اون روزا تابستان روبیشتر در میرسپری میکردیم ومعمولابادوستان هم سن وهم دوره خودیک روز روکنار رودخانه به ماهیگیری وشنا روز دیگه راهپیمایی به سمت کابار خزیه ای دیم چشمه هاوباغ هاسرکشی میکردیم. مدتهابودوقتی برای روزبعدتصمیم میگرفتیم بچه هابه شوخی میگفتن فردا میریم فاطمه ای اسکول ومزاح میکردیم ومیخندیدیم چرا که ماهم شنیده بودیم دونفرازبچه های بومی محل که هردودرکوهپیمایی باتجربه وخبره بودن بین راه فاطمه ای اسکول وسط راه بین صخره هاگرفتارشده بودن ونه میتونستن بالا برن نه پایین بیان وساعتهابه قول آقای رسولی گریان وفاتحه خوانان تونسته بودن به سختی برگردند. البته صحت این شایئه وشنیده رومن هیچ وقت تائید نمیکنم چون من هم اززبان دیگران شنیدم نه آن بزرگواران.
یک روزصبح تابستان ۱۳۶۲بود چهارنفری من و ضیاء داهی. مجیددراج وعلی اباذری(ابوذر)به سمت کابارحرکت کردیم کنارچشمه چایی روآماده کردیم وبعدازخوردن چای وتنقلات یکی ازدوستان نگاهی به ماله سنگی تله انداخت وگفت بچه هابریم فاطمه ای اسکول. وسؤسه رفتن به این غارمدتهابودکه درذهن ما بود ولی همیشه اونو باشوخی بیان میکردیم. یکی گفت بچه هاتاحالاکسی رفته یکی میپرسید اصلا راه داره برای رفتن یکی گفت من شنیدم قدیم راه داشته ولی براثرگذشت زمان برف وبارون زلزله راهش خراب شده ازراه دورنگاهمان به دهانه غار بودوکلی سوال که هیچکدوم جواب اون رونمیدونستیم فقط درباره اون چند قصه وافسانه شنیده بودیم.
بعدازکلی فکرومشورت تصمیم گرفتیم که تاهرجاکه تونستیم بریم واگربه جای پرخطر وپرتگاهی رسیدیم برگردیم وادامه ندیم چونکه به یمن قدرت جوانی کوهپیمای خوبی بودیم ولی کوهنوردنبودیم واصلا خودبنده بااصول کوهنوردی مخصوصا صخره نوردی اگاهی نداشتم حتی اون روز هرکدوم کفش اسپرتی معمولی داشتیم که برای کوهنوردی مناسب نبود وجالبتراینکه یکی از بچه هاسه چهارمترطناب پلاستیکی نازک همراهش آورده بود که اصلا قابل استفاده نبود. به هرحال تصمیم به رفتن گرفتیم ومسافت راحت که فقط سربالایی بودراطی کردیم تابه نزدیک صخره هارسیدیم که سعی کردیم راحت ترین راه راانتخاب کنیم همچنان سنگها وصخره هاروبه سمت بالامیرفتیم خیلی زود دهانه غار ازچشم افتاد ودرطول مسیر مادیگه اسکول رونمیدیدیم وباید جهت غار رو ذهنی وباحدس وگمان میرفتیم وبعد ازپیمودن تقریبا صدمتری دیگه تصمیم جهت راه هم، دست مانبود به جایی رسیده بودیم که باید میدیدیم که از کدام طرف میتوانیم برویم چون همش دیواره هایی بودکه مابدون هیچ ابزاری بایدخودرادراختیارراه قرارمیدادیم. یکی دوجامجبورشدیم صخره عمودی روبالا بریم وقتی بالا رفتیم من خودم جرأت پایین امدن از اون رو نداشتم چون معمولا برای ادم ناشی مثل من بالارفتن ازصخره بانیروی جوانی ممکن بودولی پائین امدن غیرممکن بود. بنابراین مادیگه مجبوربودیم که به سمت بالا وراه ادامه بدیم تا به یه جای لااقل کم خطر برسیم من خودم دیگه به رسیدن به غارفکرنمیکردم فقط میگفتم برسیم به یکجای امن. همین جورصخره هاروبه سمت بالادورمیزدیم بدون اینکه بدونیم دهانه غارکجاست وخودمونو دراختیارمسیری که میتوانستیم برویم قرارداده بودیم به نقطه ای رسیدیم که باید میپریدیم روی یک سنگ که پایین اون پرتگاه خطرناکی بود ولغزش واشتباه مساوی بایک فاجعه بود
