یادآوری خاطرات گذشته و کنکاش در روزهای ماضی خیلی دور احساس بسیار خوشایندی به انسانها دست می دهد. بطوریکه با یادآوری آن خاطرات گویی زمان متوقف و به عقب برگشته و با همان دوستان و آشنایان ایام بسیار خوش کودکی و نوجوانی در حال خوش و بش هستی و آن دوران را به خوبی حس و درک می کنی.
هفته ای که گذشت چند روزی که در وطن اجدادی با بستگان بودم فرصت را مغتنم شمرده و از کابار به سمت پسین دره از راه جوری زمین رفتم.
باور بفرمایید زمان متوقف و به عقب برگشته بود
دوستان زیادی را احساس و یادشان نمودم و در واقع صدای خنده ها و شیطنت ها و خوشی دلشان را می شنیدم. صدایم میکردند.
از باغچه ای که نزدیک باغ اجدادی امان معروف به کبل قربان بود شروع کردم. به درون آن باغچه که تک درخت گردویی داشت رفتم .طراوت آن سالها را نداشت. درخت گردویی کهنسال و نیمه خشک و سنگ چین هایی که ریزش نموده و مکانی که محل عبور و مرور چهارپایان شده بود.
مساحت این باغچه حدود ۱۰۰ متر بود و به علت انبوه درختان مکانی امن جهت بازی های نوجوانی هم سن و سالانه بود بازی هایی که هر چند به مذاق عده ای خوش نمی آمد اما بازی آن در این مکان حاکی از حرمت و احترام بود.
کسانی هم که قصد سیگار کشیدن داشتند در این مکانها به دور از چشم بزرگترها سیگار می کشیدند و نگهبانی هم راپورت کسانی که در فاصله ۵۰ متری این باغچه تردد می نمودند را می دادند که یا سیگارها پنهان شود و یا ابزار بازی .
از آن باغچه رد شدم اما نوجوانی و جوانیم ام را برای دقایقی در آن مکان حس کردم و جلو چشمانم آمد.خصوصا دوستانی که الان در میان ما نبودند.
از دره پشت منزل آقای شهریار مهدوی رد شدم. در ضلع شرقی منزل ایشان تک درخت گردویی بود که مشرف به غار فاطمه اسکل بود
و سپس دو درختی که در ضلع جنوبی منزل ایشان و سپس تک درخت متعلق به آقای سهرابی که بهترین گردو میر و داشت و رو به روی دبل دار بود و خود دبل دار و.....
برای نزدیکانم از شرایط و اوضاع و احوال آن سالهای خیلی دور گفتم که زیر این درختان تعداد کثیری دختر و پسر اطراق می نمودند و گل یا پوچ بازی می نمودند و فوتبال و والیبال وپینگ پنگ
برای لحظاتی چشمانم را بستم و جوری زمین را بدون آن دیوار ها و فنس و توری های فعلی تصور نمودم
زیر دبل دار ایستادم هنوز جوی آب کابار در زیرش جاری بود و من کنار جوب نشسته و پایم را آنور جوب گذشته و مشغول خوردن گردو با دوستانم با چاقویی که از مغازه غلامرضا دا هاشمی خریده نموده ، بودم.
از دور دیدم که مرحوم مهدی دا دراج از منزلش بیرون و به طرف دبل دار می آمد
یکی از همرهان در بالای درخت گردو بود و گردو می چید و به زمین می انداخت و ما مشغول خوردن بودیم
به دوستمان گفتیم که تکان نخورد و مرحوم مهدی دا در حال نزدیک شدن است
واقعا آن زمان احترام و ترس از بزرگتر و خصوصا دشت بانها شوخی بردار نبود.
نزدیک بود از ترس آن شخصی که بالای درخت بود سکته کند.
مرحوم مهدی دا و همسر مهربانان روابط خوبی با ما داشتند مهدی دا به زیر درخت آمد و ما شیطنت ایام نوجوانیامان گل کرد و با مهدی دا بیشتر صحبت کنیم و سوالاتی ازش می کردیم که مهدی دا مواظب هستی که کسی بالای درخت نرود و گردو نکند و گاهی اوقات به بالا سرمان نگاه می کردیم و آن شخص را می دیدیم که در بالای درخت قبضه روح شده بود و به ما اشاره می داد و دست پاچه شده بود و التماس می کرد که کمتر حرف بزنیم و کمتر سوال کنیم تا ایشان زودتر برود. خلاصه تا گوساله گاو شود دل صاحبش آب شود
تا مرحوم رفتند این دوست ما واقعا سکته خفیف و زده بود و با ترس و لرز آمد پایین و مارا شماتت بسیار کرد و تنها چیزی که یادم آمد خنده و قهقهه از ته دل ناشی از روزگاران خوش آن ایام بود.
