کل تاج
کناربابا جانمنشسته بودم وداشتم خاطرات شکار و بعضی مطالب گروه رو به ایشان منتقل می کردم. که یهویی گفتن الان «کل تاجه».قصه ی غم انگیزی داره این واژه. غم توی دلم نشست. آرزوکردم هیچ تفنگی در این ماه پر نباشه. از نیمه آذر تا نیمه ی دی رو در زبان محلی «کل تاج »میگن. متاسفانه چهارپاهای نر بسیاری در این یکماه توسط شکارچی های سنگدل برای همیشه از چرخه ی طبیعت خارج میشن. حیوانات نر که معمولا در این زمان در حال جنگ با نرهای دیگر بر سر حفظ کله ی خود هستند هشیاری کمتری نسبت به ماه های دیگر سال دارند و خیلی راحت در تیر رس شکارچی ها قرار می گیرن. به بیان بهتر فصل جفتگیری آنهاست. اگر این متن رو می خونی و انسان طبیعت دوستی هستی،این بار رو جوانمردی کن،بخاطر خدا، برای خوب شدن حال طبیعت وبقای حیات وحش ، سرتفنگت روکج کن برادر ،خدا به شما خیر می دهد بسیار. برکت به زندگی شما سرازیر می شود بی تردید.
( مال داری)
یکی از شغل های قدیمی روستا بود یعنی گوسفندداری
در زمانهای خیلی دور که من
بچّه بودم آقام و داداشم مال
داری میکردند ومال های ما همش
بز بود یک شب مرحوم مشدی
نیاز اومده بود خونه ما شب
نشین گفت سهراب چرا شما
میش ندارید داداشم گفت ما
از اول هم بز داشتیم گفت بیا
یکدونه یادم نیست میش ویا
برّه به تو میدم نگه دار بعد از
چند سال مجموع میش وبرّه
هارو با هم تقسیم می کنیم
موضوع گذشت بعد از چند
سال تعداد این ها به هفت تا
رسید که نفری سه تا برداشتند
ویکی باقی مانده را داداش بر
داشت و مابقی پولش را به
مشدی نیاز داد حالا دیگه ما
بغیر از بز گوسفند هم داشتیم
خدا خیرت بده نیازدا دستت
برای ما برکت داشت چه مردمانی بودند قدیما دلسوز به
هم نوع امانت دار رسم مرام
و معرفت درونشان موج میزد
و حالا چرا بیشتر بز به دلیل
اینکه کوه میر حالت سنگ ولاخی هست برای بز بهتر بود
و مطلب بعدی بز بیشتر شیر
میداد وما ایام بهار که شیر
زیاد بود پنیر میزدیم برای
زمستان و تابستان ها هم که
مسافرین به ده میآمدند شیر
را به آنها می فروختیم تا بتونیم خرج زندگی خود را در
بیاریم گذشت داداش رفت شهر ومن هم دیگر بزرگ شده
بودم وبه اتفاق آنها مال داری
میکردیم من خیلی به مال
علاقه داشتم وبا عشق از اونها
پذیرایی میکردم مال داری هم
مثل شغل زنبورداری نیاز به
یک دوره سه ساله الی پنج ساله نیاز دارد که تا بتونی با
تجربه بشی حالا شما فکر کن
یک حسابدار هم یک دوره سه
ساله نیاز هست که بتونه یک
حسابدار با تجربه شود در زمان های قدیم همه چی سر
جاش بود نظم بود برنامه بود
شما فکر کن در شهریور ماه کل
ونر ها را با گله گوسفندها قاطی میکردند ودرست در پنج ماه بعد برّه ها وبزغاله
ها باهم بدنیا می آمدند یکروز
در محل بودم شنیدم یک نفر
از گازرخان الموت بز آورده برای فروش رفتم برای خرید
ازدور یک بز رو دیدم از رنگش
خوشم آمد ویکی دیگر هم
خریدم جمعاً دوتا بز رنگ بز
طوری بود که به رنگ سفید و
قهوه ای و هردو هم در زمستان دوقلو زاییدند و اون
بز که از رنگش خوشم اومده
بود دو تا بزغاله اش سفید بود
وبدون شاخ که به زبان محلی
( کچله کولی ) ویا کچله بز
