ننه شکوفه اون روز صبح زودتر از همیشه منو از خواب بیدار کرد انگار قرار بود مهمانی ویژه بیاد من همش ۱۰ سال داشتم و تابستونا وقتی درس و مدرسه تموم میشد ۳ماه تمام میرفتم پیش بابابزرگ و مادر بزرگم..
رفتم حیاط دیدم یه کولی (بزغاله)
رو بابابزرگ تو حیاط بسته و چاقو بدست منتظره،،
ننه هم اومد حیاط با یه منقل پر از ذغال که آماده بود مهمان وارد شود اسپند دود کنه...
مهمان ویژه اومد و کولی رو هم جلوش سربریدن و پذیرایی ووووووو
یادم نمیاد اون مهمان ویژه کی بود گذشت...
بعد یه مدت یه روز که از بیرون آمدم خونه دیدم خونه شلوغه ؛؛ننه گفت برو دست و صورتت رو بشور بیا مهمان داریم....من هم کمی فکر کردم پیش خودم گفتم لابد بابابزرگ یادش رفته کولی سر ببره جلوی مهمان...سریع به طویله رفتم و اون بزغاله که خیلی ازش خوشم نمیومد و همیشه منو میزد رو بکش بکش آوردم حیاط و داد زدم بابابزرگ بیا چاقو رو بیار
از صدای داد من هم بابابزرگ هم اون مهمون و بقیه ریختن حیاط که بابابزرگ(مشت محمد دا) بوگوت سرخور چه منی اون کولی رو چرا بیوردی حیاط ؟؟؟
منم گفتم مهمان قبلی رو جلوش کولی سر بریدید چرا الان کولی نمیکوشید...
حالا تصور کنید رودربایسی بابا بزرگ جلوی مهمان
ننه شکوفه اومد قضیه رو جمع کنه بدتر کرد ..گفت اون مهمان فرق داشت با این مهمان
گذشت یادش بخیر ...اون کولی هم جان سالم به در برد....