یک روز صبح میکال قلاب ماهیگیری رو برداشتم رفتم به طرف رودخانه از (خزه لات ) نرسیده به میخ تله , شروع کردم به ماهیگیری به سمت پایین رسیدم به ولشته میان , بین ولشته میان وحبیبی لات , که روبروی واگنک میشه اگه دقت کرده باشید انتهای ولشته میان یک اوسکول هست وجلوتر یک صخره بود و زیر اون قدیما یک گرداب بود , کفش هامو در آوردم از تیزی آب رد شدم رفتم روی اون صخره شروع کردم به ماهیگیری. ششدانگ حواسم به چوب پنبه بود که به محض پایین رفتن , میکال رو بالا بکشم. رویِ صخره نیز آفتاب گرفته بود . یک لحظه چشمم افتاد به زیر انگشت شصتِ پام دیدم سرِ یک مار نزدیک به شصت پا هست چنان جیغی کشیدم دیدم مار خودشو از ترس انداخت تو آب ودر رفت
باور کنید تا ده دقیقه بدنم میلرزید .
این بی صحب مار تمام آرامش منو به هم زد دیگه نتونستم ماهیگیری کنم برگشتم کفشامو پوشیدم وبه طرف محل حرکت کردم
(خوش وخرّم باشید)