میگویند حدوداً دو سه سالی گذشت اینها یکی کل بود ویکی مادّه کل اون را قورمی
گرفتیم ومادّه اون هم همان
سال زایید ادامش رو بعداً
تعریف می کنم بقدری من به
این حیوانها علاقه مند بودم
در ماه بهمن اکثراً شب ها
در طویله بودم یعنی بعد از
شام اگر جایی شب نشین نمی
رفتیم کار من مشخص بود
بطوری بود که میرفتم طویله
نم نم برف میزد زمانی که بیرون می آمدم دیگه جای پای
من برف پر شده بود سریع
درطویله رو می بستم ودور
چهار چوب آن را با پارچه
می پوشاندم که جای حیون
ها سرد نشه وتا خونه هم ده
متر راه بود توی برف از ترس
گرگ تا خونه با فانوس بدو بدو میکردم می رسیدم حیاط
در را کَلون میکردم ومی رفتم
خونه یک روز غروب که رفتم
به مال ها شام بدهم دیدم
که کچل بز سفید به طرف
آخور نمیره فهمیدم موقع
زایمانش هست رفتم خونه
بعداز شام فانوس را برداشتم
حرکت به طرف طویله در را
که باز کردم رفتم داخل دیدم
گوشه طویله سفید شده
انگار برف زده فانوس رو بردم
جلو دیدم اینبار برعکس مادرش کچله بز سفید سه قلو
زاییده سریع فانوس را به میخی که به ستون چوبی کوبیده بودن آویزان کردم و یک پارچه خشک که قبلاً در
طویله جا ساز کرده بودم را
برداشتم و شروع کردم به خشک کردن بزغاله ها وبعد
آنها را با کمک مادرش شیر
دادم واز طویله به طرف
خونه راهی شدم طویله قبل
از زایمان حیون ها کمی بی
روح هست ولیکن بعدش تا
دلتان بخاد زیبایی خاصی داره
انواع و اقسام برّه وبزغاله
به رنگ های متنوع و سر و صداهای زیاد طوری توی طویله موج میزد که من شیفته هیا هو ورنگارنگ بودن
حیون ها بودم خودش دنیایی
بود ای .....یادش به خیر ......
یادش به خیر جوانی
چقدر زود گذشت
(شاد و پیروز باشید )
ا
چند روز قبل از حلول ماه مبارک رمضان اهالی میر خود را محیای ورود این ماه عزیز می کردند.
مثلا نان می پختند،آرد برنج درست میکردند،سبزی آش را اماده میکردند،خرما میخریدندو..................
وبرای پاکی وطهارت به حمام میرفتند.
حمام خزینه ای بود وبسیار داغ وبا داشتن روزه حمام رفتن کمی مشکل تر میشد.
یادم می اید جلوی حمام یک سرازیری داشت که باعث میشد اون قسمت از راه سرعتمان بیشتر شود وبا شتاب بطرف درب حمام پایین برویم.درب ورودی کوتاه بود یعنی به ارتفاع تقریبی 130 تا140 سانتی متر وباید حتما کمی دولا میشدیم .
روزی نبود که حداقل چند بار صدای آآآآآآآآ خخخخخخ
از جلوی درب شنیده نشود ومی دیدی یک نفر با درد و دستی که محکم روی سر گرفته وارد حمام میشد .
لبه چهار چوب بالایی درب هم به کله کسی رحم نمی کرد واشک در چشممان جمع میشد.
پس از ورود وبا پایین رفتن از پله ها به رختکن می رسیدیم که حوض کوچکی در وسط ان بود وگهگاهی چند ماهی در داخل حوض بازی میکردند .
دور تا دور رختکن سکّو بود که سالیان سال یک پلاستیک سبز بروی ان پهن بود وساک حمام را روی ان قرار میدادیم.
با دیدن ساکها وپارچه سوزنی های مخمل پهن شده میشد فهمیدکه امروز حمام شلوغ است؟ یا خلوت؟
وبعد از ان به تونل میرسیدیم وای وای
از ان تونل وحشت ،محل اتصال رختکن به حمام
که از بچگی از آنجا وحشت داشتیم وبا بسم الله،بسم الله وارد میشدیم.
