روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روزِ پروازِ پدر .........سهیلا تقی پور

 میخوام خاطره ای تعریف کنم که هر چند زیاد خوشابند نیست ولی گوش کردنش دلنشینه قدیمان یادتان به که آژانس  طالقانی ها مرحوم ذوالفقار  اباذری  و مرحوم رمضان  هدایی به تابستان گرست طبق معمول مایی پیر و مر از یک هفته بار طالفان رو مبستن تا را  کِوَن زنگ بیزیَن به مرحوم اقا دوالفقار بوگوت پنچشنبه میام شمایی  دنبال اینَن دی حاضر  گرستن بیشین طالقان هم به صورتی به کو دو هفته مَس اونجره تمیز کنی و فرش کنی مادرکم بس دِ تمیز به، کارانشه کرد و  پدرکمه بگوت فردا نان خمیر کنیم نون دپچیم بود خا اینن ارد خمیر کردن و مادرکم فرداش بنشت تنوری بن پدرکم هم سماور روشن کرد که نون تازه همراه ساعت  دهی بخورن پدرکم بوگت تا سماور جوش ایه من بوشوم امپول مرحوم عبدالممد دا رِ بزنم و بیام میره امپول بزنه و میگردی طویله عبد الممد دایی ور پیشه گاو و گوسفندانه نیه کنه همان جا حالش بد میگرده میکوه زمین بعد مرحوم ارباب دوست صمیمی پدرکم با مرحوم حاج مطیع الله اباذری  میان اونی بالا سر می نن تمام کردی مادرکم را خانم مرحوم عطا الله میرچی صدا مینه موگو بیا اقای تقی پور حالش بد گرستی اون دی وچنه مرسه که بشید بینید آقاتان چی گرستی وقتی میان مِینَن بله پدرک نازنینم عمرش رو به شما بخشیده دیگه حساب کنین چه روزی به مادرکم گذشت ما همه دی تهران دِبیم فقط دو تا بِرَرانم طالقان دِبَن اقا ابوالفضل  بیَمه تهران مایی خنه منی همسر رو صدا بزه اوره بگوت که فقط این وسیلنه بگیر هدین من ببرم برا شام غریبان  د برن شما پشت سر دِ بیان چه به ما بگذشت خدا نصیب نکنه ای اونایی که پیر درین قدرشان را بدنین اونایی که ندرین همین الان بخوانید فاتحه مع الصلوات روح همه پدران آسمانی شاد به همین نیات بفرستید سه صلوات اجر همتان با سیدالشهدا

خَرو نگاه نافذش...........فریده میربابایی

 
یه خطره شمایی برک بوگوم : یه وختی با بابای وچن بی شی بیم میر . کله سحر پیرم بوگوت مه بوشوم گرمادری باغ ... رسم  دَشت هر روز مِشه عَسَلانِ پَک مکردو درختان اُ هَمِدا .. اون روز دی رسمش به ... بابای وچن بو گوت من دی مه بیَم ... پیرم بو گوت کار تو نیه.. بابای وچن اصرار که مه بیَم ... خلصه پیَر جلو کت او دی پشت سر ...
سر راه دی گویا خر یکی از اهالی ره مِگرن که خرِ باربیُورن (میوه ، هیزم و ... ) همان اول دی بابای وچن خر خیره نیه موکورد گویا پیرم بوگوتی: خرِ اندین نیا نِکِن . او دی گوش هنگیت ... خودشی همره بوگوته به چی برک موگو هی خرِ نیه نکن ... مِکورد .. 
پیرم اوره برسا توت سیاهی دارِ که وقف به ، دلی عزا ده دراره .او دی نامردی نکرده به تا تَنسته به هم بخورده به ، هم لباسان،   سر و صورتشِ قرمز کرده به ، قاتلانی جور 
کارشان تمان مگرده خری همراه میَن سربالایی او دی خر خیره نیه مکورد ، عاقا خر رم نکرد ؟ او بدو ، خر بدو ، پیَر خدا بیامرزم بدو ... تا خانه یی دَم ... پیرم دی عصبانی رگ سیدی بیگیته به ... تا  بِتَنِست او ره دعوا کِرد ...
بو گوت :  تِره نوگوتم؟؟؟ مگه مریضی وچه 

