روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

تَزه نانی عطر....‌...سهیلا تقی پور

قدیمان اگه یادتان بو همیشه طالقانی کوچه  پس کوچن که رد میگرستیم  نون لواش و کلاسی بو همه جا ره میگیت مایی دل دی یلو نون تازه میخواست شب که میشیم خنمان مَرِمانه موگوتیم که فردا ی جا بشیم ساعت دهی مادرکم موگوت ببه جان کچه بیشیم موگتیم هر جا فقط بشیم یلو دلمان وا گرده ولی واقعا چه صفایی داشت اون سفره ای که پهن میکردن و سماوری که قل قل میکرد و چایی دی سماوری سر نون و پنیر طالقان خیار و گوجه و انگور طالقان اِسه  بخور کی نخور موخوردیم و یلو دی گپ میزیم و مخندسیم خوش بیم  خوشا اون روزان........ الان دی ببه جان نه نانی بو ... صفایی هیچی دِنی چراغ  خاموش میان و چراغ  خاموش دی میشیم ولی امیدوارم هر جا که هستید همتان شاد و سلامت زندگی کنین واقعا که هیچی فدیمی طالقان نُموبو 



ارزوی سلامتی برای تتک تک شما خوبان را از خدای منان خواهانم



سهیلا تقی پور دختر مرحوم اقای علینقی تقی پور

به یاد میر......کتایون سلطانی

برای من هنوز هم میر یعنی  شروع تعطیلات مدرسه و آغاز تابستانی هیجان انگیز. میر یعنی قاطرسواری چندین ساعته در طبیعتی سحرآمیز همراه با نوای جیرجیرک. میر یعنی له له زدن برای آب یخ فلاسک، خوردن ناهار زیر سایه ی درخت، عبور پر  دلهره از رودخانه ی خروشان و تالاق تالاق سم قاطرها روی سنگ های دروازکی دره. میر یعنی تماشای مترسک باغ انگور و دیدن رجه ای سر از دور و سرعت گرفتن ضربان قلب. میر یعنی رسیدن به مزاری که نیاکانم در آن خفته اند و بغضی که با دیدنشان در گلویم گره میشود. میر یعنی محبت بی دریغ آقاجون بزرگ و مامان بزرگ، یعنی خوردن سرشیر از پیاله ی قدیمی، یعنی بازی پاسور با مامان بزرگ توی ایوان، یعنی یادگرفتن بازی رامی از پدربزرگ. میر یعنی آسمان پر ستاره و فانوس و چراغ زنبوری. میر یعنی چیدن لوبیا سبز و سبزی خوردن از باغچه ی مامان بزرگ. میر یعنی تماشای رژه ی مورچه های بزرگ. میر یعنی ماری که شاید زیر الوارهای سقف لانه کرده باشد. میر یعنی تنور و نان تازه. میر یعنی سالی که من در ده سالگی با بچه های هم سن و سالم پلو پتک می کردیم و به واگنک می رفتیم. میر یعنی شب هایی که بچه ها با فانوس می آمدند دنبالم تا با هم برویم به شب نشینی خانه ی فلان دختری که قرار بود عروس بشود. میر یعنی ضرب گرفتن زنی بر قابلمه و همنوایی دخترها و زن هایی که با هم می خواندند:" تش تش، تش بیته، این دل که آتش بیته، آسمان پر ستاره، احوال باجی خاله..." میر یعنی چیدن دزدکی گردو و سیاه شدن انگشت ها. میر یعنی مغازه ای که جز گیوه و میخ طویله و نفت... چیز دیگری نداشت و ما بچه ها برای نوشیدن یک لیوان پپسی کولای خنک روزشماری می کردیم. میر یعنی آب خزینه که مامان بزرگ اجازه نمی داد بروم تویش و من یواشکی می رفتم. میر یعنی نزدیک شدن اول مهر و غصه ی بازگشت به مدرسه. میر یعنی شوخی پدربزرگ که هنگام بازگشت برایم می خواند:"ای شنبه ی ناراضی، پاها فلک اندازی، چوبا همه آلبالو، پاها همه خونالو"