داخل حمام سقف گنبدی سفید داشت ویک تکه شیشه در وسط ان قرار داشت که نور گیر بود.داخل حمام همیشه روشن وگرم وتمیز بودوخزینه که با آن اب داغ وسبز رنگش پاک ومطهر بود.
واستفاده از ان خستگی وغبار را از بدن میگرفت و باعث نظافت وطهارت میشد.وحوض اب سرد که در طرف دیگر قرار داشت
هرز گاهی دست وصورت را خنک میکرد ودل را جلا میداد.
اون سال ماه مبارک رمضان مصادف بود با مرداد ماه یعنی اوج گرما.
پانزده ، شانزده ساعت روزه داری باعث میشد که دم دم های غروب رنگ صورتمان زرد بشه وبی حال وبی رمق بشیم.صبح سحر،با صدای ساعت کوکی بیدار میشدیم وبا دعای سحر،سحری می خوردیم وبعد از نماز وعبادت میخوابیدیم.
ودر طی روز هم کارها طبق روال همیشه طی می شد.
سر ظهر ایوان بسیار آفتاب گیر بود ولی اطاق کاهگلی بود وبسیار خنک،ودر انجا استراحت میکردیم،
بعد ظهر ها اول افطار را اماده میکردیم و برای گذراندن زمان باقی مانده تا افطار با دوستان چرخی در داخل ده میزدیم.تا ساعت افطار فرا میرسید،با همسایه های عزیزمان حلوا ،
فرنی ،شعله زرد واش ماست طالقانی که عطر نعنا وگشنیز وسیر ان روح از بدن جدا میکرد
رد وبدل میکردیم و به این وسیله سفره همه رنگین و پر برکت میشد.
یک ساعت بعد از افطار صدای اذان از مسجد میر به گوش می رسید ووقت نماز مغرب و عشا بود.
هر سال دست اندرکاران میر یک روحانی جهت سخنرانی وروضه خوانی ومداحی به میر می اوردند واین یک ماه در انجا اقامت داشت.
وهر شب بعد از نماز بالای منبر چوبی ومشبک میرفت و سخنرانی میکرد.
اون موقع ها مسجد میر یک طبقه بود وقسمت زنانه ومردانه بوسیله یک پرده از هم جدا میشد.
در قسمت زنانه خانمهای مسن تر می نشستند وپاها را دراز میکردند واز درد مشترکشان برای هم صحبت می کردند :
«مینی بی صَحب پایان دَره
بِشکیه» یا
«شب تا صبح لِنگانم فریاد مِنه» یا
«این یک ذره راه بُمُردم تا جُورَ بیامیَم»
اینها جملاتی بود که در حین پذیرایی از زبان اکثر خانمها شنیده میشد.
ودر بیرون مسجد جوانترها ودختران مجرد روی سکو ی سیمانی به ردیف می نشستند ودائما پچ پچ میکردند والبته لواشک خانگی هم می خوردند.
نفری یک چراغ قوه در دست داشتند وگاهی برای راهنمایی افراد برای نشستن از ان استفاده میکردند.
در قسمت مردانه هم پیر وجوان نشسته بودند وافراد مسن وبا سواد قران می خواندند وبعضی از جوانها هم دائما در حال تردد بودند
اقای ابوالفضل یزدانی چایی می ریخت وسینی ،سینی چای از اشپز خانه بیرون می امد و قند که در داخل دو تا سه ظرف برنجی طلایی رنگ بود در دو طرف مسجد چرخانده میشد.
وهر کسی که باغ میوه داشت مثل سیب گلاب ، قیصی ویا گیلاس برای خیرات می اوردند.
مرحوم گلشاه خانم ومرحوم مدینه خانم نذر پنجه کش داشتند.
خرما وحلوا هم بود.البته چشممان برای زولبیا و بامیه داشت در می امد وتنها در چند شب محدود زولبیا و بامیه خیرات میکردند
در شبهای قدر مسجد شلوغ تر میشد وچندین نفر هم نذر افطاری داشتند وبسیار محترمانه وبا محبت از مردم پذیرایی میکردند.
خلاصه شبهای مسجد هم برای خود عالمی داشت.