خاطره ی پارچه ی سبز باارزش....طاهره نقدی

خاطره ای ازکیسه سبز از مرحومه سیدصفیه خانم ،،، میخوام خاطره ای براتون بگم از دهه ۶۰ زمانیکه کوچک بودم اون جور که مادرم تعریف میکردن من تقریبا دوساله بودم همانطور که تو خاطره قبلی گفتم خدارحمت کنه سیدخانمو پیش ما میومدن  سر میزدن  مامانم خیلی دوستشون داشت اگر هم از حمام می اومدن واز جلوی در خونه ما رد میشدن مامانم لباسهاشو ازشون میگرفتو میشست بعد میبرد بهشون میداد یکبار که لباساشونو میبرن  داخل لباسهاشون یه پارچه ساتن سبز بوده سیدخانم به مادرم میگه اینو ببر دترکوچیکتی برک پیراهن درست کن  مامانم میاره می بینه اندازه پیراهن  برای من نمیشه بعد چندتا کیسه هایی باسایزهای مختلف درست میکنه البته برای خودش بررگتره هابعد به منوخواهرام وچندنفردیگه از این کیسه دادن و  اعتقادم دارن که تو این همه سالها پول تو این کیسه به ته نمیرسه و واقعاا هم همینطور هست کیسه به قدری قدیمی شده که رنگ سبزش کمرنگ تر شده،،،،،روح سیدخانم شاد و یاد خاطره هاشون گرامی ...شبتون بخیرطاهره نقدی ۱۴۰۰/۲/۲۱

قدیمی عروسی مراسمانی خاطره.......سهیلا تقی پور

فرمودند از خاطرات قدیم تعریف کنید تا برایمان تداعی بشه به یادم افتاد تا خاطره ای از عروسی های طالقان شمایی بره بگوم قدیمان اگه یادتان بو عروسی ها با ساز و دوهول به.

 مینی پیَرَک  آقای تقی پور و مرحوم ناصر دا مجلس گرم کنه طالقان بن یکبار نمیدنم کدامانی عروسی به که اینن دو تا بیامه بن وسط داشتن رقص مِکردن شعرشان دی گرم تنور نو نوا نون و بپز زودی بیار ناصر دا مرحوم با چوب 

مِزه مینی پیَرکی پشت خیلی جالب و دیدنی به مردم هم از روی پشت بام ها نیه مُکُردن ماشالله جمعیت دی زیادبَن فیلم بردار هم مرحوم اقای رمضان  اباذری  به خلاصه اینن داشتن میرقصِصَن مرحوم آقای جانی وسط بیَمه  یهو بیدیعِیم ناصردا دِنی آقام بِیدی ناصر دا کجه بشه نگو قهر کرده به که چرا آقاحسن جانی بیامه وسط خلاصه او ره بوگوتن بیا بیرون ناصر دا بگوت من فقط تقی پوری همراه مِتَنم رقص کِنَم منو  او میعِیم وسط کسی دی نیا یادش بخیر چه عروسی هایی داشتیم الانی عروسیانه بِزِنج دلتون شاد و لبتون خندان


سهیلا تقی پور 

ماجرای دو سنگ عظیم الجثه (کمر) در روستای میر ....ایرج الله بداشتی

یادباد  ان روزگاران یاد باد

همانطوریکه میدانید به گویش طالقانی سنگهایی بزرگ را کمر میگویند
و در زمان های دور ۲ کمر عظیم از کوه رها شده و در ضلع غربی میر روی تپه ای کنار هم قرار گرفته بودند سالیان متمادی  در کمال رفاقت روزگار را طی میکردند.
تا اینکه پیرمردی از اهالی آن زمان که به کشاورزی کاشت صیفی‌جات علاقه داشت روی یکی از کمرها که مسطح بود   اقدام به ایجاد باغچه نمود و با نردبان هر روز خاک اطراف را با کیسه به بالای کمر حمل می نمود
و باغچه را آماده کاشت نهال های مختلف از جمله کدو خیار بادمجان گوجه فرنگی  و.....می نمود برخی از اهالی ایشان را مورد تمسخر قرار میدادند آن پیرمرد عزیز هر روز با سطل از چشمه آب می آورد و باغچه را آبیاری می نمود .
سرانجام فصل تابستان فرارسید و صیفی‌جات بار داد و از هر طرف کمر نمایان و جلوگر شد و منظره ای زیبا پدید آورد که سبب تحسین اهالی گردید  از آنجاییکه نام این پیرمرد جنت مکان علیرضا بود بنابراین نام این کمر """علیرضا کمر """معروف شد،      با توجه به اینکه این ۲ کمر از جای اصلی خود یکی پس از دیگری حرکت نموده و رها شده اند  " مجددا رفاقت و برادری خود را ثابت نموده و در کنار هم قرار گرفته اند " که امروز  در ابتدا   در باغ  مشاهده میشوند.
ایرج اله بداشتی  اردیبهشت ۱۴۰۰