ضیاء اون زمان فوتبالیست ورزشکاروقبراق اولین نفرپرید اون طرف سنگ که حوالی اون تقریبا همواربود کمی اون اطراف رو برانداز کرد ؛یادش بخیرمافقط دیدیم ضیا فریاد میزنه اومد جلو باخوشحالی وفریادزنان فقط میگفت بچه هابپریدبیایدخیلی خوشحال فقط دادمیزد تقریبا حدس زدیم که فریاد وخوشحالیش برای چیه :پریدن به اون طرف سنگ که رویه ان همراه باخاک وشن بود یکطرف، پرتگاه پایین هم یکطرف، خلاصه مجیددراج نفردوم پرید که ضیا اونطرف میتونست دست طرفی که میپره روبگیره بعدعلی اباذری واخرین نفرمن بادلگرمی اینکه اونطرف بچه هادستم رومیگیرن اگه کم بیارم :لحظه فراموش نشدنی بود ماجلوی دهانه اسکول رسیده بودیم
تادقایقی همگی درون غاردادوفریاد میزدیم نمیدونم چه احساسی دست داده بودبه همگی یادم میاد دادمیزدیم مجیدنجفی روصدا میزدیم مجید دوست وهم بازی مابود که همون سال توجنگ اسیر شده بود ومااولین تابستان روبدون اون تجربه میکردیم
رفتن به درون غاری که سالها ازراه دورنگاه میکردیم ودرباره اون قصه وافسانه شنیده بودیم برامون خیلی جالب وغرورآفرین بود. ما نه هیمالیا رو فتح کرده بودیم و نه اورست را (ضمن پوزش خواهی ازدوستان که اسامی روبدون القاب اقا و جناب خطاب کردم)
مغازه هایی که در گذشته در میر وجود داشت ؛ مغازه های پر زرق و برق با ویترینهای جذاب و یخچال و دارای تابلو غیره نبودند ؛ بلکه مغازه هایی بودند معمولی و با قفسه های چوبی و به شکل بسیارسنتی.
اما نکته حائز اهمیت آن مغازه ها این بود که در آن مغازه ها عشق و احساسات و عواطف دوران کودکی را می یافتم و یاد و خاطراتشان بیشتر از پاساژها و مال های امروزی برایم تداعی گردیده و ارزشمند بود و
کالاهای نوستالوژیک عرضه مینمودند.
در آن سالهای دور فاصله طبقاتی به صورت فاحش فعلی وجود نداشت بنابراین قدرت خرید مردم در خرید کالاها به هم نزدیک بود. در کنار نوشیدنی مثل نوشابه ؛ نوشیدنی نیروزایی مثل هایپ و... نبود که همه قدرت خرید آن را نداشته باشند.
در آن سالها حداقل هر خانواده ۴ ماه و یا ۵ ماه در میر ساکن بودند و دسترسی به شهر محدود بود بنابراین خرید از این مغازه ها خالی از ذوق و هیجان نبود و متناسب با نیاز آن روز انجام میشد و نه به قصد تجمل و چشم و هم چشمی.
تولید و خلق خاطرات خوب آن زمان ملموس بود.
خانواده های پرجمعیت و مهربان و نوع دوست و همسایه دوست هرکدام از مارا به یاد و خاطرات آن زمانها گسیل می دارد که انگار در خواب بودیم و درخواب آن مهربانی هارا درک نمودیم.
یاد و خاطراتشان به نیکی باد
دکه مرحوم مغفور ذوالفقار اباذری.
در گذشته ، حداقل ۳۰ سال پیش این دکه در جلو منزل مرحوم مغفور ذبیح اله رسولی ( مکان فعلی منزل آقای بهزاد مهر ) بود( دکه ی چوبی که هم اکنون در مدخل ورودی میر سمت چپ قرار دارد )
مرحوم اباذری دارای یک تویوتا دوکابین نوستالوژیک دو چراغ طوسی داشت که نظیر آن را در مریوان دیده بودم و یاد و خاطراتشان ایشان برایم زنده شد. در آن سالها آپشن های لاکچری در میر ؛ موتور برق، یخچال و آبگرمکن نفتی و داشتن یخ در منازل بود. یخ را از کارخانه یخ سازی از آبیک حمل می نمودند.