شعر و دکلمه ی طالقانی درد دل ...شیواالله بداشتی/محمدحسین میرچی

این هم شعر به گویش طالقانی و فارسی بانام طالقانی درد دل به قلم محمدحسین میرچی و صدای بانو شیواالله بداشتی



سفر به تکیه ناوه......علی سرلکی

با سلام صحبت از سفر به تکیه شد بد نیست بنده هم ذکر خاطره ای کنم ، فکر میکنم سال ۷۴ یا ۷۵ بود اون زمان آقای شهرام جعفری به عنوان بزرگتر تمام بچه های هم سن و سال ما بود و همه دوستان هم دوستش داشتن و البته دارن. ، بذله گویی هایی داشت شهرام خان که مختص خودش بود القصه یک روز که سر سو بودیم اگر اشنباه نکنم ایشان پیشنهاد رفتن به تکیه رو کردن که  در اون جمع من ، محمد جان نیکپور ، آقای علیرضا جعفری و سید بزرگوار علی میربابایی که پاشون هم شکسته بودن حضور داشتیم ، قرار شد هماهنگ کرده و فردا صبح زود حرکت کنیم ما که کوچکتر بودیم طبعا از بزرگترها بایستی کسب اجازه میکردیم که من سریعا به منزل رفته از مرحوم مادربزرگم شکوه خانم جباری اجازه گرفتم ایشان هم که دید با آقا شهرامیم گفتند برو ولی مراقب باش غافل از اینکه ما رو دست کی سپردن 

غروب یک راس خر برای سید علی هماهنگ کردیم که ایشون نمی تونستند پیاده بیان سوار بر خر باشن

صبح زود راه افتادیم از داخل رودخانه و راه و بیراه به سمت تکیه که چقدر هم مسیر بذت بهش بود کنار آب کبک میدیدیم و به فرمایشات و خاطرات گوهر بار آقا شهرام هم گوش میدادیم حتی یادمه یه قمقمه آمریکایی داشتن که کلی از نحوه کارکرد اونو این که خیسی نمد بیرون اون باعث سردی آب داخلش میشه برای ما صحبت کردن ، نزدیکای غروب رسیدیم به تکیه مه طبق فرمایش دوستمون دور تا دور دیوارهاش مملو از خاطره نویسی و اسم بازیگرها و اینها بود  یک عدد یخچال هم داشت که نذر خانم هنگامه داهی بود که نمیدونم الان هم هست یا نه ، بالاخره در یکی از بالکنها مستقر شدیم  و آقا شهرام نقش پادشاهی رو شروع کرد ، دستورات بود که چپ و راست از سوی ایشون صادر میشد و ما ( بخونید من و محمد نیکپور) مو به مو اجرا میکردیم

در آخر هم موقع ظرف شستن در پایین محبت کردن یک استکان آب جوش به پایین خالی کردن که مستقیم فرود آمد روی سر محمد جان نیکپور حالا من نمی دونستم بخندم ناراحت باشم از طرفی ناراحت سوختن محمد بودماز طرفی هم از بالا و پایین پریدنو عصبانیتش  خندم گرفته بود ، شب هم که نمی گذاشت بخوابیم ،

با تمام این اوصاف اون سفر جزو بهترین خاطرات من در میر بود ، که در معیت دوستان علی الخصوص شهرام جان داشتیم ببخشید که یه کم طولانی شد


