ا
چند روز قبل از حلول ماه مبارک رمضان اهالی میر خود را محیای ورود این ماه عزیز می کردند.
مثلا نان می پختند،آرد برنج درست میکردند،سبزی آش را اماده میکردند،خرما میخریدندو..................
وبرای پاکی وطهارت به حمام میرفتند.
حمام خزینه ای بود وبسیار داغ وبا داشتن روزه حمام رفتن کمی مشکل تر میشد.
یادم می اید جلوی حمام یک سرازیری داشت که باعث میشد اون قسمت از راه سرعتمان بیشتر شود وبا شتاب بطرف درب حمام پایین برویم.درب ورودی کوتاه بود یعنی به ارتفاع تقریبی 130 تا140 سانتی متر وباید حتما کمی دولا میشدیم .
روزی نبود که حداقل چند بار صدای آآآآآآآآ خخخخخخ
از جلوی درب شنیده نشود ومی دیدی یک نفر با درد و دستی که محکم روی سر گرفته وارد حمام میشد .
لبه چهار چوب بالایی درب هم به کله کسی رحم نمی کرد واشک در چشممان جمع میشد.
پس از ورود وبا پایین رفتن از پله ها به رختکن می رسیدیم که حوض کوچکی در وسط ان بود وگهگاهی چند ماهی در داخل حوض بازی میکردند .
دور تا دور رختکن سکّو بود که سالیان سال یک پلاستیک سبز بروی ان پهن بود وساک حمام را روی ان قرار میدادیم.
با دیدن ساکها وپارچه سوزنی های مخمل پهن شده میشد فهمیدکه امروز حمام شلوغ است؟ یا خلوت؟
وبعد از ان به تونل میرسیدیم وای وای
از ان تونل وحشت ،محل اتصال رختکن به حمام
که از بچگی از آنجا وحشت داشتیم وبا بسم الله،بسم الله وارد میشدیم.
داخل حمام سقف گنبدی سفید داشت ویک تکه شیشه در وسط ان قرار داشت که نور گیر بود.داخل حمام همیشه روشن وگرم وتمیز بودوخزینه که با آن اب داغ وسبز رنگش پاک ومطهر بود.
واستفاده از ان خستگی وغبار را از بدن میگرفت و باعث نظافت وطهارت میشد.وحوض اب سرد که در طرف دیگر قرار داشت
هرز گاهی دست وصورت را خنک میکرد ودل را جلا میداد.
اون سال ماه مبارک رمضان مصادف بود با مرداد ماه یعنی اوج گرما.
پانزده ، شانزده ساعت روزه داری باعث میشد که دم دم های غروب رنگ صورتمان زرد بشه وبی حال وبی رمق بشیم.صبح سحر،با صدای ساعت کوکی بیدار میشدیم وبا دعای سحر،سحری می خوردیم وبعد از نماز وعبادت میخوابیدیم.
ودر طی روز هم کارها طبق روال همیشه طی می شد.
سر ظهر ایوان بسیار آفتاب گیر بود ولی اطاق کاهگلی بود وبسیار خنک،ودر انجا استراحت میکردیم،
بعد ظهر ها اول افطار را اماده میکردیم و برای گذراندن زمان باقی مانده تا افطار با دوستان چرخی در داخل ده میزدیم.تا ساعت افطار فرا میرسید،با همسایه های عزیزمان حلوا ،
فرنی ،شعله زرد واش ماست طالقانی که عطر نعنا وگشنیز وسیر ان روح از بدن جدا میکرد
رد وبدل میکردیم و به این وسیله سفره همه رنگین و پر برکت میشد.
یک ساعت بعد از افطار صدای اذان از مسجد میر به گوش می رسید ووقت نماز مغرب و عشا بود.
هر سال دست اندرکاران میر یک روحانی جهت سخنرانی وروضه خوانی ومداحی به میر می اوردند واین یک ماه در انجا اقامت داشت.
وهر شب بعد از نماز بالای منبر چوبی ومشبک میرفت و سخنرانی میکرد.
اون موقع ها مسجد میر یک طبقه بود وقسمت زنانه ومردانه بوسیله یک پرده از هم جدا میشد.
در قسمت زنانه خانمهای مسن تر می نشستند وپاها را دراز میکردند واز درد مشترکشان برای هم صحبت می کردند :
«مینی بی صَحب پایان دَره
بِشکیه» یا
«شب تا صبح لِنگانم فریاد مِنه» یا
«این یک ذره راه بُمُردم تا جُورَ بیامیَم»
اینها جملاتی بود که در حین پذیرایی از زبان اکثر خانمها شنیده میشد.
ودر بیرون مسجد جوانترها ودختران مجرد روی سکو ی سیمانی به ردیف می نشستند ودائما پچ پچ میکردند والبته لواشک خانگی هم می خوردند.
نفری یک چراغ قوه در دست داشتند وگاهی برای راهنمایی افراد برای نشستن از ان استفاده میکردند.
در قسمت مردانه هم پیر وجوان نشسته بودند وافراد مسن وبا سواد قران می خواندند وبعضی از جوانها هم دائما در حال تردد بودند
اقای ابوالفضل یزدانی چایی می ریخت وسینی ،سینی چای از اشپز خانه بیرون می امد و قند که در داخل دو تا سه ظرف برنجی طلایی رنگ بود در دو طرف مسجد چرخانده میشد.
وهر کسی که باغ میوه داشت مثل سیب گلاب ، قیصی ویا گیلاس برای خیرات می اوردند.
مرحوم گلشاه خانم ومرحوم مدینه خانم نذر پنجه کش داشتند.
خرما وحلوا هم بود.البته چشممان برای زولبیا و بامیه داشت در می امد وتنها در چند شب محدود زولبیا و بامیه خیرات میکردند
در شبهای قدر مسجد شلوغ تر میشد وچندین نفر هم نذر افطاری داشتند وبسیار محترمانه وبا محبت از مردم پذیرایی میکردند.
خلاصه شبهای مسجد هم برای خود عالمی داشت.
قران به سر ،عبادت ،دعا ونیایش وتا پایان ماه رمضان ونماز عید فطر که به امامت رو حانی برگزارمیشد وبعد نماز مردم با روبوسی و دعای خیروسلامتی برای یکدیگر
از هم جدا میشدند.
امید وارم در بهار امسال ماه رمضان پر از برکت وسلامت داشته باشید انشاالله