روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

مایی هفت سینی حکمت...سیده فریده میربابایی

هفت سین نوروزی 

۱-سیف( سیب) : نشانه سلامتی .  سیب مَس به تعداد اعضای خانواده بو و قبل اینی ک خراب گرده ، خورده گرده 

۲- سنجد : نشانه محبت و میوه درخت عشق 

۳- سمنو : سمبل برکت و همراه با شیرینی مَ سر سفره بو 

۴- سیر : نگهبان سفره و انرژی های خَنه و جلو گیری مینه از بیَمنِ انرژی های منفی خنه ای میان 

۵ - سماق (سماک ) : اینی خَطر ک همرنگ طلوع خورشید هستَ یاد آوری مینه بعد هر سختی آسانی قرار بیا 

۶- سرکه : قَبلَنان شراب دِمینگتن الآنان سرکه مَ بو ک سمبل صبوری هستَ 

۷- سبزه : سمبل شادی و خرمی و سرزندگی 


قدیمان : یه ظرفی رِ برنج می ریختیَن و سکه رِ دی روی آن دِمینگتن برکت و پُر پولی خَطر 

تخم مرغ دی ،  سفره ای میان دِبِ .... تخم مرغان حتما مَ طبیعی بو ، نه توخالی ، نه پلاستیکی و نه سُفالی و قبل اینی ک خراب گرده دی مَس بخوردن 

نماد باروری ....

آینه ... دی سر سُفرَن دِبِ این خَطِر ک .... وخت سال تحویل خودشان آینه ای میان نیَ کِنَن ، بِینَن می تَنَن  خودشانی همرَه رو در رو گردن ، و کاراشان و رفتاراشان  در سالی ک بُگذشت رضایت دَرَن 

بِینَن خودشانی همره چند چند دَرَن ...



شُمایی بِرِک سالی پر خیر و برکت آرزو مینم

واژه ی بِزِنج......آزیتا جعفری

سلام و درود بر همه میری های عزیز 

سری به گروه بزییم بیدییم در مورد کلمه بزنج صحبت منین 

این کلمه خاطره ای رو برام زنده کرد که گفتم براتون بگوم 

چند سال پیش که بساط مهمانی و دوره ها میری میان برگزار مگردی همه خانم ها موگوتن و مخندستن و ما دی اون میان شنونده بیم و اونانی همراه مخندستیم ولی اون زمان به عمق سخنانی که موگوتن بی توجه بیم اما الان مفهمیم که هر جمله ایی که موگوتن دنیایی حرف به 

سخن از این به که دنیا و آدمان چندی عوض گرستن اون مهربانی و اون صفا رو دی آدمان ندارن و همه خودشانی فکرن  هر کی در این مورد یک نظری داشت و سخنی موگوت تا اینکه یکی از خوش سخنان مجلس بگوت جدیدیان بزنج آدم هم آدمهای قدیم همه چی تمام بن اینه بگوت و همه بخندستن 

الان مفهمم که چی موگوتن حالا باز اون زمان خوب به کجایید بینین که الانی نسل دی واقعا باید بگوت بزنج البته بلانسبت موگوم به نسل جدید میری 

نسل جدید نسل مجازی هستند و مایی همراه سازگار نین البته ناخواسته ما رو هم وارد دنیای مجازی کردن اما هنوز ما وابسته به نسل قبل هستیم 

ما تابستان که مگرده هنوز دوست داریم بیاییم وطن و دید و بازدید کنیم و عاشق دوره ها هستیم درسته که دوره هامون 

مثل قبل شور و حالی نداره آخه شور و حال دور هامان همکشان بشیین و چندی افسوس مخوریم 

اما چه کنیم در مقابل تقدیر و حکمت الهی چاره ای جز صبر نداریم و زندگی در جریان هسته 

امیدوارم که همه ما میراث گذشتگانمان را که همان اتحاد و همدلی و صفا و صمیمیت و مهربانی به رو پاس بداریم 


