتان راحت سالم میرسونم میر.... خدا جفتشون رو رحمت کنه قرار مدار هاشون رو گذاشتندو پدر بزرگ خدا حافظی کرد اون موقع منزل ما نظام آباد بود آن شب من وپدرم شروع کردیم به بستن بارها اون موقع اینجوری نبود که با یه ساک راهی بشی وخرت و پرت ها را بگذاری تو صندوق عقب و راه بیفتی بارها عبارت بودند از چند کیسه که باید هم وزن باشند یک بار عبارت بود از دو لاقه یعنی دو کیسه هم وزن که سبک هاش را باهم بار قاطر میکردن ومعمولآ بچه ها وسطش می نشستن که نامش میشد شیر پایه. وبار دیگری هم بود که بهش میگفتند مفرش بار که عبارت بود از چادر شبهای بزرگ که داخلش رختخواب ولای رختخواب خورده ریز ویا شکستنی میگذاشتند. خلاصه کنم دو یا سه روز بار بستن برای سه ماه زندگی در میر طول میکشید. روز موعود برای رفتن به طالقان فرا رسید ساعت سه ونیم صبح پدر ومادر مارا بیدار کردند که پاشین الان ماشین میاد. ساعت چهار صبح یک وانت بزرگ آمد که یک یخچال بزرگ پشتش بود با کمک راننده وانت رابا بارهای خودمان پر کردیم. درهمین حال یک بنز کرایه 190 که گازوئیلی بود هم آمد. من رفتم تو وانت .پدر ومادر به اتفاق خواهر وبرادرم سوار سواری شدند و راه افتادیم مقصد زیدشت بود ازقبل هم خبر داده بودند که قاطر ها را بیاورند. درزیدشت اول بارها را خالی کردند بعد با احتیاط رفتند سراغ یخچال نفتی که خیلی هم سنگین بود. خلاصه با سلام و صلوات آوردند پائین بعد از بار زدن بارها دو کیسه که خیلی سبک بود روی قاطر گذاشتن ویخچال را بین آنها جا دادند. وچون بد بار بود یکی از چار پا دارها مامور شد که از پشت هوای یخچال را داشته باشه ویادم میاد هی در طول راه بار را جابجا میکرد ومیگفت سرنگون قواله. یعنی بد باره خلاصه بعد از چند ساعت رسیدیم میخ تله چون یخچال تقریبا دراز بود وبه تله گیر میکرد مجبور شدند از قاطر بیارن پائین وچند نفری بادست چند متری را حمل کنند وبعد بار قاطر کنند ساعت سه یا چهار بعد از ظهر رسیدیم میر بارهای خودمان را بردیم منزل خودمان. ویخچال را بردیم اون دست محله منزل پدر بزرگم نجفقلی خان سلطانی. که روز قبل با مادر بزرگم به میر آمده بودند. یخچال را 48 ساعت ثابت سر جایش گذاشتند بعد از آن خدا رحمت کنه آقای قلی میرچی یخچال را روشن و راه اندازی کرد درضمن همراه یخچال یک فلاکس استوانه عقاب نشان هم اشانتیون داده بودند که بیست وچهار ساعت یا بیشتر یخ های قالبی را نگه میداشت دیگه کاره من در اومده بود هر روز ظهر میرفتم اون دس محله یخ میگرفتم. یخ با آب چشمه یره کرس چه حالی میداد. جوانهای عزیز گروه فکر نکنید طالقان رفتن به همین آسانی بود. بعضی وقتها بقول معروف با زاری خواری میرفتیم. سال گذشته با پسر خاله ام آقای فرید سلطانی به خانه پدر بزرگ که الان متعلق به ایشان است سری زدیم یخچال در گوشه ای از خانه قدیمی سرجایش بود نا خود آگاه یاد ترانه معرف عجب رسمیه رسم زمونه افتادم. خدا تمام اسیران خاک رو رحمت کنه.