قران به سر ،عبادت ،دعا ونیایش وتا پایان ماه رمضان ونماز عید فطر که به امامت رو حانی برگزارمیشد وبعد نماز مردم با روبوسی و دعای خیروسلامتی برای یکدیگر
از هم جدا میشدند.
امید وارم در بهار امسال ماه رمضان پر از برکت وسلامت داشته باشید انشاالله
سَرشول = در کوه با صدای
بلند کسی را صدا زدن میگویند وگاهاً صدا را قطع و
وصل میکنند درتوی صخره ها
که می پیچه حالت اکو میشه
بعضی مواقع برای گوسفندها
که به راه دور رفتند با کشیدن
سَرشول آنها را به نزدیک خود
هدایت میکنند و همین عمل را بعضی از چوپان ها با سوت
زدن انجام میدهند
زمانهای قدیم که در میر ۴۰۰تا
گوسفند بود دونفری به دنبال
گوسفند می رفتیم و نوبت ما
با مشهدی شیردل مرحوم بود
خدا رحمتش کنه یکی از چوپانهای کهنه کار و با تجربه
بود ومن هم در سن نوجوانی
بودم خیلی خام بودم که با
مشهدی شیردل چندین نوبت
باهم دنبال گوسفند رفتیم خیلی تجربه بدست آوردم که
از ایشان همینجا قدر دانی
میکنم توی کوه هوای من نوجوان را داشت یک روز صبح گوسفندها را حرکت دادیم می خواستیم بریم
کِلَکی دره بعد از چشمی لو
سپس زمینانی میان بعد
رفتیم نوبنی دره مشهدی
منو صدا کرد( آقای صادق
آقایی) گفتم بله مشهدی
گفت از جلو میری گشگ جاری
دره چایی رو حاضر میکنی
تا مال بیا رفتم اجاق زدم و
آب ریختم توی قوری وزیر
اجاق را روشن کردم داشت
آب جوش میآمد که ایشان
آمدند و پرسیدند چایی دم کردی گفتم نه یکدفعه از توی
جیبش یک مشت علف پشم
آلود درآورد ریخت توی قوری
وگفت چایی کمتر بزن بعداً
پرسیدم عمو اینا چی بود
ریختی توی قوری گفت کوه
چایی بعد از خوردن نون وچایی حرکت کردیم به طرف
میانکوه رسیدیم زیر درخت
گردو میانکوه نشستیم و
شروع کردیم با هم صحبت
کردن توی ماه اردیبهشت
که هوای کوه ملایم هست
میش موقع چریدن سر بالایی
رو مثل فشنگ راه می ره که
یکدفعه دیدم گوسفندها حدود
۵۰۰ویا شایدم ۶۰۰ متر از ما دور شده بودند منو غصم
گرفته بود کی میخواد بره این
همه را ه گوسفند را بر گردانه
پایین پرسیدم عمو برم گوسفند ها رو بر گردونم گفت
نه حالا نگاه کن(آقای صادق آقایی) یکدفعه یک سَرشول
کشید جلوی گوسفند برگشت
به طرف پایین انگار گرگ افتاده باشه توی گله همه با
سرعت سرازیر شدند در عرض
۱۰ دقیقه همه گوسفندها زیر
درخت جمع شدند داشتنم از
تعجب شاخ در میاوردم وبعد
از چند دقیقه حرکت کردیم
به طرف کِلَکی دره و آنجا هم
ناهار را که همراه بود با شیر پت که مشهدی فقط شیر گوسفند میخورد ولیکن ما چون بلد نبودیم شیر بدوشیم فقط بزها را که راحت تر بود می دوشیدیم خورده وبه
طرف محل حرکت کردیم
اوراز= در میر زمانی که کوه
هستند موقع ناهار را اوراز می
گویند قدیما در کوه ساعت نبود ویکی از صخره ها رو در
نظر میگرفتند بنام اوراز تله
که موقع ظهر سایه آن تله
که در زیرش تمام میشود
موقع ناهار میباشد ودر زمان
قدیم در قسمت های از کوه
موقع علف چیدن چندین دسته مشغول علف چیدن بودند که موقع ناهار یک نفر
سَر شول میکشید و میگفت
اورازه اورازه همه متوّجه میشدند
و به ناهار می رفتند
بامبرو
( وَشینی)
علف چینی یک روز صبح ازمحل راه افتادم به تنهایی
برای چیدن علف برم( کِمَنو )
بعد از پسین چال رفتم جَر
پسین دره وبه طرف پس
ماله پشت و ادامه آن رسیدم
به کما نو شروع کردم به علف