قدیمی خَنَنی معماری ......آزیتا جعفری

معماری خانه های قدیمی  قدیمی روستا 

خانه های  قدیمی مساحت زیادی داشتند   سبک معماریشان از دو قسمت  اندرونی و بیرونی تشکیل گرسه به

   سکو (مهتابی ) : محلی در دو سوی در ورودی برای استراحت هنگام انتظار برای ورود یا گفت و گو با همسایان (همسایه ها) به

سردر ورودی:  معمولا طوری ساخته مگرس که در زمستان ها مانع از ریزش باران و در تابستان ها نیز مانعی برای تابش مستقیم آفتاب به 

در بالای سردر نی آیاتی از قرآن کریم یا عبارات مذهبی دمینگتن تا هنگام ورود و خروج از زیر آیات قرآنی یا روایات و عبارات دینی رد گردن و موگوتن که این آیات یا عبارات برای صاحب خانه سلامتی و برکت همراه داره

در ورودی : در بیشتر خانه ان سنتی درهای دولنگه و چوبی دمینگتن و هر لنگه کوبه ای مداشت  زنان حلقه ای که صدای ریزی داشته به صدا درمیوردن و مردان دی کوبه چکشی شکل ر ‌که صدای بمی مداشت 

بلافاصله پس از ورودی به فضای هشتی مرسیین که اغلب به شکل هشت ضلعی یا نیمه هشت ضلعی یا بیشتر چهار گوش به  هشتی دارای سقفی کوتاه و یک منفذ کوچک نور در سقف گنبدی شکل آن به و عموما سکوهایی برای بنیشتن در آن طراحی گرسته به هشتی برای انشعاب قسمت های مختلف خانه و گاه برای دسترسی به چند خانه ساخته مگردی  در خانه های بزرگ اندرونی و اقامتگاه های خدمتکاران هم به هشتی راه دبه 

دالان ( راهرو) : دالان راهروی باریکی به که با پیچ و خم وارد شونده را از هشتی  به حیاط خانه  هدایت مکرد

  پیچ و خم دالان برای رعایت حریم خصوصی خانه به تا عابر نتانه سریعا فعالیت های جاری در حیاط را  متوجه بو

حیاط :حیاط در خانه انه قدیمی مرکز و قلب ساختمان به  حیاط مرکزی همراه با ایوان در هر سمت ویژگی ای به که از  گذشتانه دور در معماری ایرانی حضور داشته به  حیاط محلی برای برگزاری مراسم مذهبی عروسیان و تجمع اقوام به هر حیاط معمولا یک حوض و چند باغچه داشت جوئرمرد( خانه آقایان طالقانی) این حوض رو بید بم 

تالار : فضایی به با تزیینات بسیار زیبا با گچبری آیینه کاری نقاشی روی گچ تزیین مگردی تالار برای پذیرایی از مهمانان خاص به

نشیمن : اتاق هایی به که افراد خانواده منشتن و ساده و خودمانی به

آشپزخانه دی معمولا مربع یا مستطیل به و نزدیک آب انبار و چاه آب دبه درون آشپزخانه محلی برای پخت و پز ذخیره چوب و تنور و درون آشپزخانه طاقچه ای برای قرار دادن ابزار آشپزی دبه

جهت خانه ان : طاق سه دری چهار دری که کوران هوا و جهت خانه تابع زاویه نور خورشید و قبله به محور اصلی بنا محور شمالی - جنوبی به و بهترین موقعیت را برای گرفتن نور خورشید داشته  تا در روزهای گرم تابستان از سایه و در زمستان از گرمای خورشید برخوردار بو

