سلام دوستان روزگارانی در میر یکی از روزهای هر روز خدا
.اردیبهشت1400 که زِ نامش پیداست
من و یک دوست از اون دوستای خوب
رفتیم پی سبزی یه صبح زود
چی بگم همه سر بالایی
که نفس کم میاره آدم شهر
وقتی به شروردی خاک برسی
اون بالا میر چه زیبا و آرام قشنگ
خونه ها رنگ به رنگ
شیروانی ها رنگا رنگ
آدما رنگ به رنگ
همه باهم جورن دیدن داره
رسیدیم دریاوکی چال بزرگ
که نگو کانادای طالقانه بخدا
گاوای مهندس اوجانی
مارو چپ چپ نیگاه میکردن
که چرا اینجه درین
یدونه کو کرگ شاد
روی آن کوه بلندای سره
جفتشو صدا میزد
بیو چایی بخوریم
ولی با سوت شنیدن داره
کنسره کندو دیم
چه عظمتی خدا داده به این نقطه کوه
یدونه شیر آب اون وسطا
یادگار عمو سهراب شورای قبلی میر
خنک وصاف گوا رای وجود
همدلی تلاش و زحمت روبیادت میاره
خدا خیر شون بده
یه سلام کردم به دورانی دره
کنار نهر بزرگ جاری
که به دریا میرسه آخر کار
ولی من اون ساعت نعنا هاشومیچیدم
چی بگم مردم میر
چه ده خوب و قشنگی داریم
.برای من که یکی از شما هام افتخاریست که گفتن داره
رجب کاظمیان
ضمن عرض سلام و ادب به بزرگواران میر طالقان هم اکنون ماجرای زیبایی از سر گذشت خودمی شو پیَر از زبان حال همسرم اقای محرمعلی اباذری برایتان تعریف مینم
در سال ۱۳۳۶ مینی شو پیَر خدا بیامرز با پسر شیر دل دا مرحوم اقای عینعلی خدا بیامرز بشه بَن کوه ،تله دینگنن کبکی بَرِک روز بعد که موشون تله ره بِینَن ناگهان بهمن میگیره و مرحوم عینعلی مشو بهمنی بون از طرفی هم مرحوم حسین اباذری موشو اوره نجات هدی او دی بهمن میا اونی سر او دی موشو بهمنی بُن سگی که اونَنی همراه به زو زو مینه اهالی ده میفهمن شیر دل مرحوم موشو که اینَنه نجات هَدی مِینه بله دو تا شان بُمُردیَن میورن جنازه شانه میری میان البته نا گفته نماند مینی شو پیَر خیلی مهربان و دوست داشتنی به ولی حیف که ما نِیدیِیم اونَنه خدا رحمتشان کنه جاشان راحت بو ولی جان دادن در بهمنی بون خیلی سخت و درد ناک بوده
این بود مایی ماجرای مرگ شو ییَرِمان اقای حسین اباذری
گوینده محرمعلی اباذری
نویسنده سهیلا تقی پور
شاد باشید و شاد زندگی کنید
و خدا رحمت کنه اسیران خاک خوانندگان این حکایته
ننه شکوفه اون روز صبح زودتر از همیشه منو از خواب بیدار کرد انگار قرار بود مهمانی ویژه بیاد من همش ۱۰ سال داشتم و تابستونا وقتی درس و مدرسه تموم میشد ۳ماه تمام میرفتم پیش بابابزرگ و مادر بزرگم..
رفتم حیاط دیدم یه کولی (بزغاله)
رو بابابزرگ تو حیاط بسته و چاقو بدست منتظره،،
ننه هم اومد حیاط با یه منقل پر از ذغال که آماده بود مهمان وارد شود اسپند دود کنه...
مهمان ویژه اومد و کولی رو هم جلوش سربریدن و پذیرایی ووووووو
یادم نمیاد اون مهمان ویژه کی بود گذشت...
