روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

خاطره ای از مش شیردل دا

یه خاطره ی کوچولو‌ هم از مشهدی شیردل و همراهان در کوه بگم .خالی از لطف نیست  یکبار بابابزرگم با آقا هادی میرچی میرن کوه.قدیما معمولا ماست چکیده و‌نان می بردن اونجا ترید می کردن. اون روز نون‌رو‌خورد می کنن توی ماست و‌قدری آب می ریزن مشدی رو‌می کنه به آقا هادی میگه :« تا گو‌ بیا من یه چرت بزنم.»بنده خدا آقا هادی هم  میشینه هی اینور و نگاه کن اونور رو‌نگاه کن چرا گو(گاو)نمی یاد . مشدی هم خرخرش راه افتاده بود.‌خلاصه او رو بیدار می کنه میگه:« مشدی پایس نمی دانم چرا گو‌ نمی یا؟ » شیردل دا هم اسه بخند کی نخند. میگه:« من بوگوتم گو بیا یعنی نان قدری داخل ماست نرم گرده. نه اینکه گو‌واقعا بیا.»خلاصه کاتبان عزیز اصطلاحات محلی این «گو ‌بیا »هم یک اصطلاح خاص هست حالا چرا باید گو‌ بیا ولی خر نیا نمی دانم

خاطره چشم........علی اباذری

و اما خاطره تلخ من
تیر ماه سال ۱۳۸۲بود که به همراه دوستم برای چیدن اسپند یا همون کُلپر راهی چوکی لانه شدیم..تا ساعت ۱۲ کلی کُلپر چیدیم و ناهار رو که خوردیم تصمیم گرفتیم یه سر هم به دره وجین بزنیم چون میدونستیم اسپند اونجا عطر بیشتری داره و مرغوبتره..ساعت ۲یا شاید هم دیرتر رسیدیم اونجا و شروع به کندن اسپند کردیم که ناگهان یه چیزی مثل پلیسه یا پوشال به چشمم برخورد کرد و من هم بر حسب عادت شروع کردم به مالیدن چشمم ..استنباطم این بود که از تیکه های اسپند چیزی به چشمم خورده...
به ناچار وقتی دیدم سوزشش قطع نمیشه صورتم رو با آب شستم ولی تاثیری نکرد..چون آینه نبود به دوستم گفتم نگاه کنه ببینه چی تو چشم هست که ایشون هم چیزی متوجه نشدن..درد لحظه به لحظه بیشتر میشد تا جایی که اشک چشمم بند نمیومد.در آخر جوری شد که هرچی چیده بودیم رو آوردیم از وجین تا چوکی لانه و اونجا پنهان کردیم و به سمت محل حرکت کردیم.چشمم به گفته دوستم شده بود کاسه خون..من که نمیتونستم ببینم ولی هر لحظه سنگین و سنگین تر میشد چشمم و انگار داشت از جا در میومد...ساعت ۸شب رسیدیم محل و بلافاصله برادرم منو به تهران برد..خلاصه ساعت تقریبن ۱۲شب بود که مستقیم بعد از این همه ترافیک رسیدیم بیمارستان فارابی .و رفتم قسمت اورژانس ..
یه خانومی که معلوم بود تازه کاره و تازه دوران تجربی کارش رو طی میکنه به من گفت برو پشت اون دستگاه و چانه ات رو بزار جلوی اون دوربین(دستگاه معاینه چشم)..
همین که سرش رو آورد جلو و چشم منو دید یه جیغ بلند کشیدو بدو بدو در حالی که میگفت دکتر دکتر رفت.
پیش خودم گفتم چی دید تو چشمم که اینجور هراسان شد.به دقیقه نکشید که پیرمرد ۷۰ساله ای با روپوش سفید پزشکی بالای سرم حاضر شد و بدون مقدمه چشم منو معاینه کردو به من گفت روستا بودی یا کوه یا بیابون....گفتم کوه...گفت مگس به چشت افتاده و چون مالیدی چشمتو کلی تخم رو درون چشم تو بین پلکات رها کرده و کار سختی در پیش داری...
سرتون رو درد نیارم سه روز تمام دووعده میرفتم فارابی و سرم چشم منو شستشو میدادن .هر دفعه هم که میرفتم ۷ یا ۸ تا پزشک دانشجو منتظر بودن من بیام اونا هم ببینن ..شده بودم موش آزمایشگاهی...هر دقیقه یا شاید هر ساعت چندتا از این تخم ها تبدیل به کرم میشد و با حرکت روی تخم  چشمم درد و سوزی رو برمن وارد میکرد که الان تعریف میکنم تنم میلرزه.کرمهای بسیار بسیار ریز سفید رنگی که گاهن با یه آینه کوچیک و زربین جلوی چشمم میگرفتم قابل رویت بود ...مخصوصن وقتی که از سفیدی چشم به سمت وسط چشم حرکت میکرد که درست روی عدسی چشم قابل رویت میشد..
تا اینکه یکی از پرستاری بیمارستان روز پنجم یه آدرسی رو نوشت و به من داد و گفت از اینجا برو و برو پیش این دکتر چون اینا چشمتو نابود میکنن و بلد نیستن...ایشالاه هر جا هست خدا سلامتی بهش بده...آدرسی که به من داد مطب یه دکتر رشتی بود در خیابان آزادی نبش خوش...اونجا رفتم و وقایع رو برای دکتر گفتم و ایشون بلافاصله نسخه یه پمادی رو نوشت که باید میرفتم دانشگاه تهران تا اونجا بسازن.....و اون پماد رو شبها داخل چشمم پر میکردم و صبح با شامپو بچه میشستم....دو روزه تمام آثار اون لاروها و تخم ها از بین رفت ولی تا یکسال همه چی رو تار میدیدم و در نهایت خوب شد...سرتون رو درد آوردم ببخشید.....در ظمن این تخم ها هم تعدادشون زیاد بود و هم فوقالعاده چسبناک...

تکنولوژی.............همااباذری

این داستان تکنولوژی



امروز می خواهم از آن سالهای دور که هنوز پای برق به میر عزیزمان نرسیده بود برای تان تعریف کنم آن شب هایی که چراغهای نفتی فانوس و گردسوز یا همان «لَمپا» روشنی بخش خانه های مان بود و به دور روشنایی گردسوز می نشستیم داستانهای عاشقانه عزیز و نگار اردکانی را گوش می دادیم و شب چرز می خوردیم هر روز که از خواب بیدار میشدم بعد از جمع کردن رختخواب ها و صبحانه به سراغ چراغ ها میرفتم اول صبحانه میخوردم چون خوردن صبحانه با دستی که بوی نفت میداد واقعاً مجازات بود .ابتدا شیشه های شان را پاک میکردم و بعد بدنه فلزی که پر از از پشه های خاکی و شاپرک بود تمیز میکردم و سپس بیرون از ایوان روی پله آنها را از نفت پر میکردم و منظم و مرتب روی طاقچه میگذاشتم و یک کبریت هم کنار شعله بالابر می گذاشتم تا دم غروب گیج گیجی نخورم و دنبال کبریت نگردم اگر شبی صدای پت پت شعله به گوش می رسید نشان از تنبلی من و پر نکردن چراغها از نفت بود و اونوقت نگاه شاکیانه بقیه افراد خانواده بود تا اینکه بعد از چند سال چراغ زنبوری به بازار آمد و مرحوم پدرم که از طرفداران تکنولوژی بود سریعاً یک چراغ زنبوری خرید و به طالقان آورد و توسط یکی از فامیل ها مراحل روشن کردن آن به ما آموزش داده شد و من شدم مسئول چراغ زنبوری هرشب غروب وقت اذان سریعاً خود را به خانه میرساندم و با مقداری الکل و تلمبه زدن چراغ را روشن میکردم فقط وقتی توری چراغ پاره میشد کمی مشکل تر بود زیرا باید الکل را روی توری نو میریختم وبا این کار شعله آتش از بالای چراغ بیرون می آمد و من با استشمام بوی موی سوخته متوجه میشدم مژه و ابرو و موهای جلوی سرم جِز گرفته

ولی در کُل به خاطر روشنایی بیشتر زنبوری را دوست داشتم هر چند ساعتی با تلمبه زدن چراغ راشارژ می‌کردم و در آخر شب با پیچاندن پیچ چراغ باد ان را خالی میکردم و این نشانه فرارسیدن زمان خواب بود البته فانوس روی میخ تیرک ایوان تا صبح مثل چراغ خواب روشن بود.


وقت  ناهار که می شد با یک تنگ پلاستیکی به چشمه در باغ میرفتم وبا تمبک زدن روی ته تنگ سروصدا ایجاد میکردم تا مبادا ماری سر راهم باشد ووحشت کنم چون شنیده بودم مارها در هوای گرم برای خوردن آب به چشمه میروندواون دو سه تا پله ی اخر را با سرعت برق وباد طی میکردم ،تااینکه فلاکس اب به بازار امدویک روز دیدیم بابا با یک جعبه به طالقان آمد بعد از گشودن جعبه یک فلاکس سفید و آبی با مارک کلمن داخل آن بود و به این وسیله آب تا ۸ ساعت خنک می ماند و من از آوردن آب  برای ناهار معاف شدم چون کلمن سنگین بود وبرادرم جور مرا میکشید

جعبه های یونولیتی هم بعدها مد شد و اهالی روستا با خریدن یخ از کسی که یخ را سر ترمینال می اورد احتیا جات خود را بر اورده میکردند والبته خالی کردن اب داخل یونولیت وسنگینی ان هم مشکلات

   خودش را داشت اولین بار در عروسی مرحوم رمضان اباذری دامادعارف دا پای موتور برق به میر رسید چه عروسی ،چه عروسی همه اهل محل دعوت بودند جلوی دروازه با مهتابی قرمز وسبز وداخل حیاط وخانه با مهتابی سفید تزیین شده بود و صدای ساز و دهل به دوردستها می رسید ومن از روی کنجکاوی جز افراد جلوی ساز ودهل بودم وبا اینکه صدای بلند دهل پرده گوشم را می لرزاند برای تماشا کمی عقب تر نمی رفتم وهمیشه برایم سوال بود که ایا لپهای این اقای نقاره چی از اینکه این همه مدت باد کرده است درد نمی گیره ؟ وخودم را جای او می گذاشتم ولپهایم را باد میکردم؟

تمام مردم ده روی پشت بام جمع بودند تا اینکه زمان نمایش فرا می رسید مرحوم اقا ارباب ومرحوم علی اقا میرچی ومرحوم تقی پور نمایش اجرا میکردند ومردم همه می خندیدند،وبعد از ان مرحوم اکبر شریف با خواندن شعر «بر بری نان  بر بر نان گنده پرتقال مال شهسوار مردم را از خنده منفجر میکرد ورقص وشاباش وشادی هم که دیگه نگو ونپرس 




وناهار هم یک ابگوشت پُر ملات با الرگ ترشی وپیاز واین تصاویر در حافظه بلند مدت من جا گرفته وبه عنوان یک خاطره خوش ثبت شده.

تا اینکه با تلاش وکوشش اهالی میر تیرها وکابلهای برق به میر رسیدند وزندگی دگرگون شد پدرم اول از همه یخچال نه فوت ارج تهران رابه طالقان انتقال داد و مواد غذایی از فساد نجات پیدا کردند ،وداخل کلمن یخ میگذاشتیم وتا 24ساعت اب خنک داشتیم  وبا فشار کلید برق همه جا روشن میشد وچراغ نفتی وزنبوری هم از خدمت معاف شدند وبه کنار رفتند  وکم کم وسایل برفی به کمک ما امدند وزندگی راحتر شد .یادش بخیر مرحوم مادر م هر وقت برق میرفت ومی امد برای ادیسون صلوات میفرستاد ومیگفت روحت شاد امید وارم چراغ دلتون روشن باشه وخانه هاتون اباد انشالله

خریدن برنج..............هما اباذری

این داستان خرید برنج شب عید

مرحوم حجت الله اباذری یکی از اهالی میر بود که از نظر سن وسال هم دوره مرحوم ذوالف علی داونوروز دا ودیگر مردان قدیمی میر بود بسیار قوی ودرشت هیکل بود وقلب مهربانی داشت فقط کمی ساده وزود باور بود بطوری که هم سن وسالهایش در زمان فراغت از کار کمی سربه سر او میگذاشتند وبا خنده وشوخی خستگی از تن بیرون می اوردند  در یکی از روزها که ذوالف علی دا چند روزی برای کار وواش چینی از خانه بیرون نیامده بود حجت الله از دوستان جویای حال اوشد وانها به او گفتند ذوالف علی مریض است،گفت :چی گرستی؟ بگوتن او آبستن!

گفت خاک سرم از کی؟

بگوتن از خرس! واین بنده خدا باور کرد وظهر که برای صرف ناهار به خانه رفت گفت زودتر مینی غذا. ر هدین میخوام بشوم ملاقات وخانواده پرسیدن کی ملاقات؟ بگوت دوالف علی ،بنده خدا حامله گرستی اونم از خرس بی صحب! همانجا بهش گفتند اخه بدبخت چندی تو ساده ای مگه مردکان دی حامله مگردن؟ تو  ر دست دینگتین

این یک نمونه از زود باوری این بنده خدا بودوالقصه که چند روز مانده به شب عید حجت الله رو برای خرید برنج به لهران فرستادن تا شب عید حتما عید پلو داشته باشند این بنده خدا نیمه شب بیدار شد وگفت کمی غذا بخورم تا در راه گشنه نشم رفت داخل پسینه وبابت گوسفندی که برای عید گشته بودند مقدار زیادی قرمه ابگوشت مانده بود ویک قزقان بزرگ هم جزک شروع کرد به خوردن حالا نخور کی بخور!

وبعدأ آماده حرکت شد بعد از ساعتی در کله وبدن خود احساس سنگینی کرد وبا خود گفت بهتره کمی در میر باغ استراحت کنم وچرتی بزنم که چرت زدن همانا وبه مدت سه روز خوابیدن همان! تا بعلت نگرانی خانواده اهالی میر شروع کردن به دنبال او گشتن وگفتن حتما گرگی یا خرسی در طول مسیر راه اورا خورده تا اینکه یک نفر اورا دراز به دراز کف زمین پیدا کرد اول کف پای او را قلقلک داد ودید حجت الله تکان خورد فهمید زنده است واو را کاملا بیدار کرد حجت الله کج گفت: تازه دلم گرم بشه به!میخواستم بشوم لهران برای شب عید برنج بخرم ،ومرد ناجی گفت: خانه خراب الان یک روز از عید بگذشتی تو چی موگوی؟تمام محل تی پی مگردن! خلاصه حجت الله به ده بر میگرده واهل واعیال با دیدن سلامت او خوشحال میشن واز این تخسیر او هم میگذرند چون گفتن خوردن اون همه جزک به نوعی او رو گرفته بود ومنگ شده بودومتوجه گذشت زمان نشده بود خوشا دلهای شاد وبا گذشت ان زمانها روزتون بخیر وشادی

احترام به بزرگترها......معصومه جانی

 احترام به بزرگتران در طالقان

احترام به گت تران و سالخوردگان و تکریم اوشان در طالقان، سابقه همیشگی دَره. مثلاً:

1_ هیشکی گَت تری حرفی سر، حرف نِمِزه.

2_گَت تری پیش لِنگانِ جم مُکُردُن.

3_وچَن حرف گوش کن بَن.

قدیمانی وَچَن وِنیمیگِرِستَن گت تری چشمی میانِ نیَه کنن، گت تری گپی سر گپ نیمیزین، هر چی آقا ننه و گت تران موگوتن اوشان موگوتن چشم. الانی وچَنی جور نَبَن کو.

 یکی موگِی شش تا دیمینَن آدمی خیک.

4_ گَت تری پیش سیگار تُکِشانی دَم دَنِبِ

5_ هنوز که هنوزه تو طالقان کسی جرات نِمِنه جلوتر از گت تران، سفره ای سر بِنیشه یا اوشان  دِ زودتر، در  دِ خارج  گَرده

6_ اگه یه دختری همراه که نومزه بَن، گپ میزیَن، یه گت تره مِیدیَن، ده تا کوچه و پس کوچه قایم مِگِرِسَن خجالت و ترسشان د.

7_ اون قدیمان، عروسان شومار وشو پیرشانی ور غذا نمیخوردن و تک بَن. همینجور عموی شوهر  و دایی شوهر، موگوتَن عیبِ مایی عروس  شو فَمیلانِشی وَر بنشینه غذا بخوره. ولی قسمت خنده دارش این بِ کو باید پشتشانه شو فَمیلانی طرف مُکُردن و غذا مُخوردن.

8_ گاهی مثلا بعضی شوماران نامردی میکردن غذاره تا ته میخوردن، عروس بیچاره خالی نان مُخورد. اما اگر اینجور دی بدجنسی میکردن، ولی عروسانی صدا در نمیامه.

9_ ما که وچه بیم میشیم حمام، آب حوضی میگرسیم. تا آخر باید این گت ترانی سَر ، او دمیکردیم. اونوقتان حمامان خزینه ای به.

10_ اون موقَن ما اگه کوچه ی میان یه پیرزن و یا یپر مرد میدیم، بار دسشان دبه، میشیم جلو، سلام موکُردیم و بارشانه اوشانی دس دِ هَمیگیتیم مُبُردیم خانشان.

11_ همیشه گَت ترانِ مالان سوار میکردیَن.

12_ دولابانی کیلی که حکم گنجینه ی خانه به، گَت ترانی قُورت دِبه.

13_ همیشَک با گَت تران مشورت میگِردی و بی اجازه اوشان، کاری نمیکوردون.

14_ خجیرترین قسمت خوراکیان، گت ترانی به.

15_ هنوز که هنوزه، خانه سالمندان ببردن پیر آدومان، وقتی یالانشان درن، عیب و گناه محسوب مِگَرده و از دید اهالی منفوری کاره. حتی عمه و خاله و عمو و دایی شان دی خودشانی ور نیه میدارون و سالمندان نمیبرن.

آش........کامبیز مولاییان

روزی منزل  حاجی نصیر مرحوم آش ماست فراوانی پخته بودند. دوره گردی آنروز به میر آمد. از دم منزل حاجی رد میشد. یکی از خدمه حاجی یک کاسه بزرگ آش بدست مرد داد. آش در سطح کاسه ترک خورده بود. او فکر کرد آش سرد است. به همین دلیل کاسه را سر کشید. از لبش تا اندرونش سوختو با چشم گریان از میر رفت. وهرجا نشست.باصدای بلند میگفت...هرجا میشی میر نشو.  منزل حاجی نصیر نشو.  آش سر ترکیده . بن جوشیده زیرش نشو.

راه سازی..............کامبیز مولاییان

میدانید ازمیخ تله به بعد جاده را چه کسی تا میر با هزینه خود آورد.؟؟؟ بودجه وزارت تمام شده بود .ومیبایست جاده تاهشت یانه ماه تعطیل شود. آقای هوشنگ سلطانی که شرکت راه سازی داشتند. دست بکار شد. ودو بولدزر ویک گریدرش را که در کر مانشاه مشغول بکار بود فرستاد. بمن گفت کامبیز جان میروی ماشین آلات رو بیاوری. منهم با. لندرور معروفم رفتم کرمانشاه همه چیز حاضر بود حتی ماشین کفی هم  گرفته شده بود.  دوماشین کمپرسی هم از تهران آمدند .راننده های بولدزر وگریدر هم بامن آمدند. یادش همشون رو  نظر آباد تحویل. دادم.و رفتم میر . در راه میر بر خوردم به ارباب خدا بیامرز که مسئول خوردو خوراک اکیپ بود. به زور نگهم داشت. یه املت داد من خوردم. واز خستگی دو ساعتی تو چادرش خوابیدم. ازحق نباید گذشت اونسال آقای رضا میرچی سنگ تمام گذاشت.                  

  

یه خاطره بیاد ماندنی...........علی اباذری

یک روز بیاد ماندنی

دلم تازه رختخوابی میان گرم گَرسته به که یهو ننه منی پایانو قلقلک هدا بگوت وچه پایَس پایَس...عموت دَره مالانو دَر منه امروز مایی نوبه مگه نگوتی تو رو با خودش ببره ؟؟ همین که چشانم رو نیم لا باز کردم تازه بفهمستم خو نمینم واقعیه، راستی راستی عمو قبول کرده منو ببره کوه ..؟؟؟همش ۱۲ سال داشتم و تابستون رو پیش ننه شکوفه میگذروندم ...آرزوم بود برم ببینم پشت اون کوهها چه خبره..انگار یه چیزی اون دور دورا گم کرده بودم...به صَدم ثانیه جلوی در حاضر گرستم،هوا تاریک به ننه هم یه لقمه،، تو حلوا،،، که خیلی دوست داشتم هنا تو جیبمو زیب کاپشنم رو که میبست بگوت..وچه عموتو اذیت نکنیا .منم در حالی که به گوسفندا نگاه میکردم بگوتم چشم چشم..از این کوچه به اون کوچه تا برسستیم قبرستانی سر (به قول امروزی ها ترمینال)تعداد گوسفندا زیادتر گرست و در نهایت چشمه ای لو استپ کردیم تا اهالی گوسفنداشونو بیورن...دوتا سگ هم که هر روز با گله میرفتن خیلی وظیفه شناس بیامین جلوی گله ،یه چپ چپ هم منو نگاه کردن.بلاخره از زمینانی میان رفتیم نوبنی گردن و بعدش سرازیر شدیم کشکجایی دره..ودر انتها غروبدین با تنی خسته ولی دلی شاد از اینکه اولین بار بود کوه رفته بودم برگشتیم خونه...ممنونم ازت عمو صادق

