روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

صداقت و صافی و درستی ماییاجداد ...سیده فریده میربابایی

سلام دوستان 

من  و خواهرم خاطرات زیادی ازمر حوم  علیَ د نادا داریم .یادمه یه سال رفتیم طالقان ،  تا مارو دید گفت از شما بعیده تو باغ مردم چکار می کردید ؟ما هم توضیح دادیم آمدیم پَزی خلاصه مارو دعوا کرد ... ما هم گریه کنان رفتیم خونه ، بماند که پدر و مادرمان هم ما رو  دعوا کردند ... چند روز بعد رفتیم برای صبح شیر بگیریم ۵ عدد گردو داد بهمون وگفت اینو بگیرین دیگه باغ مردم نرید ... آمدیم خونه پدرم گفت این گردو ها چیه ؟ گفتیم گلندان خانم و آقا علی د نادا  دادن ... گفت همین الان برمی گردونید ...

پدرم گفت مگه خودمان باغ نداریم ؟ 

خلاصه ما هم با ترس و لرز گردو هارو برگردوندیم ..

مادرم گفت اینقدر خودسر شدین ، هر کاری دلتون می خواد می کنید ؟ ما رو گرفتن به فحش که : جوانمرد ، یتیمان ، اَوَره گردین 

ما هم سر به زیر ، جواب نمی دادیم ... 

تمام این خاطرات دلالت دارد بر سادگی و صداقت قدیم ها واینکه  یه بزرگتر همیشه نظارت داشت بر همه چی وهمه جا و  همه حساب می بردن .   قانع بودند  به مال خودشون  ...خدا رحمت کنه اموات رو

سرشول...اُراز........صادق اباذری

( سَرشول)       ( اوراز)

(Oraz)   __(Sarshol )

سَرشول = در کوه با صدای

بلند کسی را صدا زدن میگویند وگاهاً صدا را قطع و

وصل میکنند  درتوی صخره ها

که می پیچه حالت اکو میشه

بعضی مواقع  برای  گوسفندها

که به راه دور رفتند با کشیدن

سَرشول آنها را به نزدیک خود

هدایت میکنند  و همین عمل را بعضی  از چوپان ها با سوت

زدن انجام میدهند

زمانهای قدیم که در میر ۴۰۰تا

گوسفند  بود دونفری به دنبال

گوسفند می رفتیم و نوبت ما

با مشهدی شیردل مرحوم بود

خدا رحمتش کنه یکی از چوپانهای کهنه کار و با تجربه

بود ومن هم در سن  نوجوانی

بودم خیلی خام بودم که با

مشهدی شیردل چندین نوبت

باهم دنبال گوسفند رفتیم خیلی تجربه بدست آوردم که

از ایشان همینجا قدر دانی

میکنم توی کوه هوای من نوجوان را داشت یک روز صبح گوسفندها را حرکت دادیم می خواستیم بریم

کِلَکی دره بعد از چشمی لو

سپس زمینانی میان بعد

رفتیم  نوبنی دره مشهدی

منو صدا کرد( آقای صادق

آقایی) گفتم  بله مشهدی 

گفت از جلو میری گشگ جاری

دره چایی  رو حاضر میکنی

تا مال بیا رفتم اجاق زدم و

آب ریختم توی قوری  وزیر

اجاق را روشن کردم داشت

آب جوش میآمد که ایشان

آمدند و پرسیدند چایی دم کردی گفتم نه یکدفعه از توی

جیبش  یک مشت علف پشم

آلود درآورد ریخت توی قوری

وگفت چایی کمتر بزن  بعداً

پرسیدم عمو  اینا چی بود

ریختی  توی قوری گفت کوه

چایی بعد از خوردن نون وچایی حرکت کردیم به طرف

میانکوه رسیدیم زیر درخت

گردو  میانکوه نشستیم  و

شروع کردیم با هم صحبت

کردن توی ماه اردیبهشت

که هوای کوه ملایم هست

میش موقع چریدن سر بالایی

رو مثل فشنگ راه می ره که

یکدفعه دیدم گوسفندها حدود

۵۰۰ویا شایدم ۶۰۰ متر از ما دور شده بودند منو غصم 

گرفته بود کی میخواد بره این

همه را ه گوسفند را بر گردانه

پایین پرسیدم عمو برم گوسفند ها رو بر گردونم  گفت

نه حالا نگاه کن(آقای صادق آقایی) یکدفعه یک سَرشول

کشید جلوی گوسفند برگشت

به طرف پایین انگار گرگ افتاده باشه توی گله همه با

سرعت سرازیر شدند در عرض

۱۰ دقیقه همه گوسفندها زیر

درخت جمع شدند داشتنم از 

تعجب شاخ در  میاوردم وبعد

از چند دقیقه حرکت کردیم 

به طرف کِلَکی دره و آنجا هم

ناهار را  که همراه بود با شیر پت  که مشهدی فقط شیر گوسفند میخورد ولیکن ما چون بلد نبودیم شیر بدوشیم  فقط بزها را که راحت تر  بود  می دوشیدیم خورده وبه