چیدن طبق روال معمول
یک مقدار بالاتر سوهان که
برای تیز کردن داس بود و
قمقمه آب را گذاشتم بعد از
چیدن چندتا لوک علف برای
(خورچان خوردن) خستگی
درکردن رفتم طرف آب
ناگهان دیدم یک مار به رنگ
خاکی به طول یک متر از
بغل وسایل من رد شد گفتم
خوب طبیعی میتونه باشه
تو بیابان مار هست وحتی
حیوانهای دیگر هم هستند
بعد آب خوردم و داسم رو
تیز کردم بعد وسایل رو
بردم چند متر بالاتر کذاشتم
شروع کردم به چیدن علف
باز چندتا لوک که چیدم
( لوک چهار بغل علف را که
روی هم گذاشته و سنگ روی
آن میگزارند می گویند) رفتم
برای خورچان خوردن دوباره
دیدم که همان مار از بغل
وسایل من رد شد این بار
تیز دوزاریم افتاد که دیگر
نمی تواند اتفّاقی باشد نشستم
خستگیم که در رفت به این
موضوع دقیق تر بررسی کردم
حساب کردم این حیوان بوی
آب را فهمیده وتشنش هم بوده و آب هم داخل قمقمه
که دسترسی برای این حیوان
مقدور نبوده رفتم چند متر
بالاتر و وسایل را آنجا گذاشته
گشتم دنبال سنگی که داخلش
سوراخ باشه ویا گود باشه
بالاخره سنگ مورد نظر را
پیدا کرده واز قمقمه کمی
آب داخل گودی آن سنگ
ریختم وسری سوّم که رفتم
برای خورچان خوردن دیدم
که چاله روی سنگ خشک بود
و آبی هم نبود معلوم بود که
مار آب را خورده ورفته دیگر
من تا غروب که علف چیدم
ای حیوان را ندیدم
حالا چند سطر راجع به مار
جهت اطلاع شما بنویسم
که اگر یک وقت دربیابان
به ماری برخوردید بتونید
آنها را شناسایی کنید
( مار) سر مار به شکل بیضی
میباشد واندامش باریک ودراز
ودُمش هم باریک هست
( افعی) سر افعی به شکل
مثلث میباشد واندامش کلفت
وکوتاه میباشد و دُمش هم
کلفت هست
( شاد و پیروز باشید)
اواخر شهریور ما بود ومحصول در ختان گردو رسیده بودواماده برداشت
پدر وبرادرهایم در تهران سر کار بودند وفقط اخر هفته به میر می امدند وکسانی که تبحر خاصی در این کار داشتند چون فصل کار بود همگی وقتشان پُر بود.
ومادرم ناراحت بود که جوزان بِرسیه وکسی نیست پایین کنِه ومیگفت مردمی وچَن دَر مِبَرَن
همان زمان پسر عمه ام اقای رسول اباذری همراه با خانواده از شمال امده بودند وانجا اقامت داشتند وآنها هم مشغول پایین کردن گردوهای درختان خودشان بودند .
تا اینکه اقا رسول برای صرف چای منزل ما امد وبا دیدن مامان ودلواپسی او گفت زن دایی ناراحت نباش من بعد از گردوهای خودمان مال شما را هم پایین میکنم وبرق خوشحالی در چشمان مادرم پدیدارشد.
وگفت: ای خدا مادرت رو بیامرزه مِتانی؟ گفت:آهان دو تا درخت کو بیشتر نیه؟
خلاصه نوبت ما شد اول صبح با یک فلاکس چای ویک زنبیل وسایل صبحانه وچند تا کیسه به راه افتادیم
باغ ما رونسی نام داشت ودر پایین زمین چشمه بود سر راه پاها یمان را در آب خُنک ودل انگیز زمین چشمه فرو کردیم و سنگ ریزهای کف چشمه را با پا زیر و رو کردیم وکمی همدیگر را خیس کردیم
در طول راه اقا رسول اَلَمبه به دست به قول طالقانی ها
« صِدا رِدینگته بِه صِدایی سَر وآواز میخواند»
وچون باغ در دّره واقع شده بود صداش اکو میشد وهمگی لذت می بردیم ،گاهی طا لقانی وگاهی شمالی می خوند وبا دهن آهنگ هم می زد وبه تنهایی یک گروه ارکستر کامل بود.در حین عبور از گوشه وکنار تیغ بوته های تمشک به لباسهایمان گیر میکرد وکمی آزار دهنده بود .
