روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

بانیان چند پروژه در میر....علیرضا جعفری

آقای خلیل  الله بداشتی  گویا از طریق مکاتبه با مرحوم جلایی که انسان شریفی بودند اجازه نصب شیر آب زمین فوتبال رو گرفتند. ممنون از پیگیری ایشان.

مرحوم جلایی و مرحوم قدرت داهی در تاسیس شرکت تعاونی عمران و آبادانی میر نقش  داشته و جالب این شرکت تعاونی در احداث جاده  ک سایر امورات عمرانی میر نیز نقش اساسی داشت. آن زمان در کل طالقان سه شرکت تعاونی وجود داشت که یکیش مال میر بود

مرحوم حسن جلایی انسانی نیکوکار و صدیق و معتمد محلی بود و منزلش در روستای میر در گرمادر و در شمال بین نشتارود و عباس آباد بود.

من توفیق اینو داشتم که چندین بار در منزل شمال به حضورشان رسیدم. ایشان در زمانی که عطاء اله مهاجرانی وزیر ارشاد بودند  قصد چاپ کتابی تحت عنوان " اکبرآقا مار گیر " را داشتند اما توفیق نیافتند و اجازه به ایشان داده نشد.

علتش را پرسیدم فرمودند که چاپ این کتاب باعث تردید مردم در خصوص اماکن متبرکه مثل امام زاده ها خواهد شد.

در نهایت در زمانی که جناب دکتر بهمن خستو قصد چاپ کناب تاریخچه روستای میر و داشتند با کسب اجازه از خانواده مرحوم جلایی ، خلاصه ای از داستان اکبر آقا مارگیر و خزه ای دیم را درج نمودند.

به یاد دارم مرحوم جلایی تحقیقات بسیاری پیرامون خزه ای دیم و سوراخی که در ان وجود داشت نموده بودند.

خاطره ای از ایشان دارم که با شیرینی خاصی تعریف می نمودند

ایشان خیلی نوه دوست بودند و عکس نوه هایشان را روی میزی گذارده بودند.  در بین نوه ها کامبوزیا نوه دختریشان ( پسر مرحوم میترا ) را خیلی دوست داشتند. روزی متوجه میشوند که عکس ایشان روزی میز نیست . جستجو کردند دیدند روی عکس را با پارچه ای پوشانده شده بود از خانواده جویا شدند و متوجه شدند که نوه ها به واسطه اینکه مرحوم جلایی کامبوزیارا  بیشتر دوست دارند این کار و انجام دادند.

یاد و خاطرات انسانهای بزرگ و وارسته میر به نیکی یاد

میریانی خوشنام و فداکار و جاودانه ....شیوا الله بداشتی

درود بر یزدان پاک 

میری سربلند و میر  سرافراز


خودمانی طالقان افراد گمنام  زیاد دره 

  اقای دکتر مهدوی بزرگوار  

 کمتر کسی هست که ایشون نشناسند


 میر  میان مریض شده باشه و سراغ ایشون نرفته باشه  و  همیشه با  رویی گشاده پذیرای هم ولایتی ها بودند و هستند مانا باشید 


اقای دکتر  اله بداشتی  بزرگوار  هر سال  ساک دارویی منزل پدر بزرگوارشان  به امانت دارند و  عزیزانی که مشکل پیدا میکنند  با تجویز  دکترهای حاضر در میر   و نام دارو داده میشه  و ‌دریافت دارو منزل امید مان  میباشد . مانا باشید 


خانم مهوش جعفری عزیز  چقدر وقتها  دارو خواستیم  از ایشون.گرفتیم وبرای تزریق  آمپول و سرم وقت و بی وقت  در خونه شون  زدیم.و ایشون هم پذیرا  بودند و حتی با یه تماس خودشون به اون سر  روستا  روسوندن    مانا باشید.


