روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

سفر زیارتی به روستای تکیه ناوه ی میریان قدیم .....آزیتا جعفری

امروز شمایی برک از خاطره یک مکان مقدس مخوام بگوم اون مکان مقدس تکیه ناوه (تکیه آقا) هسته همه میریان اونجا د خاطره خوب دارن در دوره های خانمان که در میر تشکیل مگردی  خانمان تصمیم میگیتن و برنامه ریزی مکردن مثلا روز سه شنبه بیشیم تکیه و چقدر از این برنامه ریزی همه خوشحال مگرستن روز دوشنبه همه در تدارک این سفر معنوی دبن غذاهاشانه روبه راه مکردن وسایلشانه همگیتن خلاصه حال و هوای خاصی به و به همه هم بگوته بن که راس ساعت ۷ صبح همه قبرستانی سر دبون اون موقعان هنوزنام  ترمینال مد نگرستی به موگوتن قبرستانی سر ..ساعت هفت میشیم سر قرار و یکی یکی همه میامین و منی پیر سیمرغ آبی  رو آماده مکرد و همه سوار مگرستیم حدود ۱۰ ،۲۰نفر مگرستیم وانتی پشت آی خوش مگذشت آی مخندستیم یادم میایه سرکه ظرفه همیگیتیم پشتشه میزییم و شعر  دسته جمعی مخاندیم و دست میزییم خدا بداره علی آقای میرچی ره اویی شعر معروفه مخواندیم که با وجود اینکه چند سال میگذره هنوز مردم میر لذت مبرن طالقان نگو بهشت بگو بهشت روی زمین بگو جوری زمین با گردوهاش ....دی بقیش خودتان بلدین کوچک و بزرگ با این شعر خاطره دارن به لهران که مرسیم همیشه خانمان نذر گوسفند داشتند یادمه گاهی آمار گوسفندان ۲ تا یا ۳تا هم مگرس گوسفندان رو هم سوار سیمرغ میکردن در سفر تا تکیه مایی همراه بن حالا دی کارمان سخت مگرس چون اندی بع بع مکردن نمییالشتن حرف به حرف برسه

  و همین بع بعشان کلی خنده به و کلی شادی و چقدر هممان شاد بودیم به پل شهراسر که مرسییم با سلام و صلوات پل ر رد مکردیم پل آهنی مثل الان نبه اونجا رو رد مکردیم مرسسیم به پیچ های خطرناک جاده تکیه اندی جاده تنگ به که ماشین یه فرمان بالا نمیشه منی پیر دنده عقب که میامه همه چهره ها دیدنی به آی همه مترسییم دی نا نداشتیم صلوات برسیم وقتی کمک مزی ماشین ناله مکرد و پیچ ره موشو بالا وقتی بالا مشه صلواتان شروع مگردی هنوز صلوات تمام نگرده به پیچ بعدی شروع مگرست چند تا پیچ هم داشت خلاصه پیچان تمام مگردی و مرسیم تکیه آقا عجب حس و حالی داشتیم همه پیاده مگرستیم و وسایلامانه مبردیم تکیه و خدا خدا مکردیم ایوان سر هیچ زواری نبو و جا بگیریم از بس هم خوش شانس بیم هر دو ایوان میگرفتیم  سماور میوردیم تش مکردیم بساط چایی و صبحانه ر آماده مکردیم نان تازه و پنیر و سرشیر و مرباهای جور واجور آی لذت داشت صبحانه رو که مخوردیم یادمه مامان عصمت همیشه سفره حضرت رقیه نذرش به میشیم سفره ر آماده مکردیم آقا شیخ هم اون موقع مداحی مکرد و دعا مخواند و اهالی تکیه نیز سفره میامیین و اندی خودمانی بن که همه میریانی بهتر از من و شما مشناختن چه صفایی داشت واقعا دعا ها دعا به و اعتقادات هم که خودتان مدانین و قلبها هم به هم نزدیک و صمیمیت و محبت و احترام در اوج به و چقدر دلتنگ اون آدم هایی هستیم که دیگه بینمون نین و حسرت گذشته ر داریم ... بعد از دعا میشیم بساط ناهار رو آماده کنیم سفره ناهار رو که دمینگتیم هنر میریان رو مگردی انواع و اقسام غذاهای خوشمزه و لذیذسفره ی میان دبه و ترشی های خوشمزه خانم های طالقان واقعا از همه لحاظ ستودنی هستند همشان کدبانو روح عزیزانی که با ما همسفر بن شاد و خدا بقیه عزیزان مایی برای بداره ...ناهار رو که مخوریم موگوتیم بیشیم عالی سری باغان میشییم و عجب لذتی مبردیم در تمام طول راه بزرگترها گپ مزین و شوخی مکردن و ما دی مخندستیم مرحله بعد میامیم تکیه آقا چایی عصرانه رو مخوردیم و بار و بندیل مبستیم که وگردیم در آخر میشیم چهل دختران اونجا دی دخیل مبستیم و نذر و نیاز مکردیم و ماشینی پشت سوار مگرستیم و به خانمان برمگشتیم یادمه این سفر خوب و به یاد ماندنی اندی خوجیر به تا یک هفته ای همگیمان شارژ بیم و چقدر خاطره خوبی برامون بود که هنوز هنوز  بعد از این همه سال منی یاد هسته و به نیکی ازش یاد منم 

