یاد آن روزگارانی خوشی که گذشت نیک باد. نه برقی بود و نه راه ماشین رو و نه از تجمل و چشم و هم چشمی خبری بود و نه از زندگی پرزرق و برق. خنده ها از ته دل بود و اخمها مثل اسپند و با دلجویی ساده تبدیل به خنده میشد. سه نفری که تو این عکس میشناسم سمت چپ پدرم حسین جعفری و از سمت راست مرحومین رضا خستو و عین اله دراج. روحشان شاد. یادم هستش قصابی جلو مسجد انجام میشد و گوسفند روی درخت توت جلو درب مسجد پوست و شقه می کردند و بعدها قصابی در محل انباری های سوخت زمستانی مسجد ( محل فعلی در اختیار آقای رضا میرچی) انجام میشد. موقعی که شکارچی ها ، شکاری صید می نمودند تو کوچه پس کوچه های میر داد میزند: های گوشت شکار ؛ گوشت شکار. در دوران کودکیم بازی های کودکانه پدرم که مرا مثل یک شقه از گوسفند به دوش می کشید و در خانه به این ور و اون ور میبرد هنوز تو گوشم نجوا می کند و هنوز صدایش را می شنوم های گوشت شکار های گوشت شکار.... چه دلخوش بودیم و چه دلچسب و مسالمت آمیز در کنار یکدیگر زندگی می نمودیم.
ممنون از آقای جعفری و آقای میرچی