الان نیا نکن   وچان هر هفته راه طالقان درن و میان و موشون  اندی  باید صبر میکردن  تا   وچان بیان  یه  کپسولی  قرص فشاری چیزی اوشانی برک بیورن


دکتر  شهراسبی  گرامی  یه مطب دندانپزشکی  ولو تجربی در این قسمت از ایران   نعمتی ست به خدا

مانا باشید

  اقای علی مردان خان  وقت و بی وقت  زنگ بزنیم  ببینیم  میر میره  مایی بسته نان میبره  مایی وچه هوا ره داره  ماشینی میان  فلانی بمردی ماره  به مراسم مرسانه  و..... مانا باشید 


اقای رضا حسن لو صاحب نیسان آبی رنگ

 روزهای خاص از هفته   تره بار و میوه میاورد ارتباط میریان با شهر  برقرار میکنه و نون بربری تازه 

مانا باشید 

 ممنونم که هستید   خدا همه تانی بداره 




به یاد مادر بزرگم قمری خانم قزوینی......شیوا الله بداشتی

و اما......قمری ماما


خانمی  فوق العاده قوی و مقتدر و مهربان  و خوش زبان  و زحمتکش


و من از ایشون به عنوان خانمی سیاستمدار یاد میکنم

فوق العاده مدیربودن و همراه عالی 

هر وقت پیش ما میومدن  وقت پاییز و زمستان  طوری از دلتنگی و مهربانی هاشون میگفتن  که من فکر میکردم منو از همه بیشتر دوست دارن و این طور به نظر میرسید  که من اصلِ نَوِ یَم.

منزل عمو ها یا عمه  ها  هم همینطور بود  

و هر کدوم از نوه ها  این باور را داشتن که  اونها رو از همه بیشتر دوست داشتن

دست خالی نمیومدن , لواشکی ,توت خشکی,  گردویی ......

و تا خونه ی ما بودن هر شب بگو و بخند و مادرم با اینکه عروس شمالی بودن و  طالقانی نبودن اما هیچ وقت  ما این حس و نداشتیم که فرقی بزارن 


خیلی زیاد بچه هاشو دوست داشتن  یه جمله ی معروف داشتن 

"جیگر جیگر و  دیگر دیگر" 

با این جمله  عروس و دامادها تکلیف روشن بِ

واقعا روحش شاد  - قمری مامان جان روحت شاد


پرتقال .............فرشته بهزاد مهر

  خاطرات قدیمی 

ما پِرتقال بوخوردی ییم



 آقامی همرا رَخیف بِه. خیلی وقتان میامِه مایی وَر شب نشین. اسه بنیش کی ننیش. مگه مِشّه؟ کرسی بِن مَنِشت و‌ کف دستانه دِمینگَت پشت سرش. تکیه همدا و چشمانشه هَندی میگیت و هیچ‌ دی نیمی گوت چی یی خاطر  میامی ؟نمی دانم ما دی جوان آدم بِیم. میشی ییم فلفل نمک دمکردین گالشانشی میان بله زودترک‌ بوشوعموجان قاصد به. چله کوچیک تمان نِگرستی مایی سواغاتیانه مِبَرد چالوس فامیلانی مانی بِرِک و یک هفته بماندی تا عید وِمیگرست. مایی اثاث زَرِچ ،کلاس،خشکبار و... به و فامیلانمان دی مایی برک خورد و خوراک مَرِسان. قند ،چایی،شکر....یه سوغاتی هم بِه کو‌ ویشتر از همه اویی چشم‌انتظار بیم. بله «پرتقال». نه این پرتقالان که مزه ی کاه هَمِدیَن. عطری داشت که آدمه مست مِکرد. اولین روزی که پرتقالانه موخوردین پوستانشه سنجاق قفلی همرا می زییم لباسانمانی رو و میشییم میدان. هرکس رد مگرست حرکتی مکردیم بفهمه «ما پرتقال بخوردی ییم» مثلا غمزه مکردیم و پوست پرتقال نِیَه مکردیم یا جوری که ملتفت گرده پوسته بو‌ مکردیم. گاهی چند نفری ما ره که می دیین   پچ پچ مکردن :    « اُ عَه مداری اینان پرتقال بخورین...» 

خلاصه مرکبات، مرکبات قدیم. این جدیدیان اداشه در میورن. یادش خوش

 رخیف=رفیق

هندی میگیت=می بست

گالش=کفش از جنس لاستیک

زرچ=کبک(معمولا جوانتر ها با تله آن را شکار می کردند. شکم پرنده را خالی می کردند و با پر آن را آویزان می کردند چون هوا سرد بود فاسد نمیشد .بعد همراه قاصد ها می فرستادند به شهر)

مرسان=می فرستادند

یاد پدر......جعفر سهرابی

سلامی چو بوی خوش آشنایی

شب های شکوهمند گروه فرهنگ و ادب میر تمامی ندارد و دیشب هم بار دیگر یک شب رویایی آن هم در این عصر و فصل کرونایی رقم خورد که به حق غنیمتی است بی بدیل

برای آنکه صاحب این قلم هم سهم کوچکی در این باز آرایی فرهنگی داشته باشد خاطره کوتاهی را قلمی میکنم

پس از آنکه آب آشامیدنی میر لوله کشی شد ( باید از نقش و سهم جناب علی میرچی ، علی زبل نازنین ، در این رونق بخشی هم یاد کنم و هم تقدیر ) پدر مرحومم مقسم شدند و باید طبق ضابطه ای هر چند ساعت آب را در محدوده ای قطع و در محدوده ای دیگر وصل کنند یک روز فامیل نازنینی که از دیرباز آمد و شدی داشتیم و خاصه تهران اگر بگویم هر روز منزل ما بودند اغراق نکردم آمدند منزل و گفتند « سهراب خان امروز یک ربع آب محل ما را زودتر وصل کن که میهمان داریم به روح پاک هر دو آنها پدرم لبخند زدند و گفتند برو پرس و جو کن اگر محلی که باید آب آنها را قطع کنم مهمان نداشتند بیا بگو تا انجام وظیفه کنم !!! آن بزرگوار نگاهی کرد و بی آنکه چای اش را میل کند با ناراحتی بلند شد و رفت مادر مرحومه ام خیلی ناراحت شدند و ...بگذریم فردای آن روز دیدیم همان آقا با یک فلاسک چای یالله یالله گویان وارد خانه شدند روی ایوان نشستند و پدرم را که در اندرونی بود صدا زد و گفت : سهراب جان چای آوردم چه چایی ....

الغرض فرهنگ بزرگان ما چنین بود پاکدستی ، پاکدلی ، حرمت داری و یک دلی دعا کنیم ما هم از آن همه صفا و صمیمیت و یکدلی سهمی ببریم

تندرآشین...........فرشته بهزادمهر

تندرآشین تنه رخت دکنی قشنگ موبو

اصولا هرچیزی تو‌خونه ی ما تغییر کنه و زیبا تر بشه مامان من این مثل طالقانی رو تکرار می کنه«آهان زودتر. تندرآشین تنه رخت دکنی قشنگ‌ موبو». تندرآشین یا تندور(تنور) هاشین یه چوب مخصوص بود که با اون  ذغال های داخل تنور رو هم می زدن تا آتیش تازه بشه. طفلی همیشه سیاه سوخته بود و‌مثل «دست چو» خوشگل مشگل نبود. این مثل کنایه از اینه که به خودت برسی قشنگ‌میشی.یا هر بی ریختی اگر سر و وضعش رو‌مرتب کنه زیبا میشه

ریسمان............صادق اباذری

(ریسمان)

به طنابی که از موی بز ساخته

میشود ریسمان میگویند قدیما

زمانی که موی بز را برش میکردیم پس از شستن موی بز آنها را با شانه مک تمیز کرده

وموی بز را با چل می ریسیدند وبه صورت گوله در

میاوردند یک روز صبح که از خواب بلند میشدیم می دیدیم

که آقا چندتا از گوله موی بزها

را به ستون ایوان بسته و درحال بافتن ریسمان هست

حدوداً پنج تا شش گوله موی

بز وحدوداً ریسمانی ۱۰ متری

می بافت چون ریسمان نرم تر

از طناب بود برای  آوردن علف از کوه استفاده میشد که به شانه آدم آسیب وارد نکند

حالا چند اصطلاح ویا چیستان ویا ضرب المثل از 

ریسمان برایتان میگویم که

مطالب پر محتواتر بشه

۱=مار گزیده از ریسمان سیاه وسفید میترسه

۲=دیگه ریسمانو به سرچنبل

رسوندی مثلاً خونه سازی به

آخراش که می رسه بکار میره 

معادلی برای گاو وپوست کردی

به دمش رسیده

۳=ریسمان  کوتاه بود به شما

نرسید 

زمانی که دونفر باهم صحبت

میکنند نفر سوّم  می رسه از

اونها سوال میکنه چی صحبت

میکردین نمی خواهند اون از 

صحبت های آنها مطلع بشه

این اصطلاح رو به کار میبرند

برای مزاح میگه حالا یکم ریسمان ببافین تا به ما هم برسه میگن شرمنده موی بز تموم شد

۴=ریسمان آسمان پیاز پوست

پهلوان (مار)

مثل ریسمان درازه وپوستش

مثل پوست پیاز نازکه وپهلوان

هست 

۵=گوساله ریسمان دیکَتی 

زمانی که گوساله را به درختی

ویا بوته ای میبندی تا بِچَره

اون بعد ازیک مقدار چریدن

شروع میکنه به ورجه وُرجه

کردن ناگهان ریسمان  به دور

بوته ها و سنگ ها ویا درختان

می پیچه کاملاً از حرکت باز

میماند تا کسی برود نجاتش 

بده    در زمان قدیم دخترا که

نامزد میکردن از این اصطلاح

بکار میبردن 

بطور مثال پسره از شهر میومد میر میگفت ننه چه خبرا میگفت سه تا گوساله

ریسمان دیکَتی بعد موگت کی

دترکانه وننه مگوت فلانیانی 

دترکان  

امیدوارم که تابستان تشریف

آوردید میر بشنوید که پنج

شش تا گوساله ریسمان دیکَته

بو

شادیتون روز افزون

عید دیدنی.............صادق اباذری

عید دیدنی....صادق

(عیددیدنی)

زمانی که بچه بودبم صبح عید که

ازخواب پامیشدیم بعدازخوردن صبحانه

لباس نوهارومی پوشیدیم وبه اتفاق

رفیقان میرفتیم درمحل برای گرفتن

عیدی ازبزگترهاودرهرخونه ای رومیزدیم

ماروناامیدنمیکردن اگه شده ی مشت

توت خشک ویاچنتاگردوبماندبیشترین

عیدی که مابچه هاروخوشحال میکرد

اول پول بودبعدتخم مرغ بیاددارم

که همه باهم میرفتیم درخونه خدابیامرز

حاج مطیع الله وایشون که ازشهر

میومدندقبلش میرفتن ازبانک پول نو

برای بچه هاتهیه میکردنددرخونه حاجی

رومیزدیم وهم صداباهم میگفتیم

(عید شما مبارک) وایشون هم نفری 

یدونه دوریالی به ما میداد۲ریال

وماهم ازخوشحالی پرمیگرفتیم

ازاونجا که دورمیشدیم باهم میرفتیم

توآفتاب وازبرق زدن پول نوکلی

لذت میبردیم وخوش بودیم

گذشت وماهم کمی قدکشیدیم خوشحال

ازاینکه بابزرگترهامیتونیم بریم

عیدگردشی اون وقت هاخیلی جمعیت

توده زمستان ماندگاربودن وروزانه ۵الی

۶جاصبح وبعداظهرعیدگردشی بود

درضمن دسته خانمها هم جداگانه عید

گردشی میکردندازاین عیدگردشیها

دوتاش بازم برامون خاص بودیکی 

متزل مرحوم  مشهدی علی ادناداخوردن فتدق

درباغ ودومیش خوردن عسل منزل 

مرحوم مشدی آقا

درپایان باکمترین ها      بیشترین هاروداشتیم عزت زیادزندگیتون مالامال

ازعشق


عمو رفیع مرحوم...........بابک میرچی

عمو رفیع....بابک

امشب می خوام یادی کنم از مرد بزرگ

ورزشی میر مرحوم عمو رفیع رسولی 


اواخر سالهای هفتاد فکر بود که ایشون بازنشسته شدن و بیشتر اومدن طالقان

هر روز ایشون کل نوه های محترم خاندان رسولی رو میبردن رودخانه 

و بعدش با کلی انرژی میومدن فوتبال

خودشون یه تیم خوب بودن همیشها


همیشه دوست داشت بازی مساوی بشه

اگه عقب بودن چیزی نمی گفت اما اگه تیموشون برنده بود الکی گل می خوردن

مرد بزرگ برای نسل ما خیلی انرژی داشت

در زمان ایشون ما لباس یک رنگ نداشتیم

قرار بر این بود اگه تیمی گل اول رو زد 

تیم مقابل پیراهنها رو دربیارن


بارها شاهد بودم که دوست داشتن گل اول رو دریافت کنن که تیم خودشون لباس رو دربیارن تا تیم مقابل ناراحت نشه


با همه دوستانه صحبت می کردن


اگه خطای خطرناکی می کردی حتما جریمه میشدی ، جریمه ایشون دویدن دور زمین بود( اینکار رو من خیلی انجام دادم)وشاید بیشتر دوستان


چقدر ایشون برای بچه ها ارزش قائل بود

همه رو بازی می داد 


انگار یه فرشته بود برای بچه ها


بعد از ایشون دیگه احساس می کنم فوتبالی برگزار شد 


بابت همه مهربونیات ازت ممنونیم

روحت شاد عمو رفیع

خاطره شرف آبجی آسیه خاله.....فرشته بهزادمهر

 خاطرات شرف ابجی و آسیه خاله 

گاهی در عالم خیال از سر ترمینال راه می افتم  و یکی یکی آدم هایی که ابدی شدن رو در خاطرم مجسم می کنم. خیلی وقت ها دلم برای صفا و سادگی شون تنگ‌میشه. برای زندگی های بی نظیر اون دوران. در کوچه ی اصلی که الان شده آیت الله طالقانی، از کنار مشهدی فتح علی و رقیه خاله که رد  میشم چهره اش میاد تو ذهنم. آسیه خاله یه خانم گرده صورت با چارقد سفید که همیشه دم درب خونه اش نشسته بود.

 دوست جون جونی ننه شرفم،

 «مرحومه آسیه خانم»

 یه وقتایی یادمون می رفت سلام‌کنیم یا اینکه نمی شنید،یه طوری که ما بنشویم به کنایه می گفت:« درازه شرفی جور سلام دی بلد نی یِه.» ننه شرفم بلند بالا بود و بسیار شاد و شوخ. با این آسیه خاله هم شوخی های مرگ باری داشتن. یکبار آسیه خاله ننه رو بدجوری ترسونده بود و ننه کشیک‌می کشید تلافی کنه. تا اینکه نمازی سر یک روز تابستانی  فرصت رو بدست میاره. 

ننه تعریف می کرد که:« داشتم کوچه دِه رد مِگرسم ،بیدیم آسی ایوانی میان بنیشتی و شام موخوره. جَلدی بیشیم دستم تا اوسکوف دِکردم تنوری خاکسری میان و سیاه کردم و وگرستم. همچین یواشکی پله ان دِه جوئر شییَم و دستمه که مثل قیر گرسته به ببردم سِرفه ای میان و یه لقمه آسیه یی کاسه ده بیگیتم. بیچاره آسی در جا غش کِرد. بوگوتم :«اوا خاکه سرم. زنک بمرد..»  مگه هوش می یامه. اندین جِل دود کردم، چِفته رزه اُ ‌کِردم تا کم کمک هوش آمه و ‌مِنه کلی فش کَترِه دی هَدا. فکر کرده بِه اجنه بیامی دست دِکردی ظرف غذایی میان. قدیمان مردمی دل صاف به و از هم کینه به دل نمیگیتن.»

خاطره از ننه جانم مرحومه شرف میرچی