طرف محل حرکت کردیم 

  اوراز= در میر زمانی که کوه

هستند موقع ناهار را اوراز می

گویند قدیما در کوه ساعت نبود ویکی از صخره ها رو در

نظر  میگرفتند بنام اوراز تله

که موقع ظهر  سایه  آن تله 

که در زیرش تمام میشود

موقع ناهار  میباشد ودر زمان

قدیم در قسمت های از کوه

موقع علف چیدن چندین دسته مشغول علف چیدن بودند که موقع ناهار یک نفر

سَر شول میکشید و میگفت

اورازه اورازه  همه متوّجه میشدند

و به ناهار می رفتند

( خدا به شما وخانواده  محترمتان سلامتی بده)

آمادگی عید....ابراهیم کاظمیان فر

سلام دوستان، میخواستم قصه عید طالقان روستای میر را بگویم .

نزدیک عید که می‌شد بزرگ خانواده پدر یا مادر راهی شهر می‌شدند وصوروصات عید را تهیه می‌کردند که شامل لباس و کفش ، شیرینی و میوه،

کسانی که نمی‌توانستند شهر بیایند مرحوم مشهدی علی حسین لوازم عید را تهیه میکرد و در مغازه خود مردم ازشون خرید می‌کردند.

از اینحا شب عید شروع میشد، از آشپزخانه بوی غذای خوشمزه می آمد و موقع غروب که برای نو عروس هدیه می‌بردند و الباقی محل برای قوم و همسایه غذا میدادند .صبح اول عید بچه ها با لباس نو به خانه هم دیگر می‌رفتند و با گفتن عید شما مبارک ، مرغانه رنگی وشکلات میگرفتند . و حاج مطیح الله ۲ ریالی یا ۵ ریالی نو میداد چقدر خوشحال میشدیم ، مردها صبح راس ساعت ۹:۳۰ همگی راهی خانه کد خدا میشدند و مرحوم آقای ملا بزرگری نوروزی میخواند و بعد از صرف صبحانه و شیرینی،  کدخدا میگفت اول منزل کسایی که خانواده از دست داده اند برای سر سلامت باشی میرفتند ،بعد به منزل بزرگتر ده میرفتند و خانم ها هم به همین صورت تا سیزده بدر .

روز سیزده بدر صبح چند آدمک درست میکردند، بچه‌ها به آن کیف اویزان میکردند و در پسین چال همة جمع بودند و خانم ها آجیل‌ داخل کیف میریختند ،در انتهای کار مشهدی محب علی پدر علی زبل ، ادمک را اتش میزدند و ایشان شعر میخواند و همه شاد بودن ، بعد از ظهر خانم ها و دختر خانم ها در جور زمین رو درخت جوز دار حاج نصیر تاب میبستند ، کلی خوشحال و خندان بودند ، یادش بخیر 

دخترها که سوار تاب میشدند ، با پسری که بعدها میخواستند زندگی‌ کنند در حین تاب خوردن باید نام او را میبردند ، اگر نمیگفتند کسی که ملا بود با ترکه میزد تا بگوید .

زمستانی چله......افشین اباذری


زمستانی چلّه

وقتی زمستان نصف مگرده یعنی همین وقتان ،  مادرم این حکایته تعریف منه :


چهل روز اول زمستانِ چلّه بزرگ و بیست روز بعدِ چلّه کوچیک یا «خورده چلّه » موگون. اینان همدیگری همراه بِرارن. وقتی چلّه بزرگ تمان موبو  خورده چلّه او دِ سوال مِنه: 

برار جان این چهل روز چه کِردی؟ 

چلّه بزرگ موگو: من اندین سرما کِردم تا تول و تولیکا ره بشکستم. اِسه تو مَ چه کِنی؟

خورده چّله موگو: من وچه ره گهواره ای میان خشک مِنَم.

این حکایت در فرهنگ عامه ی مردم میر  برای بیان سخت تر بودن سرمای زمستان در نیمه ی بهمن ماه یا چله ی کوچک بکار برده میشود. یعنی نگاه به کوتاهی زمانش نکنید چله کوچیک خیلی هنر داره. در واقع  همان ضرب المثل  فلفل نبین چه ریزه ی معروف را بیان می کند.


