شهریور سال۱۳۴۹ برای ادامه تحصیل منو روانه تهران کردند بمحض اینکه رسیدم تهران رفتم منزل برادر مرحومم ارباب عزیز روحش شادودر آنجا مشغول تحصیل شدم برای عید سال اول روز شماری میکردم که برگردم طالقان پیش پدرو مادرم
خداوند رحمتشان کنه غافل از اینکه بدانم چه سرنوشت شومی در پیش داشتم برادرم برای خانواده همه ساله سورسات عید خریداری میکرد به واسطه خودشان ویادیگران میفرستاد طالقان منهم ازهمه جا بیخبر فقط فقط به عشق دیدن خانواده ودوستان وخاطرات و شی تنت بازی های کوچه وپس کوچه ها سر ازپا نمیشناختم بالاخره روزموعود رسید یواش یواش باید آماده رفتن میشدم در همسایگی ما خدا بیامرز مش محمد دا
شوهر خاله ام روحشان شاد پدر داستان نویس گروه جناب صادق خان زندگی میکرد قرعه بنام من افتاد که باایشان همسفر بشوم غافل ازاینکه بدونم برادر مهربانم چه خوابی برای دیده بودند شب شد دیدم یک کیسه آوردند داخل اتاق دوتا گردو انتهای کیسه گره زد شروع کردبه چیدن سوغاتی نه یکی نه دوتا تا دلتان بخواد از نخود وکشمش بگیر تاالی ماشاالله در خاتمه درب کیسه رابستند ۲متر طناب آوردند کیسه را بصورت کوله پشتی آماده کرد منو صدا زد بخاطر تنظیم کردن بندهائی را که روی شانه هامی بایستی رد میشد تنظیم کردن چند بارهم روی من پرو کرد دیدند خوبه وقتی روی دوشم گذاشتم برای امتحان تازه فهمیدم فردا چه بلائی قراره سرم بیادخلاصه سرتان را درد نیاورم با مش محمددا هماهنگ شدیم که انشاالله صبح حرکت کنیم معمولا همه ما وقتی قرارصبح جائی بریم شب تاصبح بیقرار هستیم وکم خواب حالا ۱۱ شب است برادرم گفتند بخوابید صبح باید حرکت کنید هنوز توی خواب وبیداری بودم که مسیرهای طالقان رو پیش خودم مرور میکردم اصلا نفهمیدم خوابیدم یا نه دیدم مش محمددا داره میکوبه روی پنجره من متوجه شدم خودمو زدم بخواب که بیشتربخوابم برادرم ببدارشد و گفت پاشو دیر شده خواب موندین اون وقتها اینقدر ساعت دست هر کسی نبودفکر کنم برای اینکه ساعت ۵ صبح به سرپل امام زاده معصوم گاراژ عظیمی برسیم شوهر خاله عزیزممان ساعت۱/۳۰ دقیقه بامداد ازمنزل چهارراه سرچشمه حرکت کردیم ایشان هدف داشتندساعت ۱بامداد منو بیدار کردن ولی من بیچاره دهاتی از همه چیز بی خبر راه افتادیم ازکوچه وپس کوچه مسیرمان را طی کردیم من خوب به منطقه آشنا نبودم ولی بایستی میرفتم کوچه پس کوچه که میرفتیم سراز چهارراه سیروس در آوردیم وقتی خیابان اصلی را دیدم روحم تازه شد
ماشین هم اون زمان هم خیلی کم بود مضافا ساعت یک و سی دقیقه که اصلا من هی میرفتم با اون بار سنگین برمیگشتم عقب رو نگاه میکردم هیچ خبری نبود تا لطف خدا شامل حال ماشد یکدونه ازاین بنزهای درب وداغون رسید چندتابوق زد مش محمددا جواب نداد
بالاخره نگه داشت پرسید کجا میروید من فورا گفتم خواستم بگم سر پل امام زاده..... دیدم مش محمددا گفت آقا جائی نمیریم یارو رفت من پرسیدم مشتی چرا سوار نشدیم گفت میخوام میان بر بزنم زودتر میرسیم تازه فهمیدم به به چه شود تمام میان برایشان از داخل کوچه بود تاسر خیابان میدان شاه
الان شده میدان قیام مستقیم چهارراه سیروس چهارراه مولوی میدان اعدام وگمرک وسرپل امام زاده معصوم حدوداساعت۴بامداد رسیدیم به مقصدسریدار گاراژ هنوز بیدارنشده بود ساعت ۵ صبح اتوبوس حرکت کرد تقریبا۱۰/۳۰ رسیدیم به سد محلی بود بنام سنگ بن اون زمان ماشینها تا آنجا میرفتند دوباره روز از نو روزی از نو رسیدیم سرخط معمولا چارباداربرای جابجاکردن مسافرین از لهران ومیر وکش آمده بودند دیگه خیالم راحت بود مشتی نشست چپق شو روشن کردمنهم دل تو دلم نبود بالاخره مشتی میدونه من فقط۱۳ سال داشتم الان یک الاغی قاطری ودرنهایت بارمان را تحویل چاربادارتحویل میده دیدم نخیر نشست زیر کوله پشتی خودش بلند شد گفت بریم جایتان خالی از سد تامیر حالا نرو کی برو ۳بعدازظهر رسیدیم میر یک ودو روز اول که شهید بودم روزهای بعد دیدوبازدیدهای همگانی شروع شد چقدر با صفا بود (الان که دارم این مطلب را مینویسم در طالقان هستم حدودا ۲ماه از عیدگذشته اصلا آثاری از عید وبوی عیدنیست) میخوام بگم هرچه که اون روز بود باتمام مشقت وگرفتاری ها ونداری همه چیزش لمس کردنی ودوست داشتنی بود از مسیر خارج نشوم روزهای ۱۰ یا۱۱ فروردین که میشد دوباره تب ۴۰ درجه میگرفتم که میخوام برگردم تهران ناگفته نماند الان هم تبم گرفته میخوام یکشنبه برگردم فقط میخوام بگم قدر لحظه هایتان بدانید
با آرزوی بهترینها عیدتان مبارک