با تقدیم احترام آزیتا جعفری

قدیمی محبتان .......افشین اباذری

بیامیَم خنده کِنان نوگل خندان دَنه بِی

بیشیَم مدرسه ای دم تو ره بینَم دَنه بِی

بوگوتن آقا مدیر وچکانه درس هَمِدی

بِدُوِستم تیی وَر کلاس میانان دَنه بِی

تو بوگو جان پدر کِجِه تو ره پیدا کِنم

کوچه ای گَل،مسجدی دم،باغ میانان دَنه بِی

بیشییَم حمامی سر توت داری بن بِرمِه کنان

بنِوِشتَم ،بیامییَم غمگین و نالان دَنه بِی

آن دورانی شکار گوشتان......................علیرضاجعفری

 یاد آن روزگارانی خوشی که گذشت نیک باد. نه برقی بود و نه راه ماشین رو و نه از تجمل و چشم و هم چشمی خبری بود و نه از زندگی پرزرق و برق. خنده ها از ته دل بود و اخمها مثل اسپند و با دلجویی ساده تبدیل به خنده میشد. سه نفری که تو این عکس میشناسم سمت چپ پدرم حسین جعفری و از سمت راست مرحومین رضا خستو و عین اله دراج. روحشان شاد. یادم هستش قصابی جلو مسجد انجام می‌شد و گوسفند روی درخت توت جلو درب مسجد پوست و شقه می کردند و بعدها قصابی در محل انباری های سوخت زمستانی مسجد ( محل فعلی در اختیار آقای رضا میرچی) انجام می‌شد. موقعی که شکارچی ها ، شکاری صید می نمودند تو کوچه پس کوچه های میر داد میزند: های گوشت شکار ؛ گوشت شکار. در دوران کودکیم بازی های کودکانه پدرم که مرا مثل یک شقه از گوسفند به دوش می کشید و در خانه به این ور و اون ور می‌برد هنوز تو گوشم نجوا می کند و هنوز صدایش را می شنوم های گوشت شکار  های گوشت شکار.... چه دلخوش بودیم و چه دلچسب و مسالمت آمیز در کنار یکدیگر زندگی می نمودیم.

کوزه بیزین ......فریده میربابایی

سلام مینَم خُجیر هم ولایَتیانِ 

بادکش کردن ( کوزه بیزیَن ) یا( کوزه زدن )

وسایل بادکش : 

۱- لیوانِ ترجیحا سُفالی 

۲-الکل 

۳- پنبه 

۴- کبریت 

۵- یه دَنه آدمی شجاع

اون وختان امکانات دکتر و دارو دَنِبه ، تا مریض می گرستن ، موگوتن کوزه اورِه خوب مینه

اول از همه یه ملافه پهن می کردن ، دِوَره طرفِ میوردن وسط مِخواباندن رو به شکم ، بلوزشِ پشتِ ازکمردِ  بالا  میدادن ، جا واز گرده کوزه ای برک ...

دِوَره پنبه رِ یا دور یه دانه کبریت می پیچاندن و یا نخ دیمبستن  یا دور نوک قیچی ، دِوَره ، اون پنبه رِ داخل الکل مِکردن و اضافیِ اون دی به دیواره ظرف الکل بر می گرداندن ، (زیاد گرده پشت طرف موسوزه )پس اندازه رِ مَ بِداری

روخنه ای وِگَشتن......شیوا الله بداشتی


خیلی سال پیش, 

ما به اتفاق فامیل که نمی دونم دقیقا کیا بودن و کیا نبودن 

پیشنهاد شد بیشیم رخنه گلان ناهار دی ببریم.

یه عده با ماشین یه عده پیاده

ما رو تو گروه پیاده گذاشتن.

آقا از پایین مزار و شروع جاده راه افتادیم

ته باغ و شاخه برگ و سنگ و سبزه کار و .....

از یه جا به بعد دیگه کین خیزلی باید میرفتیم. 

