سلام دوستان
من و خواهرم خاطرات زیادی ازمر حوم علیَ د نادا داریم .یادمه یه سال رفتیم طالقان ، تا مارو دید گفت از شما بعیده تو باغ مردم چکار می کردید ؟ما هم توضیح دادیم آمدیم پَزی خلاصه مارو دعوا کرد ... ما هم گریه کنان رفتیم خونه ، بماند که پدر و مادرمان هم ما رو دعوا کردند ... چند روز بعد رفتیم برای صبح شیر بگیریم ۵ عدد گردو داد بهمون وگفت اینو بگیرین دیگه باغ مردم نرید ... آمدیم خونه پدرم گفت این گردو ها چیه ؟ گفتیم گلندان خانم و آقا علی د نادا دادن ... گفت همین الان برمی گردونید ...
پدرم گفت مگه خودمان باغ نداریم ؟
خلاصه ما هم با ترس و لرز گردو هارو برگردوندیم ..
مادرم گفت اینقدر خودسر شدین ، هر کاری دلتون می خواد می کنید ؟ ما رو گرفتن به فحش که : جوانمرد ، یتیمان ، اَوَره گردین
ما هم سر به زیر ، جواب نمی دادیم ...
تمام این خاطرات دلالت دارد بر سادگی و صداقت قدیم ها واینکه یه بزرگتر همیشه نظارت داشت بر همه چی وهمه جا و همه حساب می بردن . قانع بودند به مال خودشون ...خدا رحمت کنه اموات رو