اون روزا تابستان روبیشتر در میرسپری میکردیم ومعمولابادوستان هم سن وهم دوره خودیک روز روکنار رودخانه به ماهیگیری وشنا روز دیگه راهپیمایی به سمت کابار خزیه ای دیم چشمه هاوباغ هاسرکشی میکردیم. مدتهابودوقتی برای روزبعدتصمیم میگرفتیم بچه هابه شوخی میگفتن فردا میریم فاطمه ای اسکول ومزاح میکردیم ومیخندیدیم چرا که ماهم شنیده بودیم دونفرازبچه های بومی محل که هردودرکوهپیمایی باتجربه وخبره بودن بین راه فاطمه ای اسکول وسط راه بین صخره هاگرفتارشده بودن ونه میتونستن بالا برن نه پایین بیان وساعتهابه قول آقای رسولی گریان وفاتحه خوانان تونسته بودن به سختی برگردند. البته صحت این شایئه وشنیده رومن هیچ وقت تائید نمیکنم چون من هم اززبان دیگران شنیدم نه آن بزرگواران.
یک روزصبح تابستان ۱۳۶۲بود چهارنفری من و ضیاء داهی. مجیددراج وعلی اباذری(ابوذر)به سمت کابارحرکت کردیم کنارچشمه چایی روآماده کردیم وبعدازخوردن چای وتنقلات یکی ازدوستان نگاهی به ماله سنگی تله انداخت وگفت بچه هابریم فاطمه ای اسکول. وسؤسه رفتن به این غارمدتهابودکه درذهن ما بود ولی همیشه اونو باشوخی بیان میکردیم. یکی گفت بچه هاتاحالاکسی رفته یکی میپرسید اصلا راه داره برای رفتن یکی گفت من شنیدم قدیم راه داشته ولی براثرگذشت زمان برف وبارون زلزله راهش خراب شده ازراه دورنگاهمان به دهانه غار بودوکلی سوال که هیچکدوم جواب اون رونمیدونستیم فقط درباره اون چند قصه وافسانه شنیده بودیم.
بعدازکلی فکرومشورت تصمیم گرفتیم که تاهرجاکه تونستیم بریم واگربه جای پرخطر وپرتگاهی رسیدیم برگردیم وادامه ندیم چونکه به یمن قدرت جوانی کوهپیمای خوبی بودیم ولی کوهنوردنبودیم واصلا خودبنده بااصول کوهنوردی مخصوصا صخره نوردی اگاهی نداشتم حتی اون روز هرکدوم کفش اسپرتی معمولی داشتیم که برای کوهنوردی مناسب نبود وجالبتراینکه یکی از بچه هاسه چهارمترطناب پلاستیکی نازک همراهش آورده بود که اصلا قابل استفاده نبود. به هرحال تصمیم به رفتن گرفتیم ومسافت راحت که فقط سربالایی بودراطی کردیم تابه نزدیک صخره هارسیدیم که سعی کردیم راحت ترین راه راانتخاب کنیم همچنان سنگها وصخره هاروبه سمت بالامیرفتیم خیلی زود دهانه غار ازچشم افتاد ودرطول مسیر مادیگه اسکول رونمیدیدیم وباید جهت غار رو ذهنی وباحدس وگمان میرفتیم وبعد ازپیمودن تقریبا صدمتری دیگه تصمیم جهت راه هم، دست مانبود به جایی رسیده بودیم که باید میدیدیم که از کدام طرف میتوانیم برویم چون همش دیواره هایی بودکه مابدون هیچ ابزاری بایدخودرادراختیارراه قرارمیدادیم. یکی دوجامجبورشدیم صخره عمودی روبالا بریم وقتی بالا رفتیم من خودم جرأت پایین امدن از اون رو نداشتم چون معمولا برای ادم ناشی مثل من بالارفتن ازصخره بانیروی جوانی ممکن بودولی پائین امدن غیرممکن بود. بنابراین مادیگه مجبوربودیم که به سمت بالا وراه ادامه بدیم تا به یه جای لااقل کم خطر برسیم من خودم دیگه به رسیدن به غارفکرنمیکردم فقط میگفتم برسیم به یکجای امن. همین جورصخره هاروبه سمت بالادورمیزدیم بدون اینکه بدونیم دهانه غارکجاست وخودمونو دراختیارمسیری که میتوانستیم برویم قرارداده بودیم به نقطه ای رسیدیم که باید میپریدیم روی یک سنگ که پایین اون پرتگاه خطرناکی بود ولغزش واشتباه مساوی بایک فاجعه بود
