من دشت بان هستم
خوشه های انگور سیاه طالقانی روی بوته های رز واگنک خودنمایی می کردن و هوش از سر هر رهگذری می بردن. هیچکس جرات نداشت دست به اون ها بزنه. چارپادار تکیه ای کلاه نمدی اش رو روی سرش مرتب کرد و رفت که به دستور خانم یه جزقه انگور بچینه. ناگهان اوس عبدالله مثل پلنگ غرش کنان سر رسید .جدی جدی خجره رو آورده بالا تا بزنه توی سر اون مرد . ناگهان خانم خودش رو از اسب انداخت پایین و فریاد زد: « اوستا نزن .توروخدا. من بهش گفتم یه خوشه انگور بچینه . »
خانم ارباب که از خجالت سرخ شده بود تند تند می گفت «ببخشید من عذر می خوام». اوس عبدالله خجره رو آورده بود پایین و گفته بود :« به احترام خانم گذشت می کنم. من دشت بان اینجا هستم از این به بعد از من اجازه بگیرید. »
راوی آقای نصرت بهزادمهر