سرویس بهداشتی نی بیرون از ساختمان و با فاصله زیادی از ساختمان دبه که بیشترین مشکل  برای اهالی ساختمان همین مورد به

با این همه یادش بخیر شب های شیرین با هم بودن در خانه انه کاهگلی که اهالی منشتند به گپی دوستانه 


آزیتا جعفری

قصه حلب.........محمدحسین میرچی

قصه ای برگرفته شده از خاطره ی زیور الله بداشتی و مرحومه قمری ماما قزوینی


قصه ی  حلب 


آذر ۹۸ بود یه سفر به تهران رفتم تا به رسم ادب سری به خانه ی پدری بزنم البته هر دفعه که میدیدمشون چهره ی  اون عزیزان شکسته تر می شد!!!

چه کنم با رسم روزگار؟

 بعد از چاق سلامتی و دیده بوسی به مامان گفتم بابا جعفر کو؟ سرش رو رو به حیاط کرد و گفت مشغوله ..... الان میگم بیاد

 دیدم تو حیاط تق و توقه  گفتم بیا ما بریم پیشش..مثل همیشه با وجود کهولت سخت درگیر کارش بود  و با دقت داشت باقلم چکش حلب ۱۷ کیلویی قیر رو واسه ایزوگام قسمتی از پشت بوم  می شکافت انقدر سرو صداش زیاد بود که اصلا متوجه ورود من بعد از چند ماه دوری نشده بودنزدیکش شدم به نرمی زدم رو شونه های نحیفش یهو رنگ و رُخش وا گِردی بعد از دیده بوسی  و حال و احوال گفتم چی مینی؟ بدون  کلام سرش رو تکون دادو کارش روباخنده ادامه داد خواهرم معصومه گفت واسه عایق کاری  پشت بوم هر چندسال کارشه به کمک  یه چراغ پیرموز (نوعی چراغ تلمبه ای قدیمی)مشکل رو حل میکنه  

تَتَق توق....

تَتَق توق.....

تَتَق توق.....

دوباره صداهای ناجور شروع شد  اینبار بلندتر......

همه بجز بابا به داخل اتاق برگشتیم تا بتونیم  یه دنیا حرفهایی که به هم نزدیم رو ادامه بدیم میدونید چندسالی بود به شهرستان نوشهر عزیمت کرده بودم و هر چند ماه یه بار همدیگر رو می دیدیم دلم خیلی تنگ اون خونه و محله ی شهرک ولیعصر جاده ساوه واقع در منطقه۱۸ تهران می شدو تا یه شکم سیر نمی دیدمشون دلتنگیم برطرف نمی شد گاهی بعد از یکی دو روز اثامت در خونه پدری می گفتم بذارید تنها تو کوچه خیابوناش یکی دو ساعتی پرسه بزنم و به یاد بیست و خورده ای سال باکوچه پس کوچه هاش خاطره بازی کنم صدای هق هق مامان زیور من رو به خودم آورد سراسیمه پریدم گفتم چیزیش شده مشکلیه؟ بریم دکتر؟  معصومه بااشاره بهم گفت یاد مرحومه مادرش قمری ماما افتاده  آروم نشوندمش و یه لیوان آب خوردنی که براش آوردیم دادم تا ته نوشید و سلامی نثار سالار شهیدان کرد و بخاطر این حرکت ناخواسته اش معذرت خواهی کرد این عادتش بود گاهی مهربونی بی انتهاش شرمنده ام می کرد سعی کردم پلک نزده مستقیم به چشای قهوه ای و مهربونش نگاه کنم و پرسیدم چی شد یکی از خاطرات اون مرحومه  رو نمیخوای واسمون تعریف کنی کلک ؟ 


صدای تق و توق بابا کمتر شده بود اما مامان انگار با این صدای حلب ، دوستی و آشنایی چندساله داشت بالبخندی به دیوار تکیه داد و  شروع کرد:

اون وقتان مَنِک ۸ ساله بَم ماه رمضان به ....روزه مینی بَرِک واجب نِبه مینی مَر  مرحومه قمری ماما صباحی ۴صبح مَنکه بیدار موکورد بااینجور حرفان:"زیور ،زیور جان پایَس پایَس مردم روزه دِ نِکِوَن" من دی زود خو دِ مِپَرِسَم.