چله کوچیک همگی مبارک و در ادامه زمستانی پر برف و بهاری خرم و زیبا پیش رویتان باد.


راوی : خانم نیره اباذری.


برار=برادر

تمان= تمام، پایان

او دِ = از او

مَ چه کِنی؟= می خواهی چه کاری انجام دهی؟

اندین=آنقدر

تول=کوزه ی کوچک

تولیکا= پیلکا یا کوزه ی گلی که زمان

قدیم در هرخانه ای یک یا چند عدد از آن یافت میشد . آن را با آب چشمه پر می کردند و  دهانه  اش را  با یک گلوله ی پارچه ای می بستند . بخاطر جنس این کوزه آب ساعت ها در آن خنک و گوارا می ماند. درواقع آب سردکن طبیعی بود.

اسه=حالا

فراموش کردن کبریت کوهی میان.....شعبان کاظمیان فر

سال تقریبا ۵۴ بود خیلی دقیق یادم نی اون سال گوسفند نوبتی به چوپان نداشتیم هر ده تا گوسفند یه روز مالی ور ما ۳ روز نوبت داشتیم گاهی با مالک اباذری گاهی مشدی شیردل دا گاهی مش رمضان دا اون روز نوبتی با مش نیاز دا خدا همشانه رحمت کنه صبح اول وقت همه مالان در مکردن چشه ای لو رونا منم کیسه نون و بساط بگیتم را کتم مش نیاز رونا دبه بگوت شمای نوبیه بگوتم بعله بگوت کتری بیوردی بگوتم بعله مال راینگت حرکت کردیم پشتی دره ..زمینانی میان ...سردمیان ..نوبنی دره ..میان کوه بهار به صحرا اباد و خرم اون روز هوا افتاب خیلی همه چی خوب مش نیاز صدا کرد که کم کم بشو جوز داری بن چایی دم کن من دی میام من خودمه برساندم مش نیازی ور بگوت چرا این ور بیامی بکوتم کبریت مخوام بگوت رونای دم تره چی بگوتم بگوتم سوال کردی کتری بیورده ای بگوت من بگوتیم کبریت از شانس ما اون روز هیچ ادمی کوه دنبه مال ببردیم تا کلکی گردن چون کبریت نداشتیم نهارم همان نون و پنیر خلاصه تا غروب بگذراندیم این یه درسی گرست که وقتی صحرا میشی حتما وسائل کامل داشته بی  

از نیکی های بانو سهیلا برای بانو سهیلا


نامه ای به یکی از اهالی و اعضای فعال گروه
سلام
گاهی وارد وبلاگ میر می شوم
و صفحات مجازیش را ورق می زنم
بله همان وبلاگ میر
http://mirtaleghan.blogsky.com
همان که من و ما روزی فکر نمی کردیم با تلاشهایمان  بالغ بر ۲۰۰ خاطره و مطلب و حادثه و اتفاق درونش رقم بخورد
خاطراتی از من......تو ...ماو همگی ...همه ی برادر خواهران و مادر و پدر و اجدادمان که درونش بوضوح سرک می کشند و خود نمایی می کنند .
در اولِ هرمطلب ،نام گوینده ی آن مطلب و قلم زیبایش زبانزد است و ما را می برد به آن روزهای زیبا و هزاران خاطره ی کوچک و بزرگ کنارش......
بقول شاعر گفتنی :
طالقان باصفا یادش بخیر
مردمی بی ادعا یادش بخیر....