یا شایدم من و چند نفر اینطوری انتخاب کردیم 

راه رو ادامه بدیم 

دقیقا بقیه بچه ها هم که همراه بودن با دیدن ما همینجور که شما خنده تون گرفت اونها هم غش کرده بودن 

بی تکلیف ها

 خداروشکر الان حافظه یاری نمنه کیا مینی همراه دبن 

خلاصه برسیم کنار آب و کلی بوگو و بخند و سیندو و ....

 منو غصه بیگیته بِ که چه طور این راه رو دوباره بس وِگردیم 

که بهم بوگوتن

راه برگشت از جاده ست 

چشمتان روز بد نبینه سر بالا جانمان در شه تا برسیم گیم بیزی لو

نه فقیر بو نه فقیری خاطره



خاطره گاراژ عظیمی ......علیرضا جعفری


 گذری بر ایام قدیم و خیلی دور 

 به راستی بازآوری آن خاطرات به نیکی یاد 

   این عکس مربوط به گاراژ عظیمی  است که در گذشته خیلی دور  آمد و شد به میان و بالا طالقان از طریق این گاراژ بود. پیشکار این گاراژ شخصی بود به نام حاج رفعت عمویی اهل کولج که در قید حیات  بوده و سالخورده می باشد.

صبح زود این پیش کارها جلو درب گاراژ بر سر مسافرین رقابت با پیشکارهای گاراژ های دیگر می نمودند . روزی حاج رفعت شخصی و که ساک دستش بود کشان کشان به داخل گاراژ آورد و اصلن توجهی به کلام آن مرد نداشت.

فقط در پی تکمیل اتوبوس طالقان بود که زودتر راهی شود.

سرِآخر آن مرد با داد و بیداد منظورش را به همگان رساند:

ای ایها الناس. طالقان نمی رم به خدا دارم میرم حمام  این خاطره در میان اهالی کولج با آب و تاب فراوان نقل قول می‌شود.

شاگرد شوفری بود به نام مهدی هفت رنگ ، خدا بیامرزتش.

 جک اتوبوس ۷ بار خراب شد و مهدی ۷بار رنگش کرد و جای نو به شوفرش قالب کرد . بعدها اسمش و گذاشتند مهدی هفت رنگ. 

البته با دیدن برخی از آدمهای نقاش امروز باید بگیم مهدی ۷رنگ جان روحت شاد که رو سفید شدی.

 پیت حلبی وسط راه رو اتوبوس ، صلوات موقع سربالایی و سرپایینی زیدشت و سر گردنه .....  

 یادم میاد بعد از شهراسر و گردنه تکیه ناوه  خیلی شیب تندی داشت و مینی بوس باید عقب جلو می کرد و یا اینکه از گردنه ابراهیم آباد پایین می اومدیم علیمردان خان  شروع به  دعا خواندن می نمود و همه مسافرین صلوات بلندی می فرستادند

 و می‌رسید به این دعا: الهی فشار قبر نبینی و غیرو. 

با گفتن این دعا عوض اینکه آرامش بگیریم بیشتر ترس و وحشت سراسر وجودمان را علیرغم شوق و ذوق رسیدن به میر فرا می گرفت. که  مگرچه خواهد شد  و یا چه اتفاقی قرار که بیفتد که اینجور دعای قبر و فشار قبر و از خداوند متعال التماس می کنند. 

عشقی که تو اون مینی بوس برای رسیدن به میر داشتیم بی وصل و بی همتا بود.

شوق و ذوق و در چهره های خندان اهالی نمایان بود.

علیمردان خان از اتوبان وارد

  گلشهر میشد و به  به سمت حصارک و جلو طباخی نگه می‌داشت که فکر کنم طباخی بود با نام سحر.