بعد یه مدت یه روز که از بیرون آمدم خونه دیدم خونه شلوغه ؛؛ننه گفت برو دست و صورتت رو بشور بیا مهمان داریم....من هم کمی فکر کردم پیش خودم گفتم لابد بابابزرگ یادش رفته کولی سر ببره جلوی مهمان...سریع به طویله رفتم و اون بزغاله که خیلی ازش خوشم نمیومد و همیشه منو میزد رو بکش بکش آوردم حیاط و داد زدم بابابزرگ بیا چاقو رو بیار
از صدای داد من هم بابابزرگ هم اون مهمون و بقیه ریختن حیاط که بابابزرگ(مشت محمد دا) بوگوت سرخور چه منی اون کولی رو چرا بیوردی حیاط ؟؟؟
منم گفتم مهمان قبلی رو جلوش کولی سر بریدید چرا الان کولی نمیکوشید...
حالا تصور کنید رودربایسی بابا بزرگ جلوی مهمان
ننه شکوفه اومد قضیه رو جمع کنه بدتر کرد ..گفت اون مهمان فرق داشت با این مهمان
گذشت یادش بخیر ...اون کولی هم جان سالم به در برد....
یه خطره بوگوم شمارِ:
وچه بِیم مارِ وختی اِمرو اِمتِحَنَن تمان مگردی فردا دی رهی بِیم طالقان( میر) ..
من و پیَر ، مَر و کوچیکین خوَر ( خواَر) جلو دِ قَطرانی همرا (دوتا قاطر ) بیَمه بِیم سوی میر از قبل دی پیرم بوگوته به خنه رِ اندود کِنَن ، (گِلُ) مشغول گردن
همینی که ما وَرِد گرستیم و حیاطان دی شلوغ به ، یه بنده خدایی بیَمه پیَرَمی جلو بوگوت ، دیواران چندین زیبا گِرِسی، میانشان چی قاطی مینین ، پیَرَم خیلی جدی بوگوت شیر ، اون بنده خدا دی ساده ، بوگوت راستی اندین شیر کِجِه دِبییِه ؟کی دَره ؟ پیَرَم بو گوت اِسه مه وِگردی تا پیدا کِنی . الکی نی کو ... خلاصه کَمَکی گپ بیزییَن طرف بِشِه ... دو - سه روزی پیداش نِبِه .. فردایان بییَمه بوگوت شیر اَندین پیدا نِکِردم بیا بیشیم جایی ک تُ بیگیتی . پیرم خنده دی غش کِرد و بوگوت شوخی بِه ... اَخه ساده..... کی دیوارشی اندودِ شیر دِ مینگنه ... طرف عصبانی نگردی ؟پیَرَم دی بو گوت مَس باور نِکِنی
فریده السادات میربابایی
میخوام یکی ازهنرهای خودمو تعریف کنم خیلی مختصر وکوتاه ولی پراز تجربه یکی از همین تعطیلاتی که با مش محمددا میرفتیم طالقان که پدر صاحب بچه در می آمدوشب قبل هم تعریف کردم دقیقا آخرهای شهریورماه بود همه دانش آموزان پس از ۳ماه تعطیلی عازم تهران می شدند هیچکس هم راضی نبود همه اخم ها پائین اعصاب ها خورد.... انگار دارندزندان میبرندشان من که بخاطر عِرقی که داشتم بیشتر از بقیه وضعیتم به هم ریخته بود ازصبح تاشب درحال پرسه زدن بدون دغدغه بودم بالاخره هیچکی راضی نبودکه بره دقیقا۵شنبه ۳۰ شهریوربود شنبه هم همه می بایستی سرکلاس باشند برادرم دوتا فرزندپسر دوقلو داشت گیرداده بود الا وبلا که من موهای بچه ها را کوتاه کنم الان برسند تهران جمعه است وآرایشگاهها بسته است منهم بدم نمی اومد هرکاری را تجربه کنن اولش نه ونو
آورد تا دیدم برادره داره ناراحت میشه بچه ها ناراحت از اینکه من میخواهم سرشان را بزنم بلاخره دست بکار شدم قیچی وشونه را گرفتم اینو بزن و انور بزن رسیدم به وسط سر هرکاری کردم دیدم درست بشو نیست قشنگ پشت سربچه هاعین نردبان پله پله شده بودبچه هم اگر اشتباه نکنم ۱۴ یا ۱۵ ساله بود اولِ قرطی بازی چشمتان روز بد نبینه دیدم هرکار میکنم سرِ سرنمیبو فکرکنم یه کاسه گذاشتم سرشان ودور تا دور کله را صاف کردم وقتی که از زیر دست من رها شدند اول رفتن سراغ آینه بقدری این سر را قشنگ زده بودم
گریه بچه در آمد مینی بوس هم دیگه نزدیک شده بود که برسه به محل کلاه مثل الان نبود که هرمدلی بخواهی کلاه فقط نمدی بود که اگر سرشان میگذاشتم فکر آرایشگری من را ترویج می دادند خلاصه عازم ترمینال شدیم هنگامی که مینی بوس آمد هرچه صداشون کردیم پیداشون نکردیم بعد مدتی دیدیم از روی خجالتی بچه محل ها وهمشهریان پشت ی ماشین قائم شده بودند اینهم شاهکار این حقیر در دوران جوانی
تاقصیده ای دیگر
همه شما به خدای بزرگ ومنان میسپارم
یه خاطره یادا آمه که شمایی برک بوگوم
همانطوری که بارها شمایی برک بوگوتن آن وقتان که وچه بییم ماشین تا میر نمیامه .من دی از آنجا که یادامه از نظر آباد سوار قاطر می گرستیم تا خود میر .