 یه ۱۷ کیلویی حلب میگیت دسته دارش کرده به چویی همرا اویی رو مِزِه و پیش مِشه من دی اویی دامَنِ بِداشته بَم فانوس دی مینی دست به .....اصلا فانوسی خَطِر منکه بیدار مُکُرد

 راه میکَتیم  جَرمله ...سیدصفیی خانمی  خنه ای ور......جناب قزوینیی خنه ره جیر مِشِیم تا مسجدی در   و مسجدی کوچه پُشتان  جناب حسین سره و سهراب خانی خنه ای وَر .....حمامی سر .....تا جوز دار نیاز دایی خنه ای وَر مِشِیم  و بعد وِمیگشتیم جناب شکرالهیی خنه ای وَر علیَدنا دایی کوچه دِ جَر مِشِیم شمس الله دایی خنه  دِ رد مُکُردیم سمت راست وِمیگشتیم جَرمله خانمانی میان تا آن موقع پیَرَم مرحوم نوروز دا سحری ره گرم کُرده به  گِرده سوزه فیتیله ره جَر همیدا  اتاق روشن گرده و همگی با چه خوشحالیی سحری مُخوردیم البته یکی دوتا برارانَم دی تهران بَن کاری سر .... فردا ما ره هرکی مِیدی روزه بِگیت نگیت تشکر مُکُرد و صلواتی نثارمان مُکرد این کار هرسال رمضانمان به آخه اونوقتان رادیو دِنِبه حتی ساعت زنگی دی دِنِبه چند سال بعد بشنوسیم رجه ای سری حاجی عبدلله رادیو بیگیت و مایی ماموریت دی تمان گِرِسه به

 خدا همه رفتگانه بیامرزه ...


 با گوشه ی روسری اشکاش رو پاک کرد و به یه نقطه ی فرش خیره شد یه خورده باشوخی بغلش کردم و سعی کردم کمتر تو خودش بره شب شد داداش بهرام و خانمش فاطمه بانو و پری خواهرم و داماد با معرفت و مشتیمون آقامیناوند هم اومده بودند واسه شاد بودن خانواده سریال متهم گریخت و مرحوم سیروس گرجستانی و رضاعطاران رو داشت تلویزیون پخش میکرد همه دور هم جمع شده بودیم  از خنده، روده بُر شده بودیم صحنه جایی رسید که بی بی  سریال چون از شهرستانشون به  کلان شهر تهران اومده بودند وقتی سحر پاشده بودند   درب خونه ی همسایه ای رو زده بود تا سحر خواب نمونه .....یاد قصه ی حلب مامان بزرگ قمری افتادم .... یهو یاد مامان زیور افتادم سر سفره شام بود دیدم صحنه ی سریال اون رو دوباره یاد مادرمرحومش انداخته بود اما اینبار مامان آرام بود آرامش داشت انگار فلسفه ی کاری که با مادر مرحومش انجام داده بود و اون وظیفه ای که در روستا داشت وجدانش رو راحت کرده بود واسه اینکه دوباره تو بغض نره بهونه ای جور کردم و به خواهرم معصومه رو کردم و بلند گفتم که همه توجهشون به من جلب بشه :"این الویه و کتلت نوشابش کو پس؟؟؟خریده بودیم که !!"


یهو معصومه جستی زد و گفت: یادم رفت و پرید بره از تو یخچال بیاره

 همه شروع به خندیدن کردند منم دیدم  اِسه یه  نَفَرِک جریان حلبه فراموش کرد و آرامتر از همیشه بنظر می رسید....

قدیمی روستائیان طالقانی میان...............................آزیتا جعفری

دلنوشته ای از زندگی روستایی

در روزگاران قدیم حدود ۵۵

 درصد از روستاها زندگی ابتدایی داشتن هنوز حتی یک رادیو نداشته بن یادش بخیر قدیمیها منیشتین دور هم و قصه روز و روزگار خویش رو موگوتن و از درد دل آخرین خانه روستا آگاه مگردین چندان نیازی نبه که بیان به شهر جز اینکه برای خرید مایحتاجی مثل قند و چای و.. البسه  آن هم البت گه گاهی ..