تکی بزرگوار......................صادق اباذری

امروز به اتفاق خانواده عازم

سفر شدیم به تکیه ناوه برای

زیارت وجای همگی خالی بود

ومن به شخصه از طرف همه عزیزان نایب الزیاره بودم و

به یاد همه بودم و یادآور خاطرات گذشته همه شماها

ومجدداً یک خاطره پنجاه ساله در ذهنم تداعی شد که گفتم چند سطری هم برایتان

بنویسم آری به یاد گذشته که با پای پیاده از میر به واگنک 

و وجین رود ونظرآباد وموچان

وسربالایی تکی تا می رسیدم

به تکیه ناوه یادش به خیر 

مروری هم بکنم به خاطرات

عزیزان که میگفتند با پای پیاده به همراه دوستان بودیم ویک بزغاله هم برای قربانی با خودمان میبردیم وخانم های گروه هم که میگفتند سماور ها رو تمیز میکردیم و نفت می ریختیم و روشن کرده برای زَوّار  چای می ریختیم خوردن

لوبیا پلو و همچنین استامبولی

با گوشت فراوان قربانی هم در ذهن همه مونده و شبهای که در اونجا می خوابیدیم خواب که چه عرض کنم تا نیمه های شب کال گب زدن و کرکرخنده 

لذت بردن از دوران جوانی بود

ولاغیر و خاطرات بعدها که با ماشین سفر میکردیم سه تا ماشین که من یاد دارم خاطره ساز این سفر زیارتی بود یک سیمرغ حسین آقا جعفری دو نیسان آقای احسان الله نقدی

سه مینی بوس آقای علیمردان

گرشاسبی و ماشین های سواری دیگر و بصورت شخصی این سفرها انجام می شدوهمچنان هم ادامه دارد

نوشتن یادگاری بر درو دیوار و

ستونها هم خالی از لطف نبود


قطعه ای از بهشت ....خزه ای دیم.......جواد زارعی

در قسمت غرب روستای میر تپه ای قرار دارد که در سکون و خاموشی به سر می برد و خزه ای دیم نام دارد.

همانجا که هر غروب، خورشید به سنگ های تنومندی که کنار هم هستند بوسه می زند و به دره مجاورش فرو می رود و سیاهی شب گسترده می شود. 

این دژ چشمگیر و جذاب به تمام نقاط ده اشراف دارد و از طرفی نگاه کنجکاو بیننده به سمت و سوی او نگران است.

در اولین فرصت، خود آگاه سربالایی کنار چشمه را طی می کند تا خودش را به بلندی و نزد سنگ ها برساند، دور خود بچرخد و شاهد دورنما های زیبا باشد.

شکل طبیعی و مخصوص این خطه در اذهان می ماند و بعد ها در خلوت و رویا بازتاب خاطره به جا مانده از خودش را بروز می دهد.

پناهندگان و کوچ کنندگان اولیه در همین بلندی اسکان یافته اند و انگار امواج زندگی ایشان در این نقطه پراکنده است و می تواند افکار دیگران را به باور های غیر عادی اغوا کند... چنانکه یک بار کرده است.

یاد آوری نیرنگ های گذشته و تلخکامی ایده های نافرجام آن اکنون برای اهالی آزار دهنده است. اما با اتکا به تجربیات، راهگشای مبارزه با افکار فریبکارانه نیز گردیده.

خالق دا مرحومی جَبَروت..........علی اباذری

خیلی سال پیش ها به همراه دوستم سعید اباذری رفتیم رودخونه برای ماهیگیری..طبق روال همیشه تا کلارود پیاده رفتیم و آنجا وارد رودخونه شدیم و جهت برعکس آب به سمت میر شروع کردیم ماهیگیری با تور یا به قولی سالیک..

تو مسیر رودخونه تا کلارود تنها چیزی که شاید ذهن مارو درگیر میکرد این بود که شنیده بودیم مرحوم خالق دا به باغش که در کنار رودخونه هست خیلی حساسه و حتی اگه از کنار باغش هم رد بشی روزگارت سیاهه .

اون روز ماهی خوبی گرفته بودیم و در مسیر رودخونه بلعکس بالا می آمدیم و کم کم محل اوچان را رد کردیم و در انتهای باغهای اوچان در کنار رودخونه باغ مشتی خالق دا بود....کم کم استرس سراغمون اومد و پیش خودمون میگفتیم که ایندفعه هم نمیبینیمش مثل دفعه قبل.....