ضیاء اون زمان فوتبالیست ورزشکاروقبراق اولین نفرپرید اون طرف سنگ که حوالی اون تقریبا همواربود کمی اون اطراف رو برانداز کرد ؛یادش بخیرمافقط دیدیم ضیا فریاد میزنه اومد جلو باخوشحالی وفریادزنان فقط میگفت بچه هابپریدبیایدخیلی خوشحال فقط دادمیزد تقریبا حدس زدیم که فریاد وخوشحالیش برای چیه :پریدن به اون طرف سنگ که رویه ان همراه باخاک وشن بود یکطرف، پرتگاه پایین هم یکطرف، خلاصه مجیددراج نفردوم پرید که ضیا اونطرف میتونست دست طرفی که میپره روبگیره بعدعلی اباذری واخرین نفرمن بادلگرمی اینکه اونطرف بچه هادستم رومیگیرن اگه کم بیارم :لحظه فراموش نشدنی بود ماجلوی دهانه اسکول رسیده بودیم
تادقایقی همگی درون غاردادوفریاد میزدیم نمیدونم چه احساسی دست داده بودبه همگی یادم میاد دادمیزدیم مجیدنجفی روصدا میزدیم مجید دوست وهم بازی مابود که همون سال توجنگ اسیر شده بود ومااولین تابستان روبدون اون تجربه میکردیم
رفتن به درون غاری که سالها ازراه دورنگاه میکردیم ودرباره اون قصه وافسانه شنیده بودیم برامون خیلی جالب وغرورآفرین بود. ما نه هیمالیا رو فتح کرده بودیم و نه اورست را (ضمن پوزش خواهی ازدوستان که اسامی روبدون القاب اقا و جناب خطاب کردم)
امروز شمایی برک از خاطره یک مکان مقدس مخوام بگوم اون مکان مقدس تکیه ناوه (تکیه آقا) هسته همه میریان اونجا د خاطره خوب دارن در دوره های خانمان که در میر تشکیل مگردی خانمان تصمیم میگیتن و برنامه ریزی مکردن مثلا روز سه شنبه بیشیم تکیه و چقدر از این برنامه ریزی همه خوشحال مگرستن روز دوشنبه همه در تدارک این سفر معنوی دبن غذاهاشانه روبه راه مکردن وسایلشانه همگیتن خلاصه حال و هوای خاصی به و به همه هم بگوته بن که راس ساعت ۷ صبح همه قبرستانی سر دبون اون موقعان هنوزنام ترمینال مد نگرستی به موگوتن قبرستانی سر ..ساعت هفت میشیم سر قرار و یکی یکی همه میامین و منی پیر سیمرغ آبی رو آماده مکرد و همه سوار مگرستیم حدود ۱۰ ،۲۰نفر مگرستیم وانتی پشت آی خوش مگذشت آی مخندستیم یادم میایه سرکه ظرفه همیگیتیم پشتشه میزییم و شعر دسته جمعی مخاندیم و دست میزییم خدا بداره علی آقای میرچی ره اویی شعر معروفه مخواندیم که با وجود اینکه چند سال میگذره هنوز مردم میر لذت مبرن طالقان نگو بهشت بگو بهشت روی زمین بگو جوری زمین با گردوهاش ....دی بقیش خودتان بلدین کوچک و بزرگ با این شعر خاطره دارن به لهران که مرسیم همیشه خانمان نذر گوسفند داشتند یادمه گاهی آمار گوسفندان ۲ تا یا ۳تا هم مگرس گوسفندان رو هم سوار سیمرغ میکردن در سفر تا تکیه مایی همراه بن حالا دی کارمان سخت مگرس چون اندی بع بع مکردن نمییالشتن حرف به حرف برسه