در همان لحظه خاطراتی دیگر از آن ایام به یادم آمد و بازگو نمودم
در ضلع غربی دبله دار زمینی بود که در حال حاظر دیوار کشی شده و محل خرمن مرحوم حکمت اله دا بود همان کاووس میرچی
دو گاو نر و به وسیله ای چوبی می بستند که یک چوب دو متری با یک چوب دیگر به شکل سلیب به گردن دو گاو و ته آن به چوبی به ابعاد یک در دو که روی آن می نشستیم و گاو می چرخید و روی خرمن را دور میزد و چه حس خوبی بود.
میز های پینگ پنگ فکر می کنم مردانه اش زیر درخت آقای سهرابی بود و زنانه اش زیر درخت گردو متعلق به خاندان مهدوی که اکنون دیوار کشی شده و همجوار باغ مرحوم مهدی دا می باشد.
صبح ها در این مکان فوتبال بازی می کردیم و توپ هایی که به باغ مهدی دا می افتاد و یا ترس و لرز ازش می خواستیم که توپ را به ما بدهد.
تصورم را برای همراهانم بازگو کردم.هیچ درخت گردویی نبود که زیرش کسی ننشسته و از سایه اش استفاده ننماید.
روزهای خوبی بود که دلمان واقعا خوش بود و نه دغدغه ای خاصی داشتیم و نه فاصله طبقاتی فعلی.
ارتباط بین دختر و پسر چهارچوبی داشت و خانواده ها با خیال راحت فرزندانشان را به امان خدا و بزرگترها رها می نمودند
داستانهای عاشقانه هزار و یک شب آن روزگار واقعا شنیدنی بود. عاشقانی که خواب و خوراک نداشتند و از سر عشق و شور و شعف جوانی در جوری کابار دوئل به راه انداختند و تا نامه های عاشقانه و بی قراری و گریه و زاری و نشستن روی تخت سنگی از صبح تا ظهر و دیدن لحظه ای یار و قرار های عاشقانه.
گاهی اوقات دوستان قدیمی آن سالها را زیارت می کنیم لبخندی و چشمکی حاکی از قصه های آن سالها.
عاشق هم عاشق های قدیم و شور و اشتیاق آن سالها
گروهای سنی از ما بزرگتر حامیان واقعی ما بودند و از ما حمایت می نمودند و ما هم از کوچکتر ها. چرخه جالبی بود.
فامیلیت به معنی و مفهوم واقعی بود اولین سوال طالقانی ها اگه میشناختند می پرسیدند کی آمدید و با کی و اگه نمی شناختند می گفتند کی پسر یا دختری؟
در تلاطم و کنکاش در ایام گذشته بودم که ناگه به زمین فوتبال رسیدم
یاد و خاطرات گذشته برایم زنده شد
تشویقها و سوت زدنها و رفتن جلو آقای مهدی شجاعی و مرحوم اکبر شریف و...که مارا ببینند و یک کاور زرد یا نارنجی بهمون بدهند و تا بازی کنیم.
تپه های اطراف زمین فوتبال که تشویق کننده ها می نشستند واقعا نمای زمین فوتبال را مثل نمای استادیوم می نمود. یکبار امتحان کنید و از تپه شرقی زمین فوتبال نظاره گر باشید.
واقعا به واسطه تشویق کنندگان چه بازی می کردیم و چقدر می دویدیم.
و سر آخر زود فوتبال را تمام میکردیم و دست و صورت میشستیم تا غروب سر ترمینال را تحت هیچ شرایط از دست ندهیم.
شوخی بردار نبود.باید سر ترمینال می آمدیم خوش و بش و قرار جشن در حضور خانواده ها را برای بعد از شام می گذاشتیم.
به کرات در سر همین ترمینال جشن برگزار شده بود.
حتی یک بار در زیر دبل دار در ساعت ۱۰ شب بنا به پیشنهاد دوست بسیار عزیزم مرحوم مغفور شادروان عبدالرضا حسنی ایزدی.
ایشون به جشن می گفتند کارناوال شادی.سیم برق از منزل آقای رضا میرچی گرفتیم و زیر دبل دار چراغانی بود.....
با عرض پوزش از تصدیع اوقات
ذکر این خاطرات هم برای کسانیکه در آن سالها حضور داشتند و هم برای قشر نوجوانی که در آن سالها نبودند و بدانند که چه ایام خوب و خوشی بود.
یاد و خاطرات آن سالهای دور به نیکی باد