چوپان سحرگاه توشه همگیت و گله گاو و گوسفند را مبرد به سمت دشت و کوه صدای زنگوله گوسفندان میامه عجب دلنواز به شبان همراه گله شب را در دشت مماند  آتش قوری سیاه آسمان مهتابی و ستاره های بالای سرش تابلویی به که هیچ وقتِ خدا اویی بَرِک تکراری نبه

روستایی میان پدران و پسران با تیغه آهنی داس آنچه کاشته بن را به فصلش درو مکردن

نانوایان به همکاری مادران و دتران نان مپتن بعضیانشان دی دار قالی به پا مکردن  گاهی همین قالی که تابلویی به از آرزوها و تاریخ جهازی مبه در خانه دخترک شوخ چشمشان

سفره ها رنگین نبه اما برکت فراوانی داشته به

نسل قدیم یادگارهای بسیار در سینه دارن نسلی از جنس آفتاب  روستا نشینان حامی هم بن  در شادی و عزا جان نثار همسایه مکردن بی چشمداشت

این زندگی نسل گذشته حال مرسیم به این نسل

انتخابان نسبت به نسل قبل بیشتر گرسی انتخاب هایی همچون نوع پوشاک  نمای مسکن خوراک و.... انتخاب از این همه گزینه همه چیزه تغییر همدی به ویژه سبک زندگی ر

رادیو و تلویزیون تبلت و گوشی و ماهواره عضو ثابتی گرسی در منزلان و دی پیر و مار نیز هم صحبت وچانشان نین

از اعتقاد و ایمان دی چیزی نماندی و خیلی کم رنگ گرسی قدیمان خشکسالی که مگردی بزرگتران نماز باران مخاندن  وچان عروسک باران مساتین و خانه به خانه همراه با نوای شعر و دعای دسته جمعی کوچانی میان مشن صاحب هر خانه ای تحفه ای مثل گردو بادام یا شیرینی وچان همدا دست آخر دی باران رحمت فرو مبارست اونم به خاطر همان ایمان دترکی به که برای دعای باران با خودش چتر به همراه مبرد 

این نسل هنوز قصانه گذشتگان را خوب به یاد داره  

زنان برای وچانشان لالایی مخواندن 

لالا لالا کنم خوابت /بزرگت من منم یادت نمی آید / لالا لالا گل همیشه من/چرا آتش بزی بر ریشه من/ لالا لالا گل آلاله رنگم/ لالا لالا رفیق روز تنگم 

الان دی مادران لالایی نمیخوانن یک سی دی دمینگنن وچان با اون سی دی مخوسن 

چندی دلمان آن روزگاران ر تنگ گرسی 

اون زمانان زندگی اندی راحت و آسان به که روان شناس خیلی کم به  همگی روح و روان در آرامش به اسه در دنیای امروزی روانشناسان دنیار بگیتین  و همان دستوراتی رو همدین که قبلا همه ر انجام همدایم 

الانی رواشناسان مگون فیلم های کوتاه و کمدی بینین  خنده های از ته دل کنین چون باعث مبو اندورفین ها خیلی سریع در شمایی خون آزاد گردن در طول  روز چند دقیقه استراحت کنین و از مسائل روزمره فاصله هگیرین که روحیه تان عوض مبو و خیلی چیزهای دیگر....

همه این توصیانه که منن کلی هم پول همیگیرن       

فقط اینه مدانم که اگه این توصیه شان ر گوش هدین نیاز به هیچ دارویی ندارین مگون برای داشتن روحیه شاد و سالم حتما به روستا بیشین   و حال و هوای روستا شمایی برای سازگاره 

توصیانشانه جدی هگیریم 

ارادتمند شما آزیتا جعفری 

سفر گردشی به روستای مجاور اوجان......آزیتا جعفری

خاطرات سفرهای خوب و دل انگیز این دفعه روستای اوچانه 

یادمه حدودا ۳۰ سال پیش که پدر بزرگان و مادر بزرگان زنده بن مارو موگوتن این هفته خانمان برنامه ریزی کنن بیشیم اوچان  خانمان دی موگوتن خیلی خوب برنامه ریزی منیم و برنامه ریزی مکردن چه حس و حالی به چون اون زمانان جاده ماشین رو نبه باید پای پیاده از قبرستانی سر د میشییم پایین و پای پیاده با گروهی از فامیلانمان میششیم اوچان عجب حس و حالی داشتیم یک نفر به عنوان راهنما جلو مکت بقیه دی اویی پشت سر میشییم آواز دسته جمعی میخواندیم از بلندترین ارتفاع رد مگرستیم تا مرسییم به  پایین ترین نقطه که روخانه به و در زیر درختان کنار روخانه منیشتیم و بساط چایی رو رادمینگتیم آقایان سریع آتش روشن مکردن و کتری ر دمینگتن چایی دم مکردن و نان و پنیر و حلوا دی دبه آی لذت مبردیم یک ،یک ساعتی اونجان تفریح مکردیم و راه می کتیم   و به روستای اوچان مرسییم یک اوچان به یک طاها دا و عزیز دا  آی منی پدربزرگ( مدیرجان ) روحش شاد این بزرگواران ردوست مداشت  اونان نیز همانجور مدیرجان د وست مداشتند میشییم یک جای خوب باغی میان بساطمان ر پهن مکردیم تا مرحومان طاها دا و عزیز دا مشنوستن ما بیمییم  .با خانمانشان میامن مایی ور آی مهربان و با محبت بن موگوتن اینجا که بده بیاین بیشیم مایی منزل ما موگوتیم همینجان طبیعتی میان دریم اونان دی اصرار مکردیم مایی ور مماندن  و مایی برای ماست و تو (سرشیر) میوردن هنوز مزش زیر دندان درههمش شادمانی و لذت به ناهار مخوردیم همه موگوتن بیشیم امامزاده ، عقیده مردم اون زمانان عقیده واقعی به خوشحالی ما دی رفتن به امامزاده به واقعا جای با صفایی به میشییم نذر مکردیم و فاتحه مخاندیم و موقع برگشت به میر دواره همان مسیر ادامه همدایم و با کلی انرژی ومگرستیم و لذت و خاطره اون سفر تا یک هفته تو وجود هممان به خوشا به حان آن روزان و آن آدمان چه  زندگی با صفا و صمیمییی به همیشه موگون زندگی با بزرگان صفای بیشتری داره راست موگون قدر بزرگترهامان بدانیم و درکنارشان لحظات خوبی رو به وجود بیاریم و در این روز جمعه یادی کنیم از عزیزانی که زمانی در بینمان زندگی کردن و الان دی بینمان دنیین روحشان شاد

سلامت و شاد بین

آزیتا جعفری

عزیمت به سمت فاطمه اسکول روستای میر...نصرت منافی

اون روزا تابستان روبیشتر در میرسپری میکردیم ومعمولابادوستان هم سن وهم دوره خودیک روز روکنار رودخانه به ماهیگیری وشنا روز دیگه راهپیمایی به سمت کابار خزیه ای دیم چشمه هاوباغ هاسرکشی میکردیم. مدتهابودوقتی برای روزبعدتصمیم میگرفتیم بچه هابه شوخی میگفتن فردا میریم فاطمه ای اسکول ومزاح میکردیم ومیخندیدیم چرا که ماهم شنیده بودیم دونفرازبچه های بومی محل که هردودرکوهپیمایی باتجربه وخبره بودن بین راه فاطمه ای اسکول وسط راه بین صخره هاگرفتارشده بودن ونه میتونستن بالا برن نه پایین بیان وساعتهابه قول آقای رسولی گریان وفاتحه خوانان تونسته بودن به سختی برگردند. البته صحت این شایئه وشنیده رومن هیچ وقت تائید نمیکنم چون من هم اززبان دیگران شنیدم نه آن بزرگواران. 

یک روزصبح تابستان ۱۳۶۲بود چهارنفری من و ضیاء داهی. مجیددراج وعلی اباذری(ابوذر)به سمت کابارحرکت کردیم کنارچشمه چایی روآماده کردیم وبعدازخوردن چای وتنقلات یکی ازدوستان نگاهی به ماله سنگی تله انداخت وگفت بچه هابریم فاطمه ای اسکول. وسؤسه رفتن به این غارمدتهابودکه درذهن ما بود ولی همیشه اونو باشوخی بیان میکردیم. یکی گفت بچه هاتاحالاکسی رفته یکی میپرسید اصلا راه داره برای رفتن یکی گفت من شنیدم قدیم راه داشته ولی براثرگذشت زمان برف وبارون زلزله راهش خراب شده  ازراه دورنگاهمان به دهانه غار بودوکلی سوال که هیچکدوم جواب اون رونمیدونستیم فقط درباره اون چند قصه وافسانه شنیده بودیم. 