هفت یا هشت ساله بم که با پیَر و مر بیَمیِیم به سمت طالقان . به نظر آباد که برسیستیم چرباداران و قاطران آماده بَن .
مینی مَر، حیوان دِ مِتَرسِست ولی ناچارا سوار گِرِست و من دی اویی همراه و در جلوی مرم سوار گرستم . خیلی دوست داشتم و کیف مُکُردم . قَطِری افسارهم مهدی دا مرحومی دست به . نزدیکی تله ایی بن خورجین حیوان به تله گیر کورد و من و مرم از قاطر جیر کَتیم نزدیک روخانه ایی او . چشمتان روز بد نبینه . مینی پیَر بدو منو بگیت اسه صدای گریه من کوه ده می پیچست . بیچاره مَرَم که از دست درد صداش درامه به . خلاصه خسته تان نکنم . اون روز دی به خیر گذشت و شد یه خاطره .
داستان جدیدی برای شما آماده کردیَم طبق دوران قدیمی طالقان که ماشین دِنِبه همه قاطری همرا میَمیَن میر یک روز از ان روزها ما اگه یادتان بو قاطران همه صمغ اباد اگه درست بگوته بوم اونجه ومی یستان تا مسافران را سوار کنن و بیورن میر چرب داران دی مرحوم نیاز دا و مرحوم مهدی دا بَن اینقدر اونجه مِنِشتیم تا مایی نوبت گرده خلاصه چند راه که نیاز دا خدا بیامرز مسافرانی باران رو ببرد اسه مایی نوبه گرست ما مادر بزرگم ام حبیه مادر پدرکم اونم مایی همراه دبه اوره سوار قاطر کردیم و بار بیزیم و بقیه پیاده را کتیم وسط راه مادر بزرگم خدا بیامرز تشنش گرست نمی تنستیم اوره بیوریم قاطر ده پایینهمش موگوت منه یِلو اُ هدین نیاز دا خدا بیامرز دی کلاه شو درورد سرش ده توش اُ بزه اُ ره دِکُرد کلاهشی میان هدا منی مادر بزرگ بخورد هی مو خورد موگوت اخو شه دِلکم خنک گرست خلاصه تا برسستیم میر میخوام اینو بوگوم شمایی بره اون موقع اون گلاه میان اب بخوردن مزه همیدا الان این همه بهداشت رعایت کردن همه بیمارستانانی میان دَرَن خوشا به حال اون روزا تمیزی و نظافت الان رو نمیکردن ولی همشان الا ماشاالله سالم و تندرست بَن شبتون حسینی دلتان شاد
شهریور سال۱۳۴۹ برای ادامه تحصیل منو روانه تهران کردند بمحض اینکه رسیدم تهران رفتم منزل برادر مرحومم ارباب عزیز روحش شادودر آنجا مشغول تحصیل شدم برای عید سال اول روز شماری میکردم که برگردم طالقان پیش پدرو مادرم
خداوند رحمتشان کنه غافل از اینکه بدانم چه سرنوشت شومی در پیش داشتم برادرم برای خانواده همه ساله سورسات عید خریداری میکرد به واسطه خودشان ویادیگران میفرستاد طالقان منهم ازهمه جا بیخبر فقط فقط به عشق دیدن خانواده ودوستان وخاطرات و شی تنت بازی های کوچه وپس کوچه ها سر ازپا نمیشناختم بالاخره روزموعود رسید یواش یواش باید آماده رفتن میشدم در همسایگی ما خدا بیامرز مش محمد دا