آن سالهای خوش در زمین فوتبال میر بقدری بازیکن زیاد بود که گاهی چند تیم میشدند و بازی میکردند. برنامه های خاصی وجود داشت.
از صبح جوری زمین زیر درختان گردو و گاهی فوتبال گل کوچک در جلو باغ مرحوم مغفور مهدی دراج و والیبال در زمین جلو منبع کوچیک آب و پینگ پنگ و شب نشینی و جشن و سرور های خانوادگی ...بود. صبح ها به واسطه گرمی هوا کمتر سر ترمینال می اومدیم و اگر هم می اومدیم به واسطه استقبال از مسافرین باصدای بوق مینی بوس علیمردان که نوای خوشی برایمان داشت بود.
اصولا انسانها از صدای بوق خودرو ها خوششان نمی آید اما صدای بوق مینی بوس ۲۰ نفره علیمردان و به قول نوستالوژی میر علی آقا میرچی که ۱۲۰ مسافر داشت چیز دیگری بود.
باور بفرمایید گاهی یادم میرفت ساعت ده و نیم مینی بوس میرسه و صدای بوق را از کابار که میشنیدم بی محابا از کابار تا سر ترمینال میدویدم و با کنجکاوی کودکانه نگاه به در مینی بوس که چه کسی پیاده میشود.
کسانی هم که داخل مینی بوس بودند هم هیجان عجیبی داشتند که وقتی پیاده میشوند هم محلیان را می بینند. از پیرمرد و پیرزن و جوون گرفته با روی بسیار خندان و خوشحال پیاده میشدند انگار نه انگار که ۴یا ۵ ساعت تو راه بودند و و یا سرپا ایستاده بودند. از همان درب مینی بوس قرار شب نشینی و دعوت به شام و نهار و رفتن به رودخانه را می گذاشتند. هیجان عجیب و غریبی داشتند که قابل وصف نیست هم مسافرین و هم استقبال و مشایعت کنندگان.
روز و ساعتی نباید در میر به بیهودگی و بطالت می گذشت.
در هرصورت هر جا که بودیم و در هر کاری ، اما غروب ترمینال میر را نباید از دست نمی دادیم.
اکثر مردم غروب به سر ترمینال می آمدند.
عطش شدید ناشی از بازی فوتبال و خوردن نوشابه خنک، قدمهایمان را برای رسیدن به ترمینال استوارتر و تند تر می نمود. به دکه مرحوم اباذری که میرسیدیم نوشابه ها درون قابلمه ای پر از یخ بود عشق کانادا درای اصل داشتیم و گاهی هم با شیطنت نوجوانی شیشه هارا تکان میدادیم و گاز اشباع شده اش را روی یکدیگر میریختیم
و در جنب و جوش شادی و خروش بودیم.
شرط بندی های آن زمان هم فرق داشت. یه نفس یک شیشه نوشابه را خوردن و یا چند تا ...
شیشه های نوشابه امروزی هم گویا آب رفت. یه قولوب و راحتی سرمی کشیم اما عوارضش وحشتناک.
واقعا خوردن یک نفس نوشابه نفس گیر بود...نه قند کسی بالا میرفت و نه کسی چاق میشد و یادرد معده می گرفت.
قیمت ۲ تومان. خنده دار است.
یادش به خیر
گاهی اوقات وقتی تیمی از سایر روستاها جهت بازی دعوت میشد جعبه های نوشابه را بار الاغ می نمودند و به زمین فوتبال می آوردند و این هم آپشنی لاکچری محسوب میشد .
آمد و شد با تویوتا به آبیک و میر کار روزانه این بزرگمرد بود . تازه در کوچ و آمد و شد اهالی نیز با همین تویوتا مساعدت می نمودند. ایشان بهترین عروسی گردان سالهای دور روستا نیز بودند.
روحشان شاد و یادشان گرامی
ورودی روستای میر قبرستان قدیمی است که راه باریکی دارد و بالای دره ای واقع شده که رود بی رمقی از بعد سد سازی از درون آن می گذرد.
اکنون روی قبور نشانه های قدیمی با کنده کاریهای هنرمندانه خیلی کم است، سنگ ها به سبب قدمت، زیبایی، نوع جنس با خطوط و برجستگی های جالب و یا هر دلیل دیگری به مرور برداشته شده است.
زمان زیادی طول نکشید که دیواره قبرستان تراشیده شد و عرض جاده بیشتر گردید.
یک برش کامل در قبور و پدیدار شدن آنچه که پیوسته دور از نگاه است و درونش برای زنده ها رمز آلود و دست نیافتنی است. استخوان های ریز و درشت و جمجمه ها از خاک بیرون افتادند و به اطراف پراکنده شدند.
سوراخ هایی که تهی بودند و یا هنوز آثاری از وجود آدمی در آن ها دیده می شد. جمجمه ای که لای دیوار نمایان شده بود و چشمی برای نگریستن نداشت. استخوان های بلند پا ها که راه گریزی نداشتند و دست هایی که گرفتنشان کراهت داشت...
گورستان قدیم گسترش یافته و تاریخ زندگی پایان یافته دور و نزدیکی را در خود نهفته دارد و آب روان در زمین چشمه کنار جایگاه انجام مراسم جاری است. در چشم انداز، مقبره ای توجه را جلب می کند. اتاقی که جایی برای نشستن و فاتحه خوانی دارد و آرامگاه زن و شوهری از اهالی روستا است. این زوج صاحب فرزند نشدند.
دیگری متعلق به سید ه ای که در ده به تنهایی زندگی می کرد به نام خانم سید صفی و برای احترام و اکرام چهار ضلعی فلزی با پوشش پارچه سبز رنگ روی مزارش نصب کرده اند و در کنار قبوری چند زیر سایبان قرار دارد.
پهنه آرامگاه با نا همواری به چند قسمت، متمایز گردیده و در مه پائیزی و آفتاب سوزان تیرگان همچنان نگاه ها را به سوی خودش جذب می کند.
اینجا همه آشنا هستند با اینکه سکوت حکمفرماست اما از ایشان می پرسم آیا زندگی واقعی ما از اینجا شروع می شود؟
شرح دیدار از آرامگاه در فاصله دو زمان طولانی است.
میخوام خاطره ای رو شمایی برک تعریف کنم
اولین سالهای زندگی مشترکمان بِ (حدود سال 92). مینی همسر پرسنل یکی از بیمارستانهای تهران بِ. و برای رفت و آمد به محلِ کارش از سرویس استفاده میکرد.غروبِ یکی از روزهای سرده زمستان که من زودتر از ایشان به خانه رسیده بَم و دیمبور بیزیه بَم. نِفاقلی زنگ ِخَنه به صدا دَرَمِه. در و باز کردم خانومم بِ. که از سرما و خستگی یه سلامِ خشک و خالی هَدا و بیامِ داخل. مُلتَفِت گِرِسَم عصبانیه.
لحظاتی نگذشته بِ که شروع کرد وُقُر وُقُر کردن و شَستَم خبردار گِردی که از راننده سرویسشان گله منده. و ماجرا را برام تعریف کرد که: " دو سه روزه راننده سرویسمون عوض شده و یه راننده جدید اومده. با اینکه ماشین خیلی تمیز و شیکی داره و دست فرمونش هم خوبه ولی اخلاق خاصی داره. تمام راننده های قبلی تا انتهای فلان خیابون میروند و پرسنل هم راحت تر به خونه هاشون میرسیدن ولی این راننده در ابتدای اون خیابون که میرسه اخماشو تو هم میکنه و در حالیکه ترمز دستی رو با غیظ بالا میکشه و میگه: من از اینجا یه قدم جلوتر نمیرم همه پیاده شن. من و همکارام هرچی بهش میگیم که مقصد شما تا انتهای این خیابونه و باید ما روبرسونی به اونجا. قبول نمیکنه ". برای همین مجبورم خیلی از مسیر رو کوچه و پس کوچه بیام تا برسم خونه و خسته میشم.
منم یه چای براش ریختم و بهش بوگوتم نگران نباش از فردا من با ماشین میام دنبالت تا از سرویس که پیاده گِرسی باهم به خونه وِمیگردیم و یه صحبتی هم با راننده سرویستون مینَم بلکه قبول کِنه که پرسنل رو تا مقصد اصلی برسونه .
فردای اونروز حدود ساعت 7/30 نِمازی به کو ماشینی همرا به ابتدای اون خیابون یبشیَم و منتظر بَم. بعد از مدتی مینی بوسی سفیدرنگی یه کوچه پایینتر کنار خیابون ایستاد من که اون سمتِ پیاده رو ایستاده بَم متوجه گِرسم که راننده ی مینی بوس خیلی برام آشناست کمی جلوتر بیشیَم. و دیدم این که علیمرانِ خودمون هست خیلی خوشحال گِرِسَم و فراموش کردم که منتظره سرویسِ خانومم هستم و به سمت مینی بوس علی آقا رفتم. آشنایان و اهالی میر رو وقتی در تهران و شهرستان ها مِینیم خیلی احساس خوبی به آدم دست میده .رفتم جلو و ایشون هم منو شناخت و شروع کردیم به سلام و احوالپرسی و از من پرسید اینجا چی مینی ؟منم بگوتم: منتظره خانومم هستم.
با دیدن علیمردان تمام خاطرات مسافرت به میر در زمان کودکی و نوجوانی ام مانند فیلمی جلویِ چشانم بیامِه
پارک تهرانی و نردبان کوچک پشت مینی بوس
بار زدن بر روی سقف مینی بوس به ارتفاع بیش از 1متر
سرویسهای صبح و بعدازظهر پنجشنبه ها و برگشت مسافرینِ هر دو سرویس در جمعه ظهر ( قیامت کبری)
با پا ضربه زدن علیمردان به چرخهای مینی بوسش برای چک کردن باد لاستیکها
عکس و نوشته رویِ روکشِ صندلیهاش که چندتا اسب ارابه ای رو حمل میکردند و نوشته بود "سفربخیر" و اون روکش ها جای مخفی کردن نوار کاسِت مون بود (هنگامِ ایست و بازرسی)
اون نوشته ای که بالاسرش زده بود "دوستت دارم دوستم داری سیگار نکش"
سر دنده های خوشکل واسپرت
شایعه ای که میگفتن علی آقا هر وقت خوابش میاد عینک ریبن خلبانیش رو میزنه و ماشینش خودش راهش رو بلده ومیره
پارچه ای که دقیقآ زیره فرمون و رویِ زانو و پاهاش مینداخت
رسیدن به پلیس راه ونیم خیز و دولا شدنِ افرادی که در راهرو مینی بوس ایستاده بودن
سختی در پیچ خطرناکِ روستای کش و دعاهایی که بزرگترها در ماشین میخوندند"برای سلامتی راننده صلوات" و "سرازیری قبر علی به فریادت برسه صلوات"
بارهای مسافرین از جمله کارتنِ سوراخ داره کِرک و خروس و دبه های آبغوره که علیمردان خیلی ازشون استقبال نمیکرد
صدای بوق مینی بوسی که سالهاست در گوشمون حک شده
خیلی انرژی مثبتی ازش گرفته بودم و در حالی که هردو لبخندی بر لب داشتیم متوجه گرسم که خانومم هم کنارم ایستاده وسلام کرد.منم آروم به خانومم جواب سلام هَدام و بگوتم کِی رسیدی ؟سرویستون کدومه؟ میخوام با رانندش صحبت کنم. در همان حال با اشاره ی خانومم و چهره متعجبش ملتفت گرسم که بصورت خیلی اتفاقی علیمردان همان راننده سرویسی هست که خانومم تعریف کرده بود.زبونم در دهانم قفل گِردی
پس از خداحافظی با علیمردان سوار ماشین شدیم و هنوز ماشینم رو روشن نکرده بودم که خانومم گفت: ایشون رو از کجا میشناختیش؟ گفتم ایشون علیمردان راننده روستامون هستند. خانومم گفت علیمردانی که از خاطراتت برام گفتی ایشون بودند؟؟ منم سرم رو بالا گرفتم و گفتم : بله ایشون" آقای گرشاسبی" خاطره ساز 4 نسل از اهالی میر هستند. همه متولدین دهه ی پنجاه و شصت ، از یک راننده ی قدیمی درمسیر( تهران – طالقان) و مخصوصا مسیر پر پیچ گردنه های طالقان خاطره دارند و چه خاطرات قشنگی که این مرد دوست داشتنی به همراه مینی بوسش برایمان خلق کرده است . اگر به گوشه ای از زحمات این بزرگوار اشاره کنم باید از جابه جایی بار ومسافر درجاده های خاکی و پر دست انداز در گرما و سرما بگویم. 3۵ سال پیش اگر می خواستید پول و نامه و دارو ویا بسته ای را به کسی در میر انتقال دهید به غیر از مساعدت آقای علی گرشاسبی ، ممکن نبود.در واقع تعداد کمی از اهالی روستا ماشین شخصی داشتند.