 بعدازکلی فکرومشورت تصمیم گرفتیم که تاهرجاکه تونستیم بریم واگربه جای پرخطر وپرتگاهی رسیدیم برگردیم وادامه ندیم  چونکه به یمن قدرت جوانی کوهپیمای خوبی بودیم ولی کوهنوردنبودیم واصلا خودبنده بااصول کوهنوردی مخصوصا صخره نوردی اگاهی نداشتم حتی اون روز هرکدوم کفش اسپرتی معمولی داشتیم که برای کوهنوردی مناسب نبود وجالبتراینکه یکی از بچه هاسه چهارمترطناب پلاستیکی نازک همراهش آورده بود که اصلا قابل استفاده نبود. به هرحال تصمیم به رفتن گرفتیم ومسافت راحت که فقط سربالایی بودراطی کردیم تابه نزدیک صخره هارسیدیم که سعی کردیم راحت ترین راه راانتخاب کنیم همچنان سنگها وصخره هاروبه سمت بالامیرفتیم خیلی زود دهانه غار ازچشم افتاد ودرطول مسیر مادیگه اسکول رونمیدیدیم وباید جهت غار رو ذهنی وباحدس وگمان میرفتیم وبعد ازپیمودن تقریبا صدمتری دیگه تصمیم جهت راه هم، دست مانبود به جایی رسیده بودیم که باید میدیدیم که از کدام طرف میتوانیم برویم چون همش دیواره هایی بودکه مابدون هیچ ابزاری بایدخودرادراختیارراه قرارمیدادیم. یکی دوجامجبورشدیم صخره عمودی روبالا بریم وقتی بالا رفتیم من خودم جرأت پایین امدن از اون رو نداشتم چون معمولا برای ادم ناشی مثل من بالارفتن ازصخره بانیروی جوانی ممکن بودولی پائین امدن غیرممکن بود. بنابراین مادیگه مجبوربودیم که به سمت بالا وراه ادامه بدیم تا به یه جای لااقل کم خطر برسیم من خودم دیگه به رسیدن به غارفکرنمیکردم فقط میگفتم برسیم به یکجای امن. همین جورصخره هاروبه سمت بالادورمیزدیم بدون اینکه بدونیم دهانه غارکجاست وخودمونو دراختیارمسیری که میتوانستیم برویم قرارداده بودیم به نقطه ای رسیدیم که باید میپریدیم روی یک سنگ که پایین اون پرتگاه خطرناکی بود ولغزش واشتباه مساوی بایک فاجعه بود

ضیاء اون زمان فوتبالیست ورزشکاروقبراق اولین نفرپرید اون طرف سنگ که حوالی اون تقریبا همواربود کمی اون اطراف رو برانداز کرد ؛یادش بخیرمافقط دیدیم ضیا فریاد میزنه اومد جلو باخوشحالی وفریادزنان فقط میگفت بچه هابپریدبیایدخیلی خوشحال فقط دادمیزد تقریبا حدس زدیم که فریاد وخوشحالیش برای چیه :پریدن به اون طرف سنگ که رویه ان همراه باخاک وشن بود یکطرف، پرتگاه پایین هم یکطرف، خلاصه مجیددراج نفردوم پرید که ضیا اونطرف میتونست دست طرفی که میپره روبگیره بعدعلی اباذری واخرین نفرمن بادلگرمی اینکه اونطرف بچه هادستم رومیگیرن اگه کم بیارم :لحظه فراموش نشدنی بود ماجلوی دهانه اسکول رسیده بودیم

تادقایقی همگی درون غاردادوفریاد میزدیم نمیدونم چه احساسی دست داده بودبه همگی  یادم میاد دادمیزدیم مجیدنجفی روصدا میزدیم مجید دوست وهم بازی مابود که همون سال توجنگ اسیر شده بود ومااولین تابستان روبدون  اون تجربه میکردیم 

رفتن به درون غاری که سالها ازراه دورنگاه میکردیم ودرباره اون قصه وافسانه شنیده بودیم برامون خیلی جالب وغرورآفرین بود. ما  نه  هیمالیا رو فتح کرده بودیم و  نه  اورست  را (ضمن پوزش خواهی ازدوستان که اسامی روبدون القاب اقا و جناب خطاب کردم)