روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

قصه حلب.........محمدحسین میرچی

قصه ای برگرفته شده از خاطره ی زیور الله بداشتی و مرحومه قمری ماما قزوینی


قصه ی  حلب 


آذر ۹۸ بود یه سفر به تهران رفتم تا به رسم ادب سری به خانه ی پدری بزنم البته هر دفعه که میدیدمشون چهره ی  اون عزیزان شکسته تر می شد!!!

چه کنم با رسم روزگار؟

 بعد از چاق سلامتی و دیده بوسی به مامان گفتم بابا جعفر کو؟ سرش رو رو به حیاط کرد و گفت مشغوله ..... الان میگم بیاد

 دیدم تو حیاط تق و توقه  گفتم بیا ما بریم پیشش..مثل همیشه با وجود کهولت سخت درگیر کارش بود  و با دقت داشت باقلم چکش حلب ۱۷ کیلویی قیر رو واسه ایزوگام قسمتی از پشت بوم  می شکافت انقدر سرو صداش زیاد بود که اصلا متوجه ورود من بعد از چند ماه دوری نشده بودنزدیکش شدم به نرمی زدم رو شونه های نحیفش یهو رنگ و رُخش وا گِردی بعد از دیده بوسی  و حال و احوال گفتم چی مینی؟ بدون  کلام سرش رو تکون دادو کارش روباخنده ادامه داد خواهرم معصومه گفت واسه عایق کاری  پشت بوم هر چندسال کارشه به کمک  یه چراغ پیرموز (نوعی چراغ تلمبه ای قدیمی)مشکل رو حل میکنه  

تَتَق توق....

تَتَق توق.....

تَتَق توق.....

دوباره صداهای ناجور شروع شد  اینبار بلندتر......

همه بجز بابا به داخل اتاق برگشتیم تا بتونیم  یه دنیا حرفهایی که به هم نزدیم رو ادامه بدیم میدونید چندسالی بود به شهرستان نوشهر عزیمت کرده بودم و هر چند ماه یه بار همدیگر رو می دیدیم دلم خیلی تنگ اون خونه و محله ی شهرک ولیعصر جاده ساوه واقع در منطقه۱۸ تهران می شدو تا یه شکم سیر نمی دیدمشون دلتنگیم برطرف نمی شد گاهی بعد از یکی دو روز اثامت در خونه پدری می گفتم بذارید تنها تو کوچه خیابوناش یکی دو ساعتی پرسه بزنم و به یاد بیست و خورده ای سال باکوچه پس کوچه هاش خاطره بازی کنم صدای هق هق مامان زیور من رو به خودم آورد سراسیمه پریدم گفتم چیزیش شده مشکلیه؟ بریم دکتر؟  معصومه بااشاره بهم گفت یاد مرحومه مادرش قمری ماما افتاده  آروم نشوندمش و یه لیوان آب خوردنی که براش آوردیم دادم تا ته نوشید و سلامی نثار سالار شهیدان کرد و بخاطر این حرکت ناخواسته اش معذرت خواهی کرد این عادتش بود گاهی مهربونی بی انتهاش شرمنده ام می کرد سعی کردم پلک نزده مستقیم به چشای قهوه ای و مهربونش نگاه کنم و پرسیدم چی شد یکی از خاطرات اون مرحومه  رو نمیخوای واسمون تعریف کنی کلک ؟ 


صدای تق و توق بابا کمتر شده بود اما مامان انگار با این صدای حلب ، دوستی و آشنایی چندساله داشت بالبخندی به دیوار تکیه داد و  شروع کرد:

اون وقتان مَنِک ۸ ساله بَم ماه رمضان به ....روزه مینی بَرِک واجب نِبه مینی مَر  مرحومه قمری ماما صباحی ۴صبح مَنکه بیدار موکورد بااینجور حرفان:"زیور ،زیور جان پایَس پایَس مردم روزه دِ نِکِوَن" من دی زود خو دِ مِپَرِسَم.

 یه ۱۷ کیلویی حلب میگیت دسته دارش کرده به چویی همرا اویی رو مِزِه و پیش مِشه من دی اویی دامَنِ بِداشته بَم فانوس دی مینی دست به .....اصلا فانوسی خَطِر منکه بیدار مُکُرد

 راه میکَتیم  جَرمله ...سیدصفیی خانمی  خنه ای ور......جناب قزوینیی خنه ره جیر مِشِیم تا مسجدی در   و مسجدی کوچه پُشتان  جناب حسین سره و سهراب خانی خنه ای وَر .....حمامی سر .....تا جوز دار نیاز دایی خنه ای وَر مِشِیم  و بعد وِمیگشتیم جناب شکرالهیی خنه ای وَر علیَدنا دایی کوچه دِ جَر مِشِیم شمس الله دایی خنه  دِ رد مُکُردیم سمت راست وِمیگشتیم جَرمله خانمانی میان تا آن موقع پیَرَم مرحوم نوروز دا سحری ره گرم کُرده به  گِرده سوزه فیتیله ره جَر همیدا  اتاق روشن گرده و همگی با چه خوشحالیی سحری مُخوردیم البته یکی دوتا برارانَم دی تهران بَن کاری سر .... فردا ما ره هرکی مِیدی روزه بِگیت نگیت تشکر مُکُرد و صلواتی نثارمان مُکرد این کار هرسال رمضانمان به آخه اونوقتان رادیو دِنِبه حتی ساعت زنگی دی دِنِبه چند سال بعد بشنوسیم رجه ای سری حاجی عبدلله رادیو بیگیت و مایی ماموریت دی تمان گِرِسه به

 خدا همه رفتگانه بیامرزه ...


 با گوشه ی روسری اشکاش رو پاک کرد و به یه نقطه ی فرش خیره شد یه خورده باشوخی بغلش کردم و سعی کردم کمتر تو خودش بره شب شد داداش بهرام و خانمش فاطمه بانو و پری خواهرم و داماد با معرفت و مشتیمون آقامیناوند هم اومده بودند واسه شاد بودن خانواده سریال متهم گریخت و مرحوم سیروس گرجستانی و رضاعطاران رو داشت تلویزیون پخش میکرد همه دور هم جمع شده بودیم  از خنده، روده بُر شده بودیم صحنه جایی رسید که بی بی  سریال چون از شهرستانشون به  کلان شهر تهران اومده بودند وقتی سحر پاشده بودند   درب خونه ی همسایه ای رو زده بود تا سحر خواب نمونه .....یاد قصه ی حلب مامان بزرگ قمری افتادم .... یهو یاد مامان زیور افتادم سر سفره شام بود دیدم صحنه ی سریال اون رو دوباره یاد مادرمرحومش انداخته بود اما اینبار مامان آرام بود آرامش داشت انگار فلسفه ی کاری که با مادر مرحومش انجام داده بود و اون وظیفه ای که در روستا داشت وجدانش رو راحت کرده بود واسه اینکه دوباره تو بغض نره بهونه ای جور کردم و به خواهرم معصومه رو کردم و بلند گفتم که همه توجهشون به من جلب بشه :"این الویه و کتلت نوشابش کو پس؟؟؟خریده بودیم که !!"


یهو معصومه جستی زد و گفت: یادم رفت و پرید بره از تو یخچال بیاره

 همه شروع به خندیدن کردند منم دیدم  اِسه یه  نَفَرِک جریان حلبه فراموش کرد و آرامتر از همیشه بنظر می رسید....

نظرات 1 + ارسال نظر
محمدطاهامیرچی جمعه 24 اردیبهشت 1400 ساعت 02:14

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد