خاطرات شرف ابجی و آسیه خاله
گاهی در عالم خیال از سر ترمینال راه می افتم و یکی یکی آدم هایی که ابدی شدن رو در خاطرم مجسم می کنم. خیلی وقت ها دلم برای صفا و سادگی شون تنگمیشه. برای زندگی های بی نظیر اون دوران. در کوچه ی اصلی که الان شده آیت الله طالقانی، از کنار مشهدی فتح علی و رقیه خاله که رد میشم چهره اش میاد تو ذهنم. آسیه خاله یه خانم گرده صورت با چارقد سفید که همیشه دم درب خونه اش نشسته بود.
دوست جون جونی ننه شرفم،
«مرحومه آسیه خانم»
یه وقتایی یادمون می رفت سلامکنیم یا اینکه نمی شنید،یه طوری که ما بنشویم به کنایه می گفت:« درازه شرفی جور سلام دی بلد نی یِه.» ننه شرفم بلند بالا بود و بسیار شاد و شوخ. با این آسیه خاله هم شوخی های مرگ باری داشتن. یکبار آسیه خاله ننه رو بدجوری ترسونده بود و ننه کشیکمی کشید تلافی کنه. تا اینکه نمازی سر یک روز تابستانی فرصت رو بدست میاره.
ننه تعریف می کرد که:« داشتم کوچه دِه رد مِگرسم ،بیدیم آسی ایوانی میان بنیشتی و شام موخوره. جَلدی بیشیم دستم تا اوسکوف دِکردم تنوری خاکسری میان و سیاه کردم و وگرستم. همچین یواشکی پله ان دِه جوئر شییَم و دستمه که مثل قیر گرسته به ببردم سِرفه ای میان و یه لقمه آسیه یی کاسه ده بیگیتم. بیچاره آسی در جا غش کِرد. بوگوتم :«اوا خاکه سرم. زنک بمرد..» مگه هوش می یامه. اندین جِل دود کردم، چِفته رزه اُ کِردم تا کم کمک هوش آمه و مِنه کلی فش کَترِه دی هَدا. فکر کرده بِه اجنه بیامی دست دِکردی ظرف غذایی میان. قدیمان مردمی دل صاف به و از هم کینه به دل نمیگیتن.»
خاطره از ننه جانم مرحومه شرف میرچی