تقریبن نیمی از باغ مشتی خالق رو رد نکرده بودیم که چشم مان به جمال آقا روشن گرست

عین یک افسر نظامی با قدی بلند در کنار باغ ایستاده بود و ترکه آلبالویی که در دست داشت محکم به پای خود میزد تا ما قشنگ حساب کار دستمان بیاید....و ما هم عین سرباز از ایشان سان میدیدم و سر به زیر و پاورچین پاورچین به مساوی ایشان رسیدیم که 

خالق دا: اینجه چه غلطی مینین

ما: عمو اومدیم ماهیگیری

خالق دا: کجه دِ بیامین

ما: عمو میر

خالق دا: میر روخنه نداره ؟؟؟ زود ردگردین اینوران دیگه نینمتان.

ما: چشم عمو ببخشید

و فرار..

یه صد متری دور شدیم از باغ خالق دا و گشنگی سراغمون اومد...ماهی تابه درب وداغونی داشتیم که همیشه با خودمون میاوردیم و اون روز یه تعدادی ماهی کوچیک رو سرخ کردیم و همین اولین لقمه از گلومان جیر نرفته بود که مشتی خالق عین گرگدال بالای سرمان ظاهر شد

خالق دا: این مچکولان چی موخورین؟؟

ما:: عمو ماهیه کوچیکاشو سرخ کردیم...بفرما

خالق دا: نمک بزین؟؟

ما: بله عمو بدون نمک که نمیگرده

خالق دا: دکتران منه منع کردین نمک بخورم..

ما: حالا عمو یدونه بخور

خلاصه چنان دیپیچاند که منو سعید فقط اینی دهن رو میدیدیم و با تیغ و کله و یه جا همه رو بخورد...آخر سر دی بوگوت  روغن تهش زیاده دکتر منو منع کرده ولی اون تهش رو هم با یه تیکه لواش قشنگ جوری پاک کرد که دیگه نیازی به شستن ماهی تابه نبود

از یه طرف گشنگی مارو اذیت میکرد از طرفی خوشحال بودیم که دل مشتی خالق رو بدست آوردیم واز این به بعد آزادیم...

بعدها که بزرگتر شدم چندین بار پیشش باغ رفتم و واقعن مرحوم خالق دا آدم دست و دلوازی بود و با خیار و گوجه تازه و در فصل خودش گیلاس و سیب از ما پذیرایی میکرد

خدا رحمتش کنه و انشالله روحش شاد باشد

خانه خاه...............صادق اباذری

به کسی گفته میشه که بیرون از روستا در روستاهای مجاور ویا حتی در شهرهای مجاور

با آن خانواده رفت و آمد داشته باشی در زمانهای قدیم

نبود  جاده ماشین رو در اکثر روستاها ناچاراً مجبور بودند

پای پیاده ویا با الاغ در سفر 

باشند و این سفرها هم بیشتر

در فصل سرما مثل پاییز و زمستان که در روستا کار کمتر

داشتند اتفاق می افتاد چه بسا 

یک ویا دوروز درمسیر بودند 

وبه ناچار باید جای میماندند

بخاطر همین اکثر روستاهای

مجاور خانه خاه داشتند وبه اونجا میرفتند بطور مثال 

یک روز تصمیم می گرفتیم 

برای کاری منو دوستم احمد

دراج بریم الموت شب قبل 

مرحوم مهدی دا یادآوری میکرد میرین فلان ده الموت 

منزل آقای فلانی میگین من 

پسر مهدی دا هستم شب رو اونجا میمونین کلاً ما لهران، 

موچان، روشنابدر ،سنگ بن ،

انگه ،کش، خلاصه بگم هر جا

که می رفتیم یک خانه خاه داشتیم و مثال دیگر سید قدرت توکلی اهل یرک بود

وقتی  میومد میر برای جمع

کرده مال جد خود ناهار منزل

ما بود اگر کارش تمام نمیشد

شب هم منزل ما می ماند

حالا شما فکر کن من ویا خانواده ام گذرمان به یرک

می افتاد مطمئناً بخاطر نون

و نمکی که منزل ما خورده بود

از ما پذیرایی میکرد

قدیم پدران ما میگفتند

( نون گم نمی شه) از هر دست که بدی از همان دست میگیری

و ماشاالله همتون اطلاع کافی دارید که زمان قدیم ساده زیستی بود آدمای بی ریا آدمای صاف وساده ی جورای