تا به درختان گردو رسیدیم و اقا رسول محّیای بالا رفتن از درخت شدوبا زدن المبه باران گردو بود که به روی زمین می ریخت ،اولین در خت رو پایین کرد ورفت روی دومین درخت،تازه شروع به کار کرده بود که چشمتان روز بد نبینه
شاخه شکست ورسول بیچاره از ارتفاع پنج تا شش متری نقش زمین شد
واز شانس بد از پشت افتاد وکمرش دقیقا به روی یک سنگ بزرگ برخورد کرد.
رسول طفلک سیاه شد ونفسش بالا نمی اومد ،مادرم یک سره توی سرش میزد وجدّش را صدا میکرد وکمک میخواست ومی گفت خاک سرم ،خاک سرم مردمی وَچه چیزی نِگرده.
طبق یک سنت قدیمی همان موقع انگشتر طلای خود را از دست بیرون اورد ودر یک لیوان اب وقند انداخت وشروع کرد به چهار قل خواندن وکمک ومَدداز امامان وخداوند ،تقریبا بعد از یک ربع تا بیست دقیقه حال اقا رسول بهتر شد ونشست واز روی غیرت شروع کرد به خندیدن واینکه حالم خوبه،حالم خوبه
خلاصه رسول استراحت میکرد وغذا می خورد وما هم گردوهای روی زمین ریخته شده را جمع می کردیم تا زودتر به خونه برگردیم وتا ظهر خودمان را به خانه رساندیم وبا بتادین وپماد وقرص زخم ودردهای رسول بهتر شد .تا روز جمعه که پدرم از تهران امد وکار نیمه تمام ما را به پایان رساند .نا گفته نماند کمی بی احتیاطی داشت باعث یک عمر پشیمانی میشد که الحمدلله به خیر گذشت ولی تمام یاییز که برای شکستن گردو ها انها را وسط می اوردیم مادرم اظهار ناراحتی وتاسف میکرد انشالله همیشه تنتون سالم باشه
یکی از رسومات بسیار خوب در قدیم پختن نان محلی بود وبر خلاف امروزه نان شهری ولواش بسته بندی اصلا مرسوم نبود.
از چند روز قبل مرحوم مادرم میگفت برای فلان روز از نانوا نوبت گرفتم ومرحوم پدرم هیزم به اندازه کافی مهیّا میکرد تا روز موعود فرا میرسید.
ساعت پنج تا شش صبح بود خنکی هوا صورت را قلقلک می داد چشمها مون بسته بود ولی گوشهامون می شنید.
سیده کبری خانم ومرحوم رقیه خاله مشغو ل الک کردن آرد بودند وبا هم پچ پچ میکردند «خمیر مایه ش خجیره ،شیر بیشتر دِکن،روغن گرم گَرستی ،زرچوبه رِدِکن میانش ،عجب آردی زود وَر میا ....»
تا وقت ورز دادن می رسیدما که منتظر تماشای این صحنه بودیم یواشکی از زیر پتو بیرون می اومدیم وباسلام سلام جلو می اومدیم وخودمان را به تشت روحی شامل سه من آرد می رسوندیم.
هر دو تا نانوا با آن هیکل نحیف و دستهای لاغر چنان با قدرت ومهارت ارد را وَرز می دادندکه تمام مواد بطور یکنواخت با هم مخلوط میشد وخمیر یکدستی بوجود می آمد وبعد روی ان را می پو شاندند تا خمیر وَر بیاد و به اندازه کافی پف کند.پس از چند ساعت که هیزم تنور می سوخت وتنور آماده میشد خانمهای نانوا دو باره می امدند ومشغول پختن نان میشدند وکمی بعد عطر نان تازه بود که از هر طرف به شعاع صد متر هر کسی رو که از کوچه پس کوچه های میر میگذشت مست میکرد?