و همین بع بعشان کلی خنده به و کلی شادی و چقدر هممان شاد بودیم به پل شهراسر که مرسییم با سلام و صلوات پل ر رد مکردیم پل آهنی مثل الان نبه اونجا رو رد مکردیم مرسسیم به پیچ های خطرناک جاده تکیه اندی جاده تنگ به که ماشین یه فرمان بالا نمیشه منی پیر دنده عقب که میامه همه چهره ها دیدنی به آی همه مترسییم دی نا نداشتیم صلوات برسیم وقتی کمک مزی ماشین ناله مکرد و پیچ ره موشو بالا وقتی بالا مشه صلواتان شروع مگردی هنوز صلوات تمام نگرده به پیچ بعدی شروع مگرست چند تا پیچ هم داشت خلاصه پیچان تمام مگردی و مرسیم تکیه آقا عجب حس و حالی داشتیم همه پیاده مگرستیم و وسایلامانه مبردیم تکیه و خدا خدا مکردیم ایوان سر هیچ زواری نبو و جا بگیریم از بس هم خوش شانس بیم هر دو ایوان میگرفتیم سماور میوردیم تش مکردیم بساط چایی و صبحانه ر آماده مکردیم نان تازه و پنیر و سرشیر و مرباهای جور واجور آی لذت داشت صبحانه رو که مخوردیم یادمه مامان عصمت همیشه سفره حضرت رقیه نذرش به میشیم سفره ر آماده مکردیم آقا شیخ هم اون موقع مداحی مکرد و دعا مخواند و اهالی تکیه نیز سفره میامیین و اندی خودمانی بن که همه میریانی بهتر از من و شما مشناختن چه صفایی داشت واقعا دعا ها دعا به و اعتقادات هم که خودتان مدانین و قلبها هم به هم نزدیک و صمیمیت و محبت و احترام در اوج به و چقدر دلتنگ اون آدم هایی هستیم که دیگه بینمون نین و حسرت گذشته ر داریم ... بعد از دعا میشیم بساط ناهار رو آماده کنیم سفره ناهار رو که دمینگتیم هنر میریان رو مگردی انواع و اقسام غذاهای خوشمزه و لذیذسفره ی میان دبه و ترشی های خوشمزه خانم های طالقان واقعا از همه لحاظ ستودنی هستند همشان کدبانو روح عزیزانی که با ما همسفر بن شاد و خدا بقیه عزیزان مایی برای بداره ...ناهار رو که مخوریم موگوتیم بیشیم عالی سری باغان میشییم و عجب لذتی مبردیم در تمام طول راه بزرگترها گپ مزین و شوخی مکردن و ما دی مخندستیم مرحله بعد میامیم تکیه آقا چایی عصرانه رو مخوردیم و بار و بندیل مبستیم که وگردیم در آخر میشیم چهل دختران اونجا دی دخیل مبستیم و نذر و نیاز مکردیم و ماشینی پشت سوار مگرستیم و به خانمان برمگشتیم یادمه این سفر خوب و به یاد ماندنی اندی خوجیر به تا یک هفته ای همگیمان شارژ بیم و چقدر خاطره خوبی برامون بود که هنوز هنوز بعد از این همه سال منی یاد هسته و به نیکی ازش یاد منم
الهی که همگی سلامت بین و دوباره شادی به وجود همگیمون برگرده چرا که همانطوری که بدن انسان برای زنده ماندن به غذا نیاز داره روح و روان انسان هم به شادی و خوشحالی و دور همی نیاز داره
ارادتمند آزیتا جعفری