در میان نویسندگان نام آور آن خاطرات جذاب و مانا ، نامی بی آلایش و ساده و صمیمی و قلم زیبایش به وفور چشمک می زند ....
باشماهستم باخودِ شخصِ شما بله بانو باشمایم.
بانویی به سادگیِ کاهباری چشمه و آب زلالش
سهیلا خانم تقی پور
عجب می نوشتی و می نوشتی و می نوشتی انگار دل پُری از زمانه داشتی و می خواستی همه چیز را بر گردانی و زنده کنی
گاهی درج مطالبت در وبلاگ آنقدر زیاد می شد که ناگزیر به گلچین کردنشان بودم تا خوانندگان خسته نگردندو گمان نکنند وبلاگ ففط خاطراتی تک نفره است  که البته کار جداکردن مطالب جذابتان برایم بسیار دشوار می گشت ....
ساده ، باصفا و در نهایت دلسوزی و صمیمیت می نوشت و نویسا بود و بود و بود .....
تا عجل مهلتش نداد و چون فرشته ای از بینمان پرگشود
"خانم سهیلا تقی پور گرامی"
بگذار راحت تر  باهاتون صحبت کنم
"سهیلا بانو" چه غم بار و حزن آور  بود پرکشیدنت و رفتنت از بینمان ...هنوزم لحن "مایی خجیره همسایه" ی شما  از ذهنم پاک نشده و تکرارمی شود بازهم تکرار.....
هنوزهم صوت دلنشینتان و دلسوزی خاصی که برای آبادانی میر بزرگمان داشتید حتی از طریق مکالمه ی تلفنی  باحقیر فراموشم نخواهد شد وفراموشت نخواهیم کردخاطراتت را که بین ما بودی و دُر می فشاندی بانگارش زیبایتان.
مانیز چون تو روزی عازم این پرواز خواهیم شد و چه خوب است قبل از عزیمت چون تو نامی نیک در روستا و  صندوقچه ی  دایمی آن خاطرات (وبلاگ بزرگ روستای میر) به یادگار بگذاریم
خدایت بیامرزد و غریق آرامشت کند...آمین
برادر و همسایه ی کوچکت
محمدحسین میرچی

گرده سو چراغ............فریده میربابایی

 ما بهش موگوتیم چراغ گرد سوز یادمه وختی برقان میشه مینی گته ننه یا گته آقا چراغ گردسوز رو و فانوسها رو روشن میکوردن و زمانی که هوا سرد بِ شیشه ی چراغ اگر سنجاق هنداشت می شکست بنابر این یه سنجاق قفلی همیشه آویزان میکردن شیشه ای رو تا حرارت رو به خودش هگیره و شیشه نشکنه هعیییی قدیمانی قربان دلم لک بیزیه قدیمی خنه هانه صدای جیرجیرکان شوکی ویشتر از حالا بِ

ماجرای مینی برَری ساعت...فریده میربابایی



سلام خجیر هم ولایتیان 

یه خَطِرِه بوگوم شماره : یادم میا وچه بِیم اولین ساعت مُچی رِ پیَرم بِرَرَکمی بِرِک بِخرستِه به ، بِرَرَم دی ترسِشی خَطر نوگوت گم گرستی ، اول بِشِه زمینی خاک دِ چه جور غَلط بِزِه ، خاک دی بیریخت لباسان و سر و صورتشِ ، دِوَره لباسانشِ دی پاره کِرد ، بِشِه خَنه و بوگوت : چار ، پنج نفری مَنِ کتک بیزیَن و ساعتمِ بِدُزدیَن .... ولی باز دی کتک بُخورد ، چون کَ ساعتش خَنه جا مانده بِه(بِ) 

خاطره ای از سور و سات سفر به میر دهه ۷۰ علیرضاجعفری

بنام خدا

 دل نوشته ای از ایام نوجوانی ام 

روزگار کودکی و نوجوانی چه زود سپری شد. 

در آن سالهای دور قسمتی از خاطرات خود را به رشته تحریر در آورده بودم. خاطرات سالهای ۱۳۷۴ لغایت ۱۳۸۰ مربوط به زندگی شخصی و اجتماعی در کنار دوستانم.

بعد سالها گذری بر آن نوشته ها کردم. از برخی نوشتها بسیار متعجب شدم و انگشت حیرت بر دهان گرفتم که در این سالها چه شد؟ چه اتفاقی افتاد؟؟؟؟!!!!!!

ابتدا کمی تردید در نوشته هایم کردم اما از آنجاییکه با دقت و احساس در گذشته نوشته بودم تردیدم رفع شد.

راستی چه بلائی در خصوص ارزش واحد پول ملی ما آمد. 

قضاوت با شما.

 روز ۸ فروردین ۱۳۷۷ بود.  در خانه پدری ام در شهسوار بوده و

 از شوق رفتن به روستای  میر نخوابیده بودم. ساعت ۴.۵ صبح بی صبرانه از خواب بیدار شدم. 

پدرم با خودرو شخصی اش از شهسوار مرا به چالوس رساند.

 با دوست ایام کودکی ام آقای سید علی میربابایی قرار داشتم. 

بلیط اتوبوس  ساعت ۷ صبح برای تهران داشتیم.

با سایر دوستان ایام کودکی در تهران قرار گذاشته بودیم.

امیر میرچی

 محمد علی غفوری

  حسین حمیدیان.

 منزل دانشجویی ام انتهای خ نظام آباد بود.

دوستان در ساعت ۴.۵ بعد از ظهر به منزلم آمدند. 