خانومم کم کم به اهمیت وجود ایشان برای اهالی روستای میر پی برد.و بعد از چند روزی دیگر هم متوجه شدیم که نقشه و مقصدِ مسیری که برای راننده سرویسشان در نظر گرفته اند دقیقآ همان نقطه ای بود که علیمردان پرسنل رو پیاده میکرد. و ایشان هیچ گونه کوتاهی در انجام امور محوله اش نکرده بود
پس از اون ماجرا چندین مورد دیگر به اتفاق همسرم با علیمردان روبرو شده بودیم و ایشان همیشه با مهربانی و خوشرویی با ما سلام و احوالپرسی میکردند و مارو مورد لطف خودشان قرار میدادند.
جا داره ازعلیمردان عزیز و دوست داشتنی و همچنین کادر درمان یه تشکر ویژه ای داشته باشم و برای همه ی این عزیزانِ زحمتکش سلامتی و عاقبت بخیری را از خداوند متعال خواستارم
یادمه قدیمان هر وقت که تنور روشن میکردن تونی بره نهار ابگوشت درست موکوردن اونم چه جور..... شوکی نخود و لوبیا ره خیس موکوردن و صِباحی کو تنور روشن میگِرِست این نخود و لوبیا ره موکوردن تیه ره ای میان بعد با انبر دیمینگتن او ره تنوری میان تا ظهر ....این نخود و لوبیا و گوشت خجیر مِپَت و له میگَرِست ولی خدایی چه اوگوشتی میگردی این تیه ره در واقع نوعی خاصِِ قابلمه به .... البته الان دهنتان او نِکِوه قدیمان اینجور غذا درست موکوردن یادش بخیر الان دی غذا یان مزه هَنه میدی هر چی به عقب وِمیگردیم خاطرات شیرین تر و شیرین تر مِگَرده تنتون سالم لبتون خندان
سهیلا تقی پور
طبق سالان قدیم که تابستان هر سال مردم روستا که تهرانی میان زندگی میکردن بارشان را جمع میکردن و الهی به امید تو سمت طالقان روانه میگرستن ما دی طبق معمول بارانِ جمع مُکُردیم و منتظر بیم تا خدا بیامرز اقای هدایی بیا مایی دنبال خلاصه میَمیِم وقتی مِرِسِسیم اول مایی مَر مِشه بارانِ دیمینگتیم حیاطی میان تا اتاقانه فرش کنیم و ایوانه میانه فرش کنیم و یواش یواش کیسَنه خَلی کنیم خستگیمان که در مِشه تازه مَستیم بیشیم قبرستانی سر خیلی با صفا به. میدَنی چرا قبرستانی سر یک عده مردِکان و زنِکان یک عده پسرِکان و یک عده هم دترِکان جمع بَن ما دی پیَرَکمی همراه میَمیِم و اونی همرا دی میشیم خانه هر وقت گوسفندان کوه ده میَمیَن قام موگوت دی بشیم خانه زنبوری و چراغ فانوس ایننه روشن کنیم یک روز بیشیم خانه مَرِکَم شام دُرست کرده به فانوس روشن کرده به بنشته به با مهین عروس خدا بیامرز دم در ما دی بیَمیِم خَنه دست و صورت رو بشوردیم بیشیم ایوانی میان خوَهرِکَم همین که بیامه ایوانی میان یک دفعه بیدیِم جیغ و دادش بشه هوا مَرِکَم بوگوت خاک سرم وچمه چی گِرِس نگو وِندِرِ بی صَحَب اونی پا ره بزه ما دی داشتیم میَمیِم خَنه خدا رحمت کنه نازی خاله ره او ده شیر بیگیته بِیم آقام فوری یک کاسه بیورد پای خوَرِکم رو دِکرد شیری میان شیر شد ماستی جور اِسه مدام او دی فریاد مُکُرد بوگوتن سیر بمالید هر کی هر چی بو گوت ما انجام هَدایم ولی درد داشت تا فردای عصری اونک