نکاس کنی........صادق اباذری

( نکاس کنی) 

یاهمان کاه گل پشت بامها 

نکاس کنی به دوصورت میباشد۱- نکاس کنی که اطراف پشت بام وقسمت نابدانهاراکاه گل میکردندو۲-

تمام ماله که شامل کل پشت بام میشداسم کسانی روکه

نام میبرم اکثراًدرقیدحیات

نیستنددیگه ازکلمه مرحوم

استفاده نمیکنم خداهمشونو

رحمت کنه یک روزدر( جلوی

طویله حبیب الله دراج) داشتم ازخرم پذیرایی

میکردم دیدم آقامدیر( آقای یوسفی) داره میادطرف من

بلندبلندداشت میگفت صادق

جان شنبه- یکشنبه- دوشنبه- سه شنبه من فکر کردم داره

ایام هفته روبرام میگه گفتم

سلام آقامدیرچی شده گفت

هفته بعداین ۴روزروبه کسی

قول نده کابارمیخام نکاس کنیم چون درشهریورماه همه

باهم نکاس کنی داشتتدکمبود

کارگرمیشدازقبل وقت میگرفتندمن هم نوجوان بودم

نمیتونستم مثل قدیمی هایک

یک تارسبیل گروبذارم ولیکن

حرفم حرف بودسروعده به

قول خودم عمل میکردم مایک

تیم۴نفره بابام من ملارستم و

مسعودبرزگری بودیم گاهاًکم

وزیادمیشدبعدازآقامدیرنوبت

شکوه خانم میشددخترخدیجه

خانم مادرشعله خانم جباری

وبعدازآن منزل آقای جلایی که

ایشون شهربودندگلی خانم ماروبه کاردعوت میکردروزی

که منزل گلی خانم نکاس میکردیم نوه ایشان کیمیا خانم خیلی علاقه مند به کار

کردن بودگفتم ماانجام میدیم

لباسات گلی میشه گفت عیب

نداره توگل بردن باسطل باما

کمک  میکردموقع ناهارشدگلی

خانم صداکردبیان ناهاررفتیم

ایوان سفره پهن کرده بودویک

زیراندازهم پهن بودچون  لباسای ماگلی بودروی آن نشستیم همه باهم درکنارهم ناهارمیخوردیم ی چیزی بگم

ازفرهنگ میر۴۳سال پیش گلی

خانم بجزبشقاب وقاشق چنگال به تعدادنفرات لیوان گذاشته بودروی سفره لیوان های آبی رنگ برای من خیلی

تازگی داشت درست زمانی بود

که دراکثرخونه ها همه باهم تو

یک دوری( سینی روحی) غذا

میخوردندبادست وجمعاًبایک

لیوان آب می خوردندفرهنگ

غنی درمیربوده وهست وادامه

داره    روزوروزگارخوش

انواع سبزی .........صادق اباذری

(سبزی) 

سبزی های که در کوه میرمیباشد آتک=  شورک= لِرچک =

کِله خَجه= سیرتازه= سیریشک 

پیازک= سیاه بُن= درموردپیازک به ندرت پیدا

میشه وسیاه بُن هم همینطور

پیازک مثل پیازچه هست

سبزرنگ وباریک ترازپیارچه

قبلاًپیازک چاک بودروبروی

حَمرَبن الان اطلاع دقیق ندارم

وسیاه بُن هم به ندرت توکوه

میرپیدامیشه سرگردنه زردول

چال که میرسی الموت پیدا

میشه اون قسمت سیاه بُن

داردوداخل گون درمی آید

چیدنش هم سخته ولیکن

بسیارمغزی ولذیذودارویی

می باشدوقتی خوردکرده

وداخل برنج میریزیدسبزی

توی برنج برق میزنه انگاری

که روی آن روغن مالیده باشن

وشکل این سبزی هم دقیقاً

مثل پیازچه فقط رنگ آن کبود

می باشدی جورایی سبزمتمایل به سیاه می باشد

تمام سبزی هاخواص دارویی

دارند