برق شادی و

شوق و ذوق رفتن به وطن و دیدن دوستان ایام کودکی در چشمانمان نمایان بود.

 بی وقفه قهقهه مستانه سر میدادیم و در پوست خود نمی گنجیدیم.

بی قرار بودیم و دانگ ها را جمع کردیم .

مادر خرج بنده بودم.

باور کردنی نیست. دانگ هر نفر:

 ۶۵۰۰ تومان. 

به حروف می نویسم که تردیدی ایجاد نشود. شش هزار و پانصد تومان فقط.....

با یکدیگر به میدان امام حسین رفتیم و وارد بازار معروف : خ شهرستانی شدیم که از شیر مرغ تا جون آدمیزاد در آن یافت می شد.

آذوقه ماندن یکهفته ای را جهت خرید تدارک دیدیم.

دقیقا این مواد خوراکی و ... از روی دل نوشته هایم به رشته تحریر در آمده است.

۱. یکدست کامل کله پاچه با سیرابی

۲. دو کیلو گوشت

۳.   ۸.۵ کیلو مرغ ( هشت و نیم کیلو)

۴.   سه عدد نوشابه خانواده

۵. سایر


کاهو، سرکه، شامپو، ریکا، کبریت، تخم مرغ، پنیر، روغن ، سس گوجه، سس سالاد، خیار، پرتقال، کیوی، سویا، رب گوجه، 


در دفتر چه خاطراتم نوشته ام وقتی به خانه آمدیم با حجم انبوهی از مواد غذایی و..مواجه شدیم که واقعا خرید لاکچری آن زمان محسوب میشد.

جمع این اقلام فوق چقدر شد؟؟؟؟؟!!!!!!!


  فقط ۲۹ هزار تومان.

لفظ

به حروف 

 بیست و نه هزار تومان.


دست از پا نمی شناختیم البته روستای میر هم در آن سالها لطف دیگری داشت...

یکشنبه ۹ فروردین ۱۳۷۷


صبح ساعت ۴.۳۰

صبح از خواب بیدار شدیم.

باران می آمد.

اثاثیه و مواد غذایی و ساکها را جمع کردیم و ساعت ۵ صبح میدان امام حسین بودیم.

در میدان امام حسین گویا کسی خواب ندارد و شخصی ها منتظر مسافر و داد می زدند انقلاب و آزادی.

با یکی از آنها صحبت کردیم که مارا دربست به دوراهی قپان جلو پارک تهرانی ببرد.( ایستگاه مینی بوس علیمردان)

۶۰۰ تومان قرار کردیم

بعبارت دیگر شش هزار ریال


پیکان های خط نظام آباد و گرگان و آزادی خیلی تمیز بودند و بیشتر از ارزش خود پیکان، سیستم صوتی حرفه ای  آن زمان بود.

راننده، کاستی از مرحوم حبیب گذاشته بود.

زودتر از موعد رسیدیم و روی چرخ و فلک پارک تهرانی عکس گرفتیم.

علیمردانی ساعت ۶.۱۵ دقیقه آمد.

سوار شدیم و حرکت کردیم.....

یادش به نیکی یاد.


جن حمامی میان.....فریده میربابایی


من دی خاطره ای موگوم شمارِ 

 نقل قول  از عزیزی که به رحمت خدا بیشییِه 

قدیمانی آدمان زیاد قید و بند ساعت نِبَن ، یه جور کِ قبل از روشناییِ هوا نان شان تنوری میان پخته به ، و غذاشان دی آماده به ... یه روز صباحی( زودتر از  ساعت مقرر) زنک خودشی همرَه موگو حالا که کارانم تمان گرستی بوشوم حمام ....  بی هوا وسایل حمامِ می گیره و موشو حمام میر ...مِینه چندین خجیره ،  مَن دی زرنگ تر هم دَره .. شاد می گرده که تک نیه ، خوفم  نِمینِه لباسانه دِمینگنه رختکنی رو و لُنگ دی مبسته دورشِ موشو تو ... راهرویی میان مِینه دو مردک درن، تعجب مِنِه  دِوَره خودشی همره موگو اینان آدم نین گویا جن اند

 همین حین دی مردکان چشمشان اوره مینه زنک جیغ میزِه ، مردکان جیغ میزیَن 

خَلَصه مسِ تاسِ دمینگنه زمین ، فرار مینه رختکن،  لباس پایین بالا تن مِنِه و موشو میدان (بیرون )میا  خَنه,   اوره موگون عافیت بو  زود بیَمییِی ...

 مجبورآ موگو حمام دِبَست بِ