آنجا مسافرین کرج سوار می‌شدند. و مسافرین تهران برای خرید نان و سایر ملزومات پیاده می‌شدند. از سمت حصارک مجددا مینی بوس وارد اتوبان کرج به سمت قزوین می شد  بی صبرانه برای رسیدن به دوراهی طالقان و یا همان قشلاق لحظه شماری می نمودیم. به پل رو گذر سیمان آبیک که می‌رسیدیم نشانه ای بود که دوراهی رسیدن به وطن نزدیک است و وقتی پل روگذر دوراهی که سمت چپ و راست آن باغ انگوری بود و کارخانه ای متروک  در سمت چپ با سقف بسیار بلند. آنجا ازدیدن این نشانه ها واقعا در می‌افتیم که به دوراهی رسیدیم. روزی رسان خداست و آقای رضایی که اول جاده طالقان دکه ای مشتمل بر یک کانتینر که جلو آن آلاچیقی بود که روی آن را رز انگوری پوشانده و تختی که مسافرین روی آن می‌نشستند و از سایه بان آن آلاچیق چوبی استفاده می نمودند منتظر مینی بوس علیمردان خان بودند.

آقای رضایی با موهای سفید آب شونه کردا و با لبخند و گاهی سیگاری بر لب به استقبال می اومد.

جایگاه علیمردان خان مثل رسوم و عرف هر راننده‌ی که مسافر به رستوران ها می بردند در صدر مجلس بود و بهترین صبحانه مال ایشان بود. بهترین تخم مرغ را در تابه های روحی آنجا خورده بودم.

چای و پنیر و کره و .... 

کافی بود با افراد شوخ طبع میری همسفر بودیم تا لذت مزاح و شوخی و یادآوری خاطرات آنها را دریابیم.

کسانی که با مرحومین حسن جانی و ابراهیم و امیر آقا میرچی همسفر بوده لذت مزاح های آن روانشاد هارا درک نموده اند

 البته کسانی دیگری هم بوده اند که الان خاطرم یاری نمی کند

اکثر ترانه های علیمردان خان از گلپا بود.

البته اگر علی آقا میرچی همسفر شما نبود.

اگر ایشان همسفر شما بودند از صدای گرم ایشان و اشعار طنز و انتقادی ایشان اهالی بی بهره نبودند.

بی صبرانه منتظر حرکت مینی بوس بودیم. حتی خستگی ناشی از سرپا ایستادن هم از شوق و ذوقمان کم نمی کرد.

یاد و خاطرات آن انسان های نکویی که الان در بین ما نیستند شاد.