محبتاشون  تودل می نشت 

( زندگیتون مالامال از عشق)

ماهیگیری روخنه گَلان .....علیرضا جعفری


کمتر کسی است در میر که ماهیگیری را تجربه نکرده باشد.

طبیعت بسیار زیبای میر توام با رودخانه بسیار زیبایش یکی از به یاد ماندنی ترین خاطرات را در اذهانمان رقم زده است.

قلابها و نخهایی که از مغازه مرحوم حاجی عباس خریداری می نمودیم.

گاهی اوقات صبح و گاهی اوقات بعد از ظهر میرفتیم

ساعت ۲ بعد از ظهر پشت درب مغازه حاجی عباس و شش و بش زنگ زدن و خدا خدا می کردیم که حاجیه خانم درب را باز نماید. 

درست الان تو همون  حال وهوای  اون سالها قرار گرفتم.

 نوجوانی و غرور و سودای ماجراجویی و...

با ترس دق الباب و کمی عقب تر می ایستادیم و اگر حاجی مس اومد با چشمانی خواب آلود ناشی از خواب قیلوله صلات مرداد ماه.

به هر صورت چه حاجی خوش بود و نبود قلاب و نخ نایلون ( نخ ماهیگیری) چوب پنبه و سرب خریداری نموده و خداحافظی می نمودیم و به باغچه مرحوم علی آقا میرچی سرمیزنم و گاهی با چوب و گاهی با بیلچه. خاک های خیس و زیر بوته هارا جهت یافتن کرم خاکی جستجو می کردیم

باور بفرمایید از لذت و شادی که در آن لحظه و برقی که در چشمانمان از بابت دیدن کرم خاکی نقش می‌بست دیدنی بود.

درون قوطی که سوراخش کرده بودیم با مقداری خاک میریختیم و از راه قدیمی انتهای گیمبیز لو پیاده به سمت سرازیری پل قدیمی اوجان. البته گاهی هم با ماشین میرفتیم.

مکان های ماهیگیری از گرداب پشت نظر آباد و نزدیک موچان تا آسفران بود. وجب به وجب این مسیر را می‌شناختیم. دوستانی که کوه های میر را مثل کف دست بلد بودند ماهم تخصص مان در شناخت مکان‌های ماهیگیری در رودخانه و شنا بود.

ازنظر آباد تا وجین رو و خورشیدی لات و واگنک و جیرو عارف دا و  اورو و جیرو حاجی عباس و تنگه میر و پل قدیمی اوجان  روبه رو راه او رو بود تا اوجان و کلارو و گرداب قبل و روبه رو باغ مرحوم سید جلال و گرداب روبه رو کلارو و سپس اسفران. 

وجب به وجب این مسیرهارو هم ماهیگیری و هم شنا و هم  از انگور باغان طی می کردیم.

بزرگترین ماهی  رو از زیر پل قدیمی اوجان و گرداب سید جلال و خورشیدی لات گرفتیم.

انواع اقسام وسایل ماهیگیری مثل تور و سالی و دام بود اما لذتی که  ماهیگیری با قلاب داشت قابل وصف نبود . چون شرایط شکار و شکارچی برابر و بعضا شرایط شکار بهتر بود و اینجا بود که به دید یک ورزش نگریسته میشد چون قلابی بود و مهارت و صبر و حوصله ماهیگیریش. سالی  دام و...که ماهی کوچک و بزرگ در آن می‌افتادند شرایط برابر نبود و حتی عده ای نیز فراتر رفته و از مرگ ماهی و یا مست ماهی استفاده می نمودند که گیاهی بود و باعث منگ شدن و حتی مرگ ماهی میشد و آسیب بسیار جدی به ذخائر ماهی اعم از ریز و درشت می نمود. 