یه خاطره ای تعریف کنم از دوران کودکیم ..مرحوم سیدصفی خانم خدابیامرز پیش ما میومدن سر میزدم موقع رفتنشون به خونشون منو برادر کوچیکم دنبالش می رفتیم دو باره میومدیم سمت خونه.. یه روز دیدم تو حیاطشون یا درخت گلابی داره به سمت دیوار بود تقریبا وسط حیاط ما اجازه گرفته بودیم اون درختو هر روز یا یک ر وز درمیون با برادرم آب میدادیم سطل آبو ازخونه پر میکردیم یه مسیر راهو من دست میگرفتم یه مسیرو ایشون چون کوچیک بودیم حملش برامون سخت بود..بالاخره کمی بین ر اه هم آب می ریخت بعد یه پرچینی بود که بریم داخل یه مقدار آب هم اون جا می ریخت خلاصه به اندازه یه نصف سطل می موند آب رو که میریخیتم بعدمیومدیم خونه ... انگار جز عادت همیشگیمون باشه که باید اینکار رو بکنیم ..حتی سیدصفی خانم هم فوت کردن ما بازم این کار رو ادامه میدادیم گلابی ها می رسید ولی قد ما به کندنش نمی رسید که بچینیم البته اگر قدمون هم می رسید اجازه کندن نداشتیم از همون بچگی بهمون گفته بودن نباید میوه از درختی به جز حیاط خودمون بی اجازه بکنیم ..یه روز پای درخت رفتیم دیدیم گلابی افتاده رو زمین با چه خوشحالی گرفتیم و بردیم خونه خلاصه با کلی توضیح دادن به
مادرم که ما دستمون به گلابی ها نمیرسه خودتون دیدیدکه ...خودش افتاده بالاخره اجازه داد ما اون گلابی سبزرنگ رو خوردیم .الان دیگه اونجا خونه ساخته شده ولی نمیدونم هنوز اون درخت که اسمشو گذاشته بودم درخت خاطره ها هست یا نیست.. ببخشید سر تونو دردآوردم
سری بزنیم به خاطرات پختن نان در میر
برای پختن نان باید از قبل نانوایانی همراه هماهنگی مکردیم تا او بگو چه روزی مایی نوبته چون همه باید خانه شانی میان نان تازه مپتن اوشان موگوتن مثلا دوشنبه شمایی نوبته ما هم یکشنبه خودمانه آماده مکردیم برای روز دوشنبه منی پیر با همکاری و نظارت پدر بزرگم ( مدیرجان) مقدمات کار رو برای نانوایی فراهم مکردن
هیزمان میوردن تا فردا تنوری میان دینگنن منی مادر دی نخود و لوبیا رو خیس مکرد تا فردا آب گوشتی درست کنه یادمه حلوا هم درست مکرد همان شب آرد سرخ مکرد و بقیه را دمینگت فردایی برای اون شب از خوشحالی خو نداشتیم صبح مگردی میامم کندی سر با خوشحالی مامامو موگوتم بیامین دو بانوی مهربان و زحمتکش میامین اول موگوتن لاکه بیارین آرد رو دمینگتن لاکی میان و آب و نمک هم دمینگتن میانش و خمیر مایع را هم اونی میان میریختن و با دستهایشان آرد رو ورز همدان و چه کار سختی به ورز دادن الان ما قدرت نداریم چنین کاری کنیم اونها مقدار زیادی آرد رو ورز همدان بعد رویش رو مپوشاندند تا ور بیایه دوسه ساعتی زمان مخواست بعد نوبت آتش روشن کردن مگردی برای گرم کردن تنور یادمه از گون بته یا از گمره استفاده مکردن آتش که رو به راه مگردی میشین صبحانه مخوردن و کار شروع مگردی ابتدا از خمیر گلوله های کوچکی که بهش بیخ موگوتن درست میکردن به کمک وردنه بر روی یک تخته چوبی دمینگتن که اون تخته روش پر از آرد به خمیر رو روی بالشتکی پهن مکردن و در تنور مچسباندن و پس از پختن با تندراشین نان پخته برداشته مگردیو خوشمزه لواشان تنور د درمیامه و آماده برای خوردن کلاسانشانه که نگم برات داخلش حلوا مکردن رویش رو کنجد مزیین آی خوشمزه به پنجه کش هم که یادتانه با زعفرانهای اعلای مشهد که ارزان هم به به گرانی این روزا نبه