چله شویی قصه............رجب کاظمیان

یکی از پیرمردای با صفای میر مر حوم مشهدی محبعلی دا بود  ما نسبت نزدیک داشتیم  وبا مرام ایشون اشنا بودم  بسیار ذهن باز و روشنی داشت  قصه های زیادی در خاطرش بود  جالب تر اینکه ایشون شاید سوا د کاف نداشت ولی شعر های زیادی رو از بر میخوند از جمله حدیث کسا   داستان خضر والیاس پیامبر داستان موش وگربه عبید زاکانی و اشعار روز مره یکی از داستانهای ایشان که ما بجه هاخوشحال  می شدیم از این قرار بود واما  ناقلان اخبار وراویان گفتار  روایت میکنند  بهار بود قبرستا نی سران اندی خانه نساخبن  ودلواز به 3 تا حیوان  یه وره   یه دانه کولی و یه گوساله که ضعیف بن وجان صحرا بشین نداشتن روزان   در میکردن صاحبانشان  قبرستان سران اون طرف دم مخابرات فعلی تا غروب دبن خودشانی برک  وغروب میبردن طویله  جا میکوردن  یه روز از یادشان درشه حیوانان بماندن بیرون دبه تاریک میگردی  همین طور بچر بچر بیامین  زمینی چشمه  او بخوردن  بز که عاقل تر به بگوت تکلیف چیه یه فکری کرد و تصمیم بگیتن بشون اسیاب  پایین چشمه قایم گردن تا صبح  اینا که دره گلان مشغول چرا بن یه تیکه کاغذ بشبه بزی شاخی میان  خلاصه پر تایم نگذشته به یه گرگ  اون درباغی دره گلان جور امه که محل یه سری بزنه بینه چه خبره شاید چیزی گیرش بیا  برسی زمینی چشمه  اسیوی دم  بوی حیوان بفهمی خبری یه بشه اسیوی میا ن بیدی بعله  یه بز ویه وره و یه گوساله  ذوق ده پر  هگیت همینطور داشت حساب کتاب میکر د کدام بخوره بز بگوت اقای گرگ خوب بیامی من از شهرک وحکومت نامه دارم توره کت بسته ببرم گرگ سوال کرد چی نامه کو   کاغذی که شاخی گل اوزان به نشان بدا گرگ دستپاچه گردی  گوساله بگوت بگیرش ولی گرگ فرار کرد هراسان طرف جیری درو  سبزه کاری جویی سر یه نفسی بگیت بگوت شانس بیوردم می شیم شهرک حالا حالا گیر بم سابقه داشت  یکم اب خورد  بیدی یه روباه جیرو ده جور امه بعد از سلام  حال احوال  روباه بگوت چیه هراسانی  گرگ قصه ره بگوت روبا ه بگوت ای بی عقل بز چی به مامور دولت کی اداره ای گرست تی سره کلاه بزین کجه دبن بگوت زمینی چشمه ای اسیو راکتن   و اما بز بعد از در شین گرگ بگوت دوستان ای بی صاحاب و می گرده باید فکری کنیم اسیو ده در امین  پایین شریک باغچه یه جوز دار دبه اون چره ای سر وطوری بود مثل پل  بالا رفتنش راحت بود برسین به جوز دار بگوتن دار ده جور شیم و قایم گردیم بز دور کش کرد بشه داری وسطان  وره دورکش کرد داری نمیز گلان گوساله همبن کمر کش دار بماند  روبا ه با گرگ بیامین اسیو بیدی بعلی جا ترو  حیوانان دنین  بیامه بیرون جخدی ورف بیامبه  جای پای گوساله معلوم به  ایزی پی بیامین تا جوز داری بن روباه وایسا  دیگه جای ایز پیدا نبه  بگوت اقای گرگ وا یست من یه استخاره کنم این بی صاحبان کجه درن چشمان دبست دو تا انگوشت بهم نزدیک کرد  یهو گوساله  نتانست خودشه داری سر بداره جیر کت روباهی سر روباه هول بخورد بز بلند داد بزه قاضی بگیر قاََضی ره  بگیر تا من جیر ام روباه و گرگ فرار کردن دم صبح شده بود وهوا داشت روشن می شد وحیو نای قصه ما باز امدن قبرستان سران وبخیر گذشت اینم داستان شب چله ما شب تون بخیر 


بازیهای ما و آقامی خدابیامرز............فریده میربابایی


یکی از خاطراتی که از پدر خدا بیامرزم در شب چله به یاد دارم بازیهایی بود که با ما بچه ها انجام میداد ...

چند تا گردو مثلا ده تا دانه رو کنار هم روی فرش می گذاشت و به هر کدام از ما بچه ها هم یکی یک دانه گردو میداد و ما باید به فاصله دو متری این گردو هارو می زدیم و اگر موفق میشدیم به ما جایزه میداد . (نخود چی کشمش ، توت ، انجیرخشک ) و هر چیزی که خاصیت داشت .و بعد با دست زدن تشویق مون میکرد ...

بازی دیگه ای که با بابا خدا بیامرز  داشتیم ، کبریت بازی بود . همه مارو دور هم جمع می کرد و بابا خودش شروع می کرد به کبریت انداختن تا وقتی کبریت ثابت بایسته و خیلی هم سخت بود . ( البته بابا خیلی وارد بود با یکی ، دوبار انداختن ،  کبریت ثابت می ایستاد ) . و ما بچه ها هر کدوم نوبتی باید انجام میدادیم ، ولی موفق نمی شدیم ... بعد جایزه ها ( توت ، انجیر ، پسته ، بادام ) رو بابا خودش می خورد