وبعد باید نانها را دسته دسته می کردیم ودر جای دیگه میبر دیم تا هوا بخوره وخشک بشه تا اینکه کپک نزنه وبتونیم تا مدتها از اون استفاده کنیم.
البته نا گفته نماند چون حیاط خونه ما بزرگ بود وتنورسان در شمال،ایوان در غرب،وپسینه در شرق وشیر اب در جنوب قرار داشت روز نانوایی باید حداقل دو تا سه کیلومتر در طول حیاط راه می رفتیم
در طول زمان نانوایی ما چندین بار به تنور سان می رفتیم وبیخ گرفتن مامان رو تماشا میکردیم که چونه های یک شکل ویک اندازه را به دست رقیه خاله میداد واو با وردنه آنها را پهن میکرد ومی انداخت سمت نانوا و او هم خمیر را روی نونه بند بامهارت وبا انگشتان ظریف و کوچکش پهن میکرد وداخل تنور میزد،اوایل صبح سرخی وگرمای زغال بسیار لذت بخش بود ولی سر ظهر گرمای تنور عرق نانوا ها را در می آورد وتقاضای آب خنک می کردند.
سر ساعت ده تاده ونیم سفره پهن بود ونان گرم وتازه وپنیر گوسفندی محلی با سبزی خوردن پُر از ریحان بنفش وتربچه نقلی وخیار وگوجه تازه از باغچه چیده شده وچایی تازه دم.
آن روز باید حتما ناهار را سَر چشم میگرفتیم و غذا ی مناسب وجا افتاده ای محیّا می کردیم.بعد از ناهار وکمی استراحت دو باره نانوا ها مشغول می شدند البته نا گفته نماند در این ما بین به اصرار ما مرحوم رقیه خاله چندین دفعه میزد زیر آواز وبه زبان طالقانی شعر میخواند
«دَری سر ها رِسیم آبانی قُل قُل» که هر دفعه به گریه ختم میشد وما اصرار می کردیم حالا شاد بخون و این دفعه«ها ی دختران سیفَچال دِلَمو بردین» وکلی با هم می خندیدیم واین وسط این یک زنگ تفریح بود.
تقریبا ساعت چهار تا پنج نانوایی تمام میشد البته سید خانم میگفت باید بگین نانوا یی برکت شد نه تمام شد!
ونانواها با دعای خیر برای صاحب خانه اجرت کار خود وتعدادی نان تازه دریافت میکردندوراهی منزل خود میشدند .حتما میدانید روز نانوایی روز پر زحمت وسختی بود ولی چون در پایان ثمره خوبی داشت همه خوشحال بودیم در ضمن این کار با مشارکت وهمکاری مادر وپدر وما دختر های خونه انجام میشد وهیچکدام ما از تکالیف ووظایف خود سرپیچی نمی کردیم تا بتوانیم در کنار هم وبا هم به نتیجه خوبی برسیم.
خداوند سید خانم را سلامت بداره ورقیه خاله وپدر ومادرم را بیامرزه انشالله من در اینجا قدر دان ودست بوس تمام زنان ومردان زحمتکش میری هستم ،زنانی که پا به پای مردان در عرصه زندگی تلاش میکنند .سلامت وموفق باشید انشاالله
( کِمِزا) چنانچه گوسفند ویا
بزی در کوه زایمان کند وچوپان بره ویا بزغاله آن را
غروب بیاورد و در ده تحویل
صاحبش بدهد به او مژدگانی
میدهند واین هدیه نامش کِمِزا
هست خاطره ای که میخواهم
برای شما تعریف کنم اسم کوه
ها برده میشه که اکثراً بانام
کوه ها آشنایی ندارند واگر نام نبرم رشته کلام از دستم
در میره و درضمن هستند
افرادی در گروه که به نام
کوه ها اشراف کامل دارند
در ماه اردیبهشت یکروز صبح
من با ابراهیم امیرنان آقایی
از لب چشمه گوسفندها رو
حرکت دادیم به طرف میانکوه
بعد از چشمی لو به طرف پشتی دره واز زمینانی میان