الهی که همگی سلامت بین و دوباره شادی به وجود همگیمون برگرده چرا که همانطوری که بدن انسان برای زنده ماندن به غذا نیاز داره روح و روان انسان هم به شادی و خوشحالی و دور همی نیاز داره         


ارادتمند آزیتا جعفری

گلابی دار(درخت گلابی) و مرحومه سید صفی خانم ......طاهره نقدی

یه خاطره ای تعریف کنم از دوران کودکیم ..مرحوم سیدصفی خانم خدابیامرز   پیش ما میومدن  سر میزدم موقع رفتنشون به خونشون  منو برادر کوچیکم دنبالش می رفتیم  دو باره میومدیم سمت خونه.. یه روز دیدم تو حیاطشون یا درخت گلابی داره  به سمت دیوار بود تقریبا وسط حیاط   ما اجازه گرفته بودیم اون درختو  هر روز یا یک ر وز درمیون با برادرم آب میدادیم سطل آبو ازخونه پر میکردیم یه مسیر راهو من دست میگرفتم یه مسیرو ایشون  چون کوچیک بودیم حملش برامون سخت بود..بالاخره کمی بین ر اه هم آب می ریخت  بعد یه پرچینی بود که بریم داخل یه مقدار آب هم اون جا می ریخت  خلاصه به اندازه یه نصف سطل می موند  آب رو که میریخیتم بعدمیومدیم خونه ...  انگار  جز عادت همیشگیمون باشه که باید  اینکار رو بکنیم ‌..حتی سیدصفی خانم هم فوت کردن ما بازم این کار رو ادامه میدادیم  گلابی ها می رسید ولی قد ما به کندنش نمی رسید که بچینیم البته اگر قدمون هم می رسید اجازه کندن نداشتیم از همون بچگی بهمون گفته بودن نباید  میوه از درختی به جز حیاط خودمون بی اجازه بکنیم ..یه روز پای درخت رفتیم دیدیم گلابی افتاده رو زمین با چه خوشحالی گرفتیم و بردیم خونه خلاصه با کلی  توضیح دادن به

 مادرم که ما دستمون به گلابی ها نمیرسه  خودتون دیدیدکه   ...خودش افتاده بالاخره اجازه داد ما اون گلابی  سبزرنگ رو خوردیم .الان دیگه اونجا خونه ساخته شده  ولی نمیدونم هنوز اون درخت  که اسمشو گذاشته بودم درخت خاطره ها  هست یا نیست.. ببخشید سر تونو دردآوردم