شوهر خاله ام روحشان شاد پدر داستان نویس گروه جناب صادق خان زندگی میکرد قرعه بنام من افتاد که باایشان همسفر بشوم غافل ازاینکه بدونم برادر مهربانم چه خوابی برای دیده بودند شب شد دیدم یک کیسه آوردند داخل اتاق دوتا گردو انتهای کیسه گره زد شروع کردبه چیدن سوغاتی نه یکی نه دوتا تا دلتان بخواد از نخود وکشمش بگیر تاالی ماشاالله در خاتمه درب کیسه رابستند ۲متر طناب آوردند کیسه را بصورت کوله پشتی آماده کرد منو صدا زد بخاطر تنظیم کردن بندهائی را که روی شانه هامی بایستی رد میشد تنظیم کردن چند بارهم روی من پرو کرد دیدند خوبه وقتی روی دوشم گذاشتم برای امتحان تازه فهمیدم فردا چه بلائی قراره سرم بیادخلاصه سرتان را درد نیاورم با مش محمددا هماهنگ شدیم که انشاالله صبح حرکت کنیم معمولا همه ما وقتی قرارصبح جائی بریم شب تاصبح بیقرار هستیم وکم خواب حالا ۱۱ شب است برادرم گفتند بخوابید صبح باید حرکت کنید هنوز توی خواب وبیداری بودم که مسیرهای طالقان رو پیش خودم مرور میکردم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه دیدم مش محمددا داره میکوبه روی پنجره من متوجه شدم خودمو زدم بخواب که بیشتربخوابم برادرم ببدارشد و گفت پاشو دیر شده خواب موندین اون وقتها اینقدر ساعت دست هر کسی نبودفکر کنم برای اینکه ساعت ۵ صبح به سرپل امام زاده معصوم گاراژ عظیمی برسیم شوهر خاله عزیزممان ساعت۱/۳۰ دقیقه بامداد ازمنزل چهارراه سرچشمه حرکت کردیم ایشان هدف داشتندساعت ۱بامداد منو بیدار کردن ولی من بیچاره دهاتی از همه چیز بی خبر راه افتادیم ازکوچه وپس کوچه مسیرمان را طی کردیم من خوب به منطقه آشنا نبودم ولی بایستی میرفتم کوچه پس کوچه که میرفتیم سراز چهارراه سیروس در آوردیم وقتی خیابان اصلی را دیدم روحم تازه شد
ماشین هم اون زمان هم خیلی کم بود مضافا ساعت یک و سی دقیقه که اصلا من هی میرفتم با اون بار سنگین برمیگشتم عقب رو نگاه میکردم هیچ خبری نبود تا لطف خدا شامل حال ماشد یکدونه ازاین بنزهای درب وداغون رسید چندتابوق زد مش محمددا جواب نداد
بالاخره نگه داشت پرسید کجا میروید من فورا گفتم خواستم بگم سر پل امام زاده..... دیدم مش محمددا گفت آقا جائی نمیریم یارو رفت من پرسیدم مشتی چرا سوار نشدیم گفت میخوام میان بر بزنم زودتر میرسیم تازه فهمیدم به به چه شود تمام میان برایشان از داخل کوچه بود تاسر خیابان میدان شاه
الان شده میدان قیام مستقیم چهارراه سیروس چهارراه مولوی میدان اعدام وگمرک وسرپل امام زاده معصوم حدوداساعت۴بامداد رسیدیم به مقصدسریدار گاراژ هنوز بیدارنشده بود ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد تقریبا۱۰/۳۰ رسیدیم به سد محلی بود بنام سنگ بن اون زمان ماشینها تا آنجا میرفتند دوباره روز از نو روزی از نو رسیدیم سرخط معمولا چارباداربرای جابجاکردن مسافرین از لهران ومیر وکش آمده بودند دیگه خیالم راحت بود مشتی نشست چپق شو روشن کردمنهم دل تو دلم نبود بالاخره مشتی میدونه من فقط۱۳ سال داشتم الان یک الاغی قاطری ودرنهایت بارمان را تحویل چاربادارتحویل میده دیدم نخیر نشست زیر کوله پشتی خودش بلند شد گفت بریم جایتان خالی از سد تامیر حالا نرو کی برو ۳بعدازظهر رسیدیم میر یک ودو روز اول که شهید بودم روزهای بعد دیدوبازدیدهای