سری بزنیم به گذشته که در میر خونه ها کاه گل بود و نان پختن در خانه ها انجام میشد و همه در خانه ها تنورسان داشتند در تابستان که از شمال مهاجرت میکردیم به میر با سیمرغ بابا ساعت ۱۲ شب حرکت میکردیم و صبح میرسیدیم بارها رو با الاغ و قاطر تا کابار میبردیم و چند روزی طول میکشید که بارها را جا به جا کنیم بعد از چند روز گروهی از خانم های هنرمند و با محبت میر رو خبر میکردیم که بیان اندود کنند آی دیدنی بود اندود کردن برای خودشون ملات کاه و گل درست میکردند و میپاشیدند به کف بعد با سنگ اون رو صیغل میدادند و چه هنرمندانه من همیشه میگفتم میزارید من هم این کارو انجام بدم موگوتن البت تو دی یک کمی گل هگیر بریز کف بینیم چه کاره ای من دی همین کارو میکردم اما خنده میکردن و موگوتن ببه جان این تویی کار نیه من دی عقب نشینی میکردم و پهلوشان منیشتم و به حرفهای سراسر از مهر و محبتشون گوش مکردم هنوز جملاتشون تو گوشم دره موگوتن صبح که از خو پا میسیم صبحانه رو مخوریم غذامانه فیتیله ایی سر دمینگنیم تا خورشتمان خوجیر روغن سوا کنه جارو میزنیم رختانمانه موشوریم و مخلفات سفره رو هم درست مینیم سالاد و سبزی خوردن و ماست و خیار همه رو آماده منیم تا میاییم سر کار مایی مردک و مایی وچان همه چیزشان آماده بو بعد هم کار بیرون رو انجام همدیم کار بیرون رو هم با اون کار سخت و سنگین با نیروی زیادی سعی منیم خوب انجام هدیم و واقعا هم کارشون حرف نداشت چقدر دلسوزانه کار انجام میدادند اصلا در کارشون تقلب نبه اندود که میکردن دوباره پایسمیستن نگاه میکردن که جایی خالی از ملات نبو برامون از زندگی و مشکلاتش موگوتن که در زندگی باید صرفه جویی کنید و همیشه خودتانی برا پس انداز داشته بین با مشکلات کنار بیاین خودتانه نبازین شوهرانتانی همراه بیشتر از دو روز قهر نکننین قهر طولانی خجیر نیه محبت رو کم منه خلاصه کو هم هنرشان هنر به هم حرفاشان حرف درست و حسابی به که واقعا مایی به درد که خیلی بخورد تا مرحله بعدی و داستان بعدی آزیتا جعفری
( درخت اقاقی و درخت توت)
چرا در زمان قدیم در حیاط
میری های عزیز یک درخت
اقاقی و یک درخت توت بود
اگر چنانچه حیاط کوچک
بود حتماً سر کوچه این دو
درخت موجود بود طوری
بود زمانی که من بچّه بودم
میرفتم منزل خاله ام حیاط
مرحوم سره دو ویا سه درخت
اقاقی با ارتفاع بلند وجود
داشت که غروبها صدای
گنجشک گوش آدم رو کر میکرد و درخت های دیگر
که شما هم به خاطر دارید
توضیح: کاشت این دو درخت
اقاقی و توت در میر چه بود
زمان قدیم در میر اکثراً
گوسفند دار بودند چون در
روستا مرتع نداشتیم برگ
این درخت ها را برای گوسفندان استفاده میکردیم
در ماه شهریور که علف ها
خشک میشد غروب وقتی گوسفند ها از صحرا بر میگشتند برای آنها شام میریختیم بخورند واز باغ
ها برگ درختان را جمع آوری