پایکش درد و سوزش داشت ولی اون موقَن یادمه مَرِکم صبح پاس میستا اول ایوان و تنور سان رو جارو مزه هر روز موکت و فرشی زیر یکی دو تا وندر دِبه اون موقَن خیلی وِندِر و دُم چَرچی زیاد بَن الان نِمدَنَم نسلشان مِدری منقرض گِرِس خدا رو شکر دی دنی البته نا گفته نماند وِندِر و دُم چَرچی همان عقرب و روتیله موگون انشالله که هیچوقت اتفاقات بد در روستایمان بوجود نیاد البته هیچ جایی نباشه و همه کوی و برزی میان خوشی و سلامتی و تندرستی برای همه دِبو
شاد و تندرست باشید از دعای خیرتان ما را فراموش نکنید
سهیلا تقی پور
قدیمان تعزیه خوانی خیلی رونق داشت و مردم دی او ره ارج هَمِ نان. خصوصا ده روز اول ماه محرم یک گروه تعزیه خوان میامیَن کدخدایی خانه مهمان مگرستن و هر روز برنامه اجرا مکردن. آن روز دوطفلان مسلمی تعزیه ای نوبه بِ. تعزیه خوان بخواند و بخواند و دوتا پسر وچه ره دراز کرد تشتی سر،چاقو دنگت گلوشانی بیخ و اسه بربین کی نربین. من و نظام خیلی کوچیک بیم و اسه برمه نکن کی برمه کن. انقدر برمه کردیم وجیغ بیزیم که اوشانه نوکوش تو رو خدا ...وچان دی خب بازیگر بن همچین خودشان تکان همدان و پا مکوبستن زمین که ما باور کردیم که تعزیه خوان سرشان ره بِربیتی. دوا گلی دی گلو شان ده سرازیر بِ. من و نظام کلی مردکه فحش نثار کردیم و نقشه بکشستیم وچانی انتقامه هرجوری مگرده هگیریم. درخت اقاقی بزرگ تیغانه جمع کردیم و در خلوتی مسجد نقشه ره عملی کردیم. تیغانه منبری زیر ده هدایم داخل. یه نازکه پارچه دی بکشستیم منبری سر. خودمانی پیش خوشحال بیم که وچکانی انتقام ره همگیریم. فردا گرست و تعزیه خوان مراسمه شروع کرد بخواند و بخواند و بخواند منبری پله ده جوئر شه و خلاصه بنشتن همان و دادش بشه آسمان و غش کرد. مسجد قیامت گرست. کبل عباس میرچی آن زمان کدخدا به فقط یاد می یورم ایچنه اوچنه مشه موگوت کدام نامسلمانی کار به؟ کی این کاره کردی؟ من ونظام دی یواشکی جمعیتی میان ده در بیشییم.
خاطره ی کودکی پدرم آقا نصرت بهزادمهر و مرحوم آقا نظام امیرنان
یکی از رسم های بسیار جالب میر به زعم بنده خبر کُنک بوده به این شکل که : فردای روزی که به سمت میر می آمدی با بار اسب و الاغ ، به دلیل کمبود امکانات و عدم وجود ماشین ، خبر کنک می فرستادند ( هر کس بنا به وسعش ، چیزی اعم از : گوجه ، خیار ،سیب زمینی ، بادمجان ، سیر ، پیاز و کلا صیفی جات ) بین اقوام نزدیک خود توزیع می کردند تا اقوام بدانند به میر آمدیم .
در واقع نوعی اطلاع رسانی بود . و اقوام روزهای بعد به دیدن خانواده ارسال کننده خبر کنک می رفتند .
خبر کنک برای کسانی که مدت ها در میر بودند بسیار ارزشمند بود ..
باب مثال : مَرَم یادَ کرده بِه برای یکی از اقوام خبر کُنَک بَرسه . طرف دی تا مدت ها پیداش نِبِه . یه روز مَرَم اوره کوچه ای میان مِینِه و گله مِنِه .او دی موگو نیس که خبر کُنَک بَرسِه بِی ... !!!