دوستان شاهد بودند که بنده به کسانیکه از مرگ ماهی استفاده می نمودند چقدر موعظه می نمودم و قلاب و نخ و ...رایگان در اختیارشان قرار می دادم تا از مرگ ماهی استفاده ننمایند. چه شور و شوقی داشتیم نزدیک به ۱۰ کیلومتر پیاده روی شنا و تهیه غذا و برگشتن از آن سربالای راه قدیمی و رفتن به کابار .

که خیلی تو آن گرما، طاقت فرسا با وسایل و کوله بود و سپس رفتن به زیر نهر کابار.

باور بفرمایید نهر کابار آب حیات بود وقتی زیر این آب میرفتیم خستگی که رفع میشد هیچ دوباره سرزنده می‌شدیم و راهی زمین فوتبال و ۹۰ دقیقه بازی و سپس آمدن سر ترمینال و شب هم شب نشینی و جشن و سرور.

وقتی کودک ۸ ساله ام را می بینم که چندین ساعت در بازی کال آف دیوتی با چندین نفر سیر می کند به تفاوت بازیگوشی و تفریحاتمان پی بردم که ما چه بودیم و این طفلکی ها چه بازی هایی می کنند.

البته خط و امکانات را ما باید برای فرزندانمان فراهم نموده تا  جذب طبیعت گردند و تا حدودی در این خصوص هدایت شده اند.

بنده به اتفاق دوستانی چون: جناب آقایان کیوان رستمی؛ علی میربابایی ، امیر میرچی، محمد علی غفوری پای ثابت ماهیگیری بودیم. 

به اتفاق همین جناب رستمی و بهروز دراج و آرمین اوجانی پیاده تا نظر آباد رفتیم و طبق قرار قبلی در حالیکه هوا تاریک شده بود جناب سروان اوجانی با بی ام و انگوری در وجین رو در حالیکه هوا بسیار تاریک شده بودبه دنبالمان آمدند.  اوایل دهه ۷۰ بود. 


پدرم و آقای هلاکو داهی ماهیگیران قهار و زبل میر بودند همینطور دایی هایم جناب آقایان فرهاد و سیروس یوسفی. در آن سالها چندین خانوار از خاندان یوسفی در کابار زندگی می نمودند و از همین رو جمعی به اتفاق و برادران مهدوی ایزدی ( جناب آقایان هادی و مهدی) و چنگیز داهی به ماهیگیری می رفتند.

 یکی از پسر عمو زاده یوسفی  در یک سفر ماهیگیری همراه بودند.

شوخ طبعی ناشی از حس خوب فامیلی و دوستی و مودت بیشتر در آن سالهابه چشم می خورد و فامیلی ت معنی و مفهوم استواری داشت  و بعد ۵۰ سال هنوز از آن به عنوان بهترین خاطرات یاد می‌شود.


جناب هلاکو داهی ماهی بسیاری گرفته بودند و گویا در اطراف جیرو حاجی عباس ماهی هارا زیر شن خیس کنار رودخانه چال می نمایند. (برای اینکه ماهی در زیر شن   تازه می ماند و فاسد نمی‌شود.)  چون عازم ماهیگیری با جمع به سمت اوجان بودند و نمی خواستند ماهی هارا باخود ببرند. در حالیکه نصف راه را  به سمت اوجان طی نمودند عموزاده  یوسفی ابراز دل درد شدید نموده و از ادامه راه باز ایستاده و علیرغم میل باطنی جمع  به سمت میر بر می گردند.


خلاصه غروب که جناب داهی از ماهیگیری اوجان به سمت میر در جایی که ماهی هارا چال نموده بودند بر می گردند ماهی هارا بعد کلی گشتن پیدا نمی کنند. و ناراحت به سمت میر  حرکت کردند.