همگانی شروع شد چقدر با صفا بود (الان که دارم این مطلب را مینویسم در طالقان هستم حدودا ۲ماه از عیدگذشته اصلا آثاری از عید وبوی عیدنیست) میخوام بگم هرچه که اون روز بود باتمام مشقت وگرفتاری ها ونداری همه چیزش لمس کردنی ودوست داشتنی بود از مسیر خارج نشوم روزهای ۱۰ یا۱۱ فروردین که میشد دوباره تب ۴۰ درجه میگرفتم که میخوام برگردم تهران ناگفته نماند الان هم تبم گرفته میخوام یکشنبه برگردم فقط میخوام بگم قدر لحظه هایتان بدانید
با آرزوی بهترینها عیدتان مبارک
من دی کوچک بم .. . مداری دبستانی سنین .. با پیَرم و مَرَم وخوهَران را کَتیم میری رو ... سه تا خر و دو تا قاطر بارمان به ... سکینه ننمی دی همرَهِمان به .پیرم اویی برک متکانی همره تختکی بساته به یَهرجور که زیر دستانش دی متکا دبه سکینه ننمی دنگته به وسط درو تا دور او دی متکا دبه زیرش دی پتو ... بیَمییِم ، بیَمییم
وسط ره پیرم بوگوتم افسار من مَ هگیرم بوگوت بلد نییِ بوگوتم خو یَد هگیرم ... جوان بم و ناحالی افسار بیگیتم و عینهو اسب چموش مِدَوِستَم مِیدیَم قَطِر،نفس، نفس میزیه ت برسییم تنگه ی میر یهو قطر نیَمِه ، من بکش.... او نیو.... رو خنه ای صدا دی نمییَلِست صدا به صدا برسَه .... تا اینکه ( ننه بزرگم جیغ میزه جوان نُمُرد افسار ول کِن) بللههه ننه بزرگمی قَطِر دِنگت
ننه بزرگمی فحش بیگیت جانمی ، من دی هم خوف داشتم هم خنده ام بیگیته به ، همه دی جلو بن ما عقب بِیم ... چندی بگذشت گویا پیرم بو مِبره ما دیر کردییِم وِمیگرده بیا مایی دنبال که اون صحنه رِ مِینه چشمتان روز بد نِینِه ... از اون ور ننه بزرگمی ناله مکورد از اون ور دی من اندین فراری میان مُخوردم زمین
اون وقتان اگه یاداتان بو هر کس میَمه میر یک کارتون جوجه یا کرک همراش مییورد تا اونجه درن بزرگ کنن مایی مادر دی ۵تا جوجه خودشی همرا ه مییورد چون مایی کوچیکه برر منوچهر خان عاشق حیوانات به از دسته غذا جوجن بزرگ گرسته بن شوکی که میگرست ایننه مادرکم دیمینگت توالتی میان البته بزرگ به توالت اونن هم میشین جاشان موخوتن بک روز بیدییم یک دنه جوجن دنی اوو خاک سری کجه دره بررم خیلی دنبالش بشه پیدا نکرد تا بیدی توالتی چاهی میان صدای جیب جیب جوجه میا بیامه آقامه بگوت حالا گریه نکن کی نکن که من جوجم رو میخوام چراغ قوه دینگتیم بیدیم بله جوجه خودش رو به دیواره چاهی توالت بچسباندی فوری آقام بگوت بوشو دنبال ابوالفضل خان او دی بیَمه بیدی بله جوجه گیر کرده بوگوت منوچهر طناب بیورم تره ببندم می شی چاهی میان اوره بییوری با گریه بگوت بله ما بگوتیم بابا گاز چاه اوره میگیره بگوت منو بگیره بهتره تا اون حیوان اونجه اینجور بالا ره نیه کنه منو صدا کنه خلاصه طناب دبستن اوویی کمر بشه داخل چاه جوجه ره بیگت بیورد بالا این هم فداکاری یک نوجوان در قبال حیوانات..... سعی کنیم نسبت به همه چیز و با همه کس مهربانانه برخورد کنیم شاد باشید سهیلا تقی پور