میکردیم و این جمع آوری برگ
ها برای فصل پاییز برای گوسفندهای که قُرمی گرفته
بودیم هم ادامه داشت حالا
اگر یک روز کار داشتیم ونمی
توانستیم به باغ برویم غروب
دو سه تا شاخه از درخت اقاقی بریده و جلوی گوسفند
ها برای شام میگذاشتیم ویا
یکی دوتا کیسه برگ توت چیده برای قُرمی ها میریختیم تا بخورند با اجازتون یک مقدار توضیحات
اضافه تر همین درخت اقاقی
که در میر فراوان بود در روستای اوچان من حدوداً
پنجاه سال رفت و آمد دارم
هنوز درخت اقاقی با چشم خودم ندیدم میگن یکی ویا
دوتا هست
درخت وزم که اسم فارسی
آن را نمیدانم در زمان قدیم
جلوی مسجد میر زیاد بود
و جاهای دیگر هم تک و توک
بود همین درخت را هم من
دراوچان ندیدم حالا کمی
متفاوت تر نرسیده به آرموت
روستای میراش از اوّل جاده
میراش بوته های وزم کنار
جاده هست تا اول ده که
امام زاده هست انبوهی از
ازدرختان وزم بلند وکلفت
وجود دارد البتّه داخل ده
نرفتم و خبر ندارم که درخت
وزم دارد یا ندارد ساختار
روستاهای طالقان باهم تفاوت
های دارد بطور مثال شما از
تهران یک میهمان بیاورید
میر شب برسید صبح که از خواب بلند شود ببیند که این
همه صخره ده را احاطه کرده
واقعاً براش تعجّب آور است
(خدایا دراین ساعت که برای
شما مطلب نوشتم خودت ضامن سلامتی تک تک عزیزان
گروه رو تضمین کن آمین یا
رب العالمین)
(وِنه دره- وی نو-وی لات -
غازلانی بند) آشنایی با چهار
منطقه از روستای میر
به زبان میری وِن وفارسی آن
میشود وَن به زبان میری وی
وفارسی آن میشود بید
از تهران بطرف میر که می آییم قبل از واگنک یک دره
هست که انبوه درختان وَن
هست که به آن وِن دره میگویند=پایین پس ماله پشت
یک دره هست که انبوهی از
درختان بید هست و بالای آن
یک نو هست که میگن وی نو
دقیقاً پشت دوربین تله=
روبروی واگنک انبوهی از درختان بید هست که میگویند
وی لات همین مکان قبلاً اسمش حبیبی لات بود چون
درختان قبلی آن خشک شده
و درخت بید جایگزین شده
به نام وی لات میباشد=
غازلانی بند ویا بهتر بگم
غاز لهانی بند صخره های
بالای جیر پسین دره یعنی
درست بالای واگنک آن صخره
ها به این اسم میباشد از اسمش پیداست گویا در زمان
خیلی قدیم رودخانه طالقان
غاز وحشی داشته که در رودخانه واگنک به غذا خوردن
مشغول بوده و زمان جفت گیری لانه های خود را درغاز
لانی بند میساختند البته این
نظر من هست تحقیقات در
این مورد خاص ضرر ندارد
ومن هم از آن بهره خواهم
برد(شادکامی و شاد زیستی
عزیزان گروه آرزوی قلبی
منه حق نگهدار تان باشد)