به طرف بالا رسیدیم نوبنی دره گوسفندها روسرازیر کردیم به طرف احمد درمیان
من از جلو رفتم چایی رو
حاظر کردم تا ابراهیم آمد
وساعت دهی ( چاشتی) رو
خوردیم وگوسفندها روحرکت
دادیم به طرف طاق حیدری وَشین ( طاق به جای گفته
میشه که از بالا صخره واز
پایین هم صخره هست بین
دوصخره حدوداً ۳۰الی ۴۰
مترسطح صاف میباشد)
زمانی که گوسفندها از دره
به طرف طاق حرکت کردند
دیدم یک بز شروع کرد به ملق
زدن وداد وبیداد گفتم ابراهیم
بز چرا داد و بیداد میکنه گفت
چیزی نیست میخاد بزاید بعد
سریع کوله پشتیش روخالی
کرد ومن وسایل راداخل کوله
پشتی خودم گذاشتم دیدم
بزغاله بدنیا آمد بدو بدو رفتم
جلوی گوسفندها را نگه داشتم
تا ابراهیم یک مقدار شیر به
بزغاله دادوآن را داخل کوله
پشتی گذاشت حدوداً ۱۰ متر
جلوتر رفتیم دوباره صدای
داد وبیداد یک بز دیگر دراومد
مجدداً جلوی گوسفندها رو نگه داشتم و ابراهیم دومی را
هم سرو سامان داده وداخل
کوله پشتی گذاشت فقط بگم
شانسی که آورده بودیم این
بود که اولاً داخل طاق بودیم
که گوسفندها زیاد پخش نمی
شدند که جمع آوری آنها سخت
باشه وآنجا علف زیاد بود و
خوب می چریدند فقط اینو
بگم خدمتتون که تا انتهای
طاق دو بزغاله دیگر هم بدنیا
آمد جمعاً ۴ بزغاله طفلک
ابراهیم اون روز حسابی خسته شده بود ومن هم فقط
جلوی گوسفندها رو نگه میداشتم که بچرند تا رسیدیم
میانکوه زیر درخت گردو که
ناهار بخوریم از ظهر گذشته
بود برای من که برای اولین
بار با چنین صحنه ای مواجع
شده بودم خیلی تعجب آور بود فقط تنها شانسی که آورده
بودیم دو نفر بودیم کمک هم
میکردیم حالا تو کوله پشتی
بیشتر از سه تا جا نمیشد یکی
رو تو دست گرفته بود گاهی هم بزها اینور واونور دنبال
بزغاله های خود میدویدند
خلاصه روز پر ماجرایی بود
وغروب آن روز که به ده آمدبم
۴ تا( کِمِزا ) از صاحبان آن بزها
گرفتیم که کمی خستگی ما در
رفت (سلامتی همه شما آرزومه)
مغازه هایی که در میر بنده یادم هست:
دکه مرحوم ذوالفقار اباذری بود که در جلو منزل مرحوم ذبیح اله رسولی سمت راستش بود که با تویوتا دو کابین طوسی یخ و نوشابه و غیرو می آورد.
بعد ۹۰ دقیقه بازی در زمین فوتبال هوس کانادا درای می کردیم اصل اصل
دغدغه قند و کبد چرب نداشتیم
قیمت ۲ تومان
نسل جدید فکر کنند ۲ هزار تومان
۲۰ ریال ؟!
خسته و تشنه به عشق یخ
برق نبود و برخی از منازل یخچال نفتی داشتند.
یخ در میر کیمیا بود واقعا سر کشیدن و مسابقه یک دفعه خوردن احساسش خیلی زیبا بود.
مغازه ای دیگر : مغازه غلامرضا دا بود پشت منزل مرحوم حاج رسول رسولی. البته اجناس در پسینه اش بود و چاقو های گردو خوری و باطری های خوبی داشت, عشق چاقو گردو خوری و باطری پارس و قلاب ماهیگیری داشتیم و میرفتیم به درب خانه ایشان و دق الباب می کردیم درب که باز میشد سمت چپ مغازه ای کوچک بود که یا ایشان و یا همسر ایشان درب را باز می نمودند . بوی خوش چایی در آن مغازه به مشام می خورد.
مرحوم حاجی عباس خیلی محبت به پدربزرگم مرحوم رحمت اله یوسفی داشتند و خصوصا دایی ام سیروس یوسفی–