ناگفته نماند به واسطه عدم وجود سد در آن سالها آب رودخانه بسیاز زیاد و ماهی های آن هم درشت بود.


فردای آن روز مرحوم عموی مادرم برای مرحوم ابوالفضل داهی( پدر هلاکو خان ) تعریف می نمایند که پسرش چه ماهی های لذیدی دیروز گرفته و به منزل آورده و همه را سرخ کرده و نوش جان نمودند. با کلی تشکر 

خبر خدمت جناب هلاکوخان رسیده و ایشان و بقیه دوستان کنجکاو شده که ایشان ماهی دیروز نگرفته بودند و بین راه برگشته بودند. آنجا بود که شصتشان خبردار شد آن دل درد و برگشتن بی دلیل و حکمت نبود.

هربار که جلو هر دو عزیز از این موضوع یاد می‌شود همه و خودشون قهقهه سر می دهند.

جناب هلاکو خان داهی از مردان نیک روزگار و از بهترین دوستان کودکی پدرم بودند و در طالقان همیشه باهم بودند و از روزیکه به آلمان تشریف بردند پدرم به ندرت به ماهیگیری رفت.

 به یمن دوران نوجوانی و جوانشان برای هم قلاب خریداری می نمودند و هر چه داشتند خالصانه بین هم تقسیم نموده و حتی هر کدام که امکان رفتن به محیط زیست را داشتند برای دیگری جواز می گرفت.

باور بفرمایید هنوز ماموران محیط زیست که دل خوشی از ماهیگیران ندارند از پدرم و هلاکو خان به نیکی یاد می نمایند و اصلا کاری به کارشان نداشتند.



جناب آقایان  رضا شکیبایی ، شاهین مهدوی ایزدی ، علی و حسین حمیدیان ، کامبیز مولاییان ، شهریار و ظفر مهدوی ایزدی از ماهیگیران خوب و

همسفران دیگر ما در ماهیگیری بودند.

 و سایر دوستان که از خاطرم رفته یاد و خاطراتشان به نیکی یاد.

مادرم ماهی ها را پاک  و بسته بندی می نمودند و به اکثر فامیل هبه می نمودند.

سرخ نمودن ماهی هم مهارت خودش رو داشت و کار هرکسی نبود.

مادرم که تخصص ویژه ای در پختن ماهی کردبیچ یا شکم پر با سبزی های معطر و مغز گردو و اشپل ماهی دارد  عید در شمال از میهمانان پذیرایی می نماید.

باعرض پوزش از تصدیع اوقات

بازهم در آینده ادامه خواهد داشت.


بی صَحَبِ مار روخَنه ای میان.........صادق اباذری

  یک روز صبح میکال قلاب ماهیگیری رو برداشتم رفتم به طرف رودخانه از (خزه لات  ) نرسیده به میخ تله , شروع کردم به ماهیگیری به سمت پایین رسیدم به ولشته میان , بین ولشته میان وحبیبی لات  , که روبروی واگنک میشه اگه دقت کرده باشید انتهای ولشته میان یک اوسکول هست وجلوتر یک صخره بود  و زیر اون قدیما یک گرداب بود , کفش هامو  در آوردم  از تیزی آب رد شدم رفتم روی اون صخره  شروع کردم به ماهیگیری. ششدانگ حواسم به چوب پنبه بود که به محض پایین رفتن , میکال رو بالا بکشم.  رویِ صخره نیز  آفتاب گرفته بود . یک لحظه چشمم افتاد به زیر انگشت شصتِ پام  دیدم سرِ یک مار نزدیک به شصت پا هست  چنان جیغی کشیدم  دیدم مار خودشو از ترس انداخت تو آب ودر رفت

باور کنید تا ده دقیقه بدنم میلرزید .

این بی صحب مار تمام آرامش منو به هم زد دیگه نتونستم ماهیگیری کنم برگشتم کفشامو پوشیدم وبه طرف محل حرکت کردم  

 (خوش وخرّم باشید)