بعد از اینکه آقای احمد رسولی خواب نما شدند وبا دوستانش در میان گذاشت .به فکر چاره افتادند. دراین بین آقای احمد رسولی تنها نبود. برادرش ناصر ویار دیرینه اش آقای جمشید خستو همیشه درتمام مراحل کار همراه ایشان بودند. بعد از اینکه دهانه چشمه باز شد. یک اکیپ کارگر به میر جهت لوله کشی آورده شد. برای کندن و لوله گذاری با امکانات آن زمان. درضمن منبع پسین چال را هم درست کردند . وبعد از منبع به لوله گذاری ادامه دادند . کارگری که با اولین اکیپ آمده بود ودر میر ماندگار شد. مرحوم آقای اکبر امیدوار بود .که کمک شایانی به لوله کشی وساخت منبع کرد ودر همین حین جوان خوش ذوق ان روزگار علی زبل هم به کمک آمد. من یادم است. که برای رساندن آب به سر رجه چند بار مسیر لوله را عوض کردند تا موفق شدند. درهر کوچه دو یا سه شیر آب که ارتفاع هرشیر هفتاد سانت بود نصب شود. ازاین رو تلاش دو دوست بنامهای احمد رسولی وجمشید خستو به ثمر نشست. بعد از چند سال آب چشمه کوانک آورده شد ومنبع بزرگ را ساختند بعد آب زرد ولِچال را آوردند. هنوز منبع بزرگ ساخته نشده بود که لوله کشی داخل منازل صورت گرفت. آب را بداخل خانه ها هدایت کردند. بعد شیرهای کوچه هارا کور کردند.تاریخ دقیق انشعاب گرفتن ورسید آنرا دارم که در میر است اگر عمری باقی بود ورفتم عکس آنرا برایتان میفرستم. صحبت از آقای اکبر امیدوار به میان امد که در سال 99 به رحمت خدا رفتند , برای شادی رو حش فاتحه ای بخوانید.
آقای خلیل الله بداشتی گویا از طریق مکاتبه با مرحوم جلایی که انسان شریفی بودند اجازه نصب شیر آب زمین فوتبال رو گرفتند. ممنون از پیگیری ایشان.
مرحوم جلایی و مرحوم قدرت داهی در تاسیس شرکت تعاونی عمران و آبادانی میر نقش داشته و جالب این شرکت تعاونی در احداث جاده ک سایر امورات عمرانی میر نیز نقش اساسی داشت. آن زمان در کل طالقان سه شرکت تعاونی وجود داشت که یکیش مال میر بود
مرحوم حسن جلایی انسانی نیکوکار و صدیق و معتمد محلی بود و منزلش در روستای میر در گرمادر و در شمال بین نشتارود و عباس آباد بود.
من توفیق اینو داشتم که چندین بار در منزل شمال به حضورشان رسیدم. ایشان در زمانی که عطاء اله مهاجرانی وزیر ارشاد بودند قصد چاپ کتابی تحت عنوان " اکبرآقا مار گیر " را داشتند اما توفیق نیافتند و اجازه به ایشان داده نشد.
علتش را پرسیدم فرمودند که چاپ این کتاب باعث تردید مردم در خصوص اماکن متبرکه مثل امام زاده ها خواهد شد.
در نهایت در زمانی که جناب دکتر بهمن خستو قصد چاپ کناب تاریخچه روستای میر و داشتند با کسب اجازه از خانواده مرحوم جلایی ، خلاصه ای از داستان اکبر آقا مارگیر و خزه ای دیم را درج نمودند.
به یاد دارم مرحوم جلایی تحقیقات بسیاری پیرامون خزه ای دیم و سوراخی که در ان وجود داشت نموده بودند.
خاطره ای از ایشان دارم که با شیرینی خاصی تعریف می نمودند
ایشان خیلی نوه دوست بودند و عکس نوه هایشان را روی میزی گذارده بودند. در بین نوه ها کامبوزیا نوه دختریشان ( پسر مرحوم میترا ) را خیلی دوست داشتند. روزی متوجه میشوند که عکس ایشان روزی میز نیست . جستجو کردند دیدند روی عکس را با پارچه ای پوشانده شده بود از خانواده جویا شدند و متوجه شدند که نوه ها به واسطه اینکه مرحوم جلایی کامبوزیارا بیشتر دوست دارند این کار و انجام دادند.
یاد و خاطرات انسانهای بزرگ و وارسته میر به نیکی یاد