خاطره ای به یادم افتاد که دیدم بد نیست برای همشهری های عزیز تعریف کنم روزی روزگاری که مینی پدرک و مادرکم زنده بَن قدیمان بارمان ره جمع مُکُردیم آماده برا رفتن به روستای میرمان میگِرِسیم پدرکم اینقدر که عاشق میر به سه ماه مرخصی بدون حقوق میگیت که طالقانی میان دوبو خلاصه یه شو از اون روزا شوکی گِرِسه به مَرِکم مَس بوشو دستشویی وقتی وِمیگرده مِینه بک نفر پشمالو آدم به بغل اجاق حیاطی میان بنِشتی مینی مَرِکه دستشی همرا اشاره هَمیدی کو بیا مَرِکم اوره مِینه زبانش بند بیَمه به در اتاق رو باز مینه میکووه رختخوابی میان دهنش دی قفل مِگرده خلاصه اُو بیوردیم اوره هدایم نا یواش یواش حا لکش خجیر گِرِس مایی برک توضیح هَدا کو چی بِیده به ما دی از اون به بعد آقامانه صدا مُکُردیم او دی فانوسی همرا میَمه مایی دنبال هِی دی بسم الله الرحمن رحیم میخواند و مایی پِی میَمه خدا رحمتشان کنه مَر و پیَر کم یابی میوَنَن زمینی رو اگه دَرین قدرشانه بدان اگه نِدَری فاتحه ای بخوان ببه جان
سهیلا تقی پور
امروز یادم اومد یه صدای نوستالژی وجود داره که همه ماها دوسش داریم
اون صدا ، صدای بوق مینی بوس علی اقای گرشاسبی هستش
صبح ساعت ٦ صبح باید بری دوراهی قپان ، اگه جا بود بشینی که خیلی عالیه
اگه جا نبود مشکلی نیست ناراحت نباش
وای می ایستیم تا میر به ذوق رفتن به طالقان
بسیار شیک رانندگی می کنه
چقدر ماشینش تمیزه
عطر برند Derrick داخل ماشین پیچیده
پرده های ماشین مرتب
یه پیراهن سفید آستین کوتاه
با شلوار پارچه ای رنگ طوسی روشن
کلیدهاش کنار شلوارش با یه قلاب وصل هستش
هنوز تاریکه چراغهای لایت سقف هنوز روشنه
ساعت حدود هفت شده نزدیکه کرج هستیم رسیدیم حصارک از آیینه داخل سالن ماشین رو می بینه می پرسه دوستان خرید ندارند شاید یکی خرید داشته باشه ...
ساعت حدود هشت شده رسیدیم به اول جاده طالقان ، وای دکه اقای رضایی
خدایا شکرت انگار داریم میرسیم ،
بریم یه چایی با تخم مرغ بخوریم
اقای رضایی روحت شاد
یه لگن آب هستش که همه استکانها رو داخل همون می شورن
کرونا کجا بود.........
چقدر خوشمزه هستش .
حرکت می کنیم به سمت میر
آفتاب نم نم چشمای علی مردان خان رو اذیت می کنه چون موافق نور افتاب داریم حرکت می کنیم
عینک Ray ban رو می زنه
عجب صدای اگزوزش قشنگه
سر پیچها دودستی فرمان رو می چرخونه
یه اهنگ شاد می زاره ، خواننده حمیرا
کلی کیف داره
زیاران- ابراهیم اباد- صمغ اباد- زیدشت- پلیس راه
همه رو رد می کنه با اون رانندگی خوبش وای رسیدیم به شهراسر
چقدر قشنگه زمینهای کش
سمت چپ رو نگاه کن تکیه آقا
رسیدیم لهران یه توقف کوچیک
حرکت کردیم به سمت میر
انگار دیگه خیلی نزدیکیم
خودمون رو مرتب کنیم
نزدیک پیچ سر ترمینال شدیم
و حالا صدای بوق دوست داشتنی
بزن علی مردان خان
بزن
این صدا ، صدای امید میده
آره بزن همه رو خوشحال می کنی
همه منتظرت هستن
آره می دونم خیلی روزها تو فصل پاییز و زمستون رفتی اما کسی نبود
اما شما بوق بزن ، بزار صدای امید بپیچه تو این روستا
آره بزن علی مردان خان خیلی صداش قشنگه
شاید نتونستیم ازت قدردانی کنیم که انقدر به ما امید دادی
اما بدون همیشه در قلب ما هستی
هرجا مینی بوس ببینیم حتما یادت می کنیم
مردی که هیچ وقت میر ما رو تنها نذاشت
ازت ممنونیم علی مردان خان
بابک میرچی