با سلام صحبت از سفر به تکیه شد بد نیست بنده هم ذکر خاطره ای کنم ، فکر میکنم سال ۷۴ یا ۷۵ بود اون زمان آقای شهرام جعفری به عنوان بزرگتر تمام بچه های هم سن و سال ما بود و همه دوستان هم دوستش داشتن و البته دارن. ، بذله گویی هایی داشت شهرام خان که مختص خودش بود القصه یک روز که سر سو بودیم اگر اشنباه نکنم ایشان پیشنهاد رفتن به تکیه رو کردن که در اون جمع من ، محمد جان نیکپور ، آقای علیرضا جعفری و سید بزرگوار علی میربابایی که پاشون هم شکسته بودن حضور داشتیم ، قرار شد هماهنگ کرده و فردا صبح زود حرکت کنیم ما که کوچکتر بودیم طبعا از بزرگترها بایستی کسب اجازه میکردیم که من سریعا به منزل رفته از مرحوم مادربزرگم شکوه خانم جباری اجازه گرفتم ایشان هم که دید با آقا شهرامیم گفتند برو ولی مراقب باش غافل از اینکه ما رو دست کی سپردن
غروب یک راس خر برای سید علی هماهنگ کردیم که ایشون نمی تونستند پیاده بیان سوار بر خر باشن
صبح زود راه افتادیم از داخل رودخانه و راه و بیراه به سمت تکیه که چقدر هم مسیر بذت بهش بود کنار آب کبک میدیدیم و به فرمایشات و خاطرات گوهر بار آقا شهرام هم گوش میدادیم حتی یادمه یه قمقمه آمریکایی داشتن که کلی از نحوه کارکرد اونو این که خیسی نمد بیرون اون باعث سردی آب داخلش میشه برای ما صحبت کردن ، نزدیکای غروب رسیدیم به تکیه مه طبق فرمایش دوستمون دور تا دور دیوارهاش مملو از خاطره نویسی و اسم بازیگرها و اینها بود یک عدد یخچال هم داشت که نذر خانم هنگامه داهی بود که نمیدونم الان هم هست یا نه ، بالاخره در یکی از بالکنها مستقر شدیم و آقا شهرام نقش پادشاهی رو شروع کرد ، دستورات بود که چپ و راست از سوی ایشون صادر میشد و ما ( بخونید من و محمد نیکپور) مو به مو اجرا میکردیم
در آخر هم موقع ظرف شستن در پایین محبت کردن یک استکان آب جوش به پایین خالی کردن که مستقیم فرود آمد روی سر محمد جان نیکپور حالا من نمی دونستم بخندم ناراحت باشم از طرفی ناراحت سوختن محمد بودماز طرفی هم از بالا و پایین پریدنو عصبانیتش خندم گرفته بود ، شب هم که نمی گذاشت بخوابیم ،
با تمام این اوصاف اون سفر جزو بهترین خاطرات من در میر بود ، که در معیت دوستان علی الخصوص شهرام جان داشتیم ببخشید که یه کم طولانی شد