روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

روستای میر طالقان

این وبلاگ جهت اشنایی بیشتر طالقانی دوستان با روستای زیبایم میر طالقان ساخته شده

افسارسری و سه جو .....صادق اباذری

(افسار سری) (سه جو)

در معاملات حیوانهای بزرگ 

مثل گاو  خر  قاطر بعداز دیدن

حیوان و قیمت گذاری وبه توافق رسیدن نهایی زمان

تحویل به  خریدار یکی از

افراد خانواده فروشنده طناب گاو ویا

افسار خر ویا قاطر را به خریدار میدهد و اون هم 

مقداری پول به آن شخص به

عنوان شیرینی

میدهد که این پول را افسار

سری میگویند

زمان معامله حیوانهای بزرگ

مثل گاو خر و قاطربعد از معامله فروشنده  پول را سه

روز پیش خود نگه میدارد و حق خرج کردن ندارد وخریدار

بعداز بردن حیوانات مثلاً گاو

از نظر شیر آن وخر وقاطر

هم از نظر بارکشی حیوان

وسواری حیوان وچموش 

نبودن حیوان را کاملاً بر رسی

میکند اگر مواردی از حیوان

دید پس از سه روز میتواند

معامله را بدون ضرر وزیان

فسخ کرده و پول خود را از 

فروشنده بگیرد این سه روز

بعد از معامله رو سه جو میگویند

تنتون سالم دلتون خوش

ماجرای حق طلبی خالق دا........افشین اباذری

با درود و احترام به علی آقای عزیز داستان زیبا و خاطره انگیزی بود خدا بیامرزد مرحوم خالق دا را ایشون پدر شوهر خاله من هستند 

یه خوجیره خاطره من ایشان د دارم که منی برک درس زندگی و آویزه گوش گردی اواسط دهه شصت که میر د به سمت اوجان جاده میزین در مسیر راه بعد از حاجی ای پل جاده درست خالق دای باغی وسط د رد میگردی خدابیامرز اولش اجازه هنمیدا اویی باغی میان د جاده رد گرده خلاصه بعد از کلی وعده وعید از طرف جهاد استان تهران که اون زمان متولی ساخت جاده به ، راضی گیردی . بعد از اینکه جاده ساخته شد جهاد کشاورزی بزه زیرش و اویی باغی عو قطع گردی خوب یادمه اندی با پای پیاده بشه شهرک و بیامه که اداره جهاد ره از رو ببرد و مجبور گرستن با هزینه خودشان از کشکه دره (دره مجاور باغ) اویی برک آب لوله کشی بیورن و باغش نو نوار گرست ، این درس ایستادگی و پافشاری برای گرفتن حق به که مای برک به یادگار بماند روحش شاد 

خاطره ماهیگیری..........صادق اباذری


یک خاطره خیلی کوچولو از

ماهیگیری  یک روز صبح میکال= قلاب ماهیگیری رو برداشتم رفتم به طرف رودخانه از (خزه لات  ) نرسیده به میخ تله شروع کردم به ماهیگیری به سمت

پایین رسیدم به ولشته میان

بین ولشته میان وحبیبی لات

که روبروی واگنک میشه اگه

دقت کرده باشید انتهای ولشته

میان یک اوسکول هست وجلوتر یک صخره بود وزیر

اون قدیما یک گرداب بود

کفش هامو  در آوردم  از تیزی

آب رد شدم رفتم روی اون صخره شروع کردم به ماهیگیری همینطور که ششدانگ حواسم به چوب پنبه

بود که به محض رفتن پایین

میکال رو بالا بکشم روی صخره رو آفتاب گرفته بود

یک لحظه چشمم افتاد به زیر

انگشت شصت پام دیدم سر یک مار نزدیک به شصت پا هست چنان جیغی کشیدم دیدم مار خودشو از ترس انداخت تو آب ودر رفت باور

کنید تا ده دقیقه بدنم میلرزید 

این بی صحب مار تمام آرامش

منو به هم زد دیگه نتونستم

ماهیگیری کنم برگشتم کفشامو پوشیدم وبه طرف محل حرکت کردم  

(خوش وخرّم باشید)

داستان ماهیگیری.............‌علی اباذری

داستان ماهیگیری و مرحوم خالق دا

خیلی سال پیشا به همراه دوستم سعید اباذری رفتیم رودخونه برای ماهیگیری..طبق روال همیشه تا کلارود پیاده رفتیم و آنجا وارد رودخونه شدیم و جهت برعکس آب به سمت میر شروع کردیم ماهیگیری با تور یا به قولی سالیک..

تو مسیر رودخونه تا کلارود تنها چیزی که شاید ذهن مارو درگیر میکرد این بود که شنیده بودیم مرحوم خالق دا به باغش که در کنار رودخونه هست خیلی حساسه و حتی اگه از کنار باغش هم رد بشی روزگارت سیاهه .

اون روز ماهی خوبی گرفته بودیم و در مسیر رودخونه بلعکس بالا می آمدیم و کم کم محل اوچان را رد کردیم و در انتهای باغهای اوچان در کنار رودخونه باغ مشتی خالق دا بود....کم کم استرس سراغمون اومد و پیش خودمون میگفتیم که ایندفعه هم نمیبینیمش مثل دفعه قبل.....

تقریبن نیمی از باغ مشتی خالق رو رد نکرده بودیم که چشم مان به جمال آقا روشن گرست

عین یک افسر نظامی با قدی بلند در کنار باغ ایستاده بود و ترکه آلبالویی که در دست داشت محکم به پای خود میزد تا ما قشنگ حساب کار دستمان بیاید....و ما هم عین سرباز از ایشان سان میدیدم و سر به زیر و پاورچین پاورچین به مساوی ایشان رسیدیم که 

خالق دا: اینجه چه غلطی مینین

ما: عمو اومدیم ماهیگیری

خالق دا: کجه دِ بیامین

ما: عمو میر

خالق دا: میر روخنه نداره ؟؟؟ زود ردگردین اینوران دیگه نینمتان.

ما: چشم عمو ببخشید

و فرار..

یه صد متری دور شدیم از باغ خالق دا و گشنگی سراغمون اومد...ماهی تابه درب وداغونی داشتیم که همیشه با خودمون میاوردیم و اون روز یه تعدادی ماهی کوچیک رو سرخ کردیم و همین اولین لقمه از گلومان جیر نرفته بود که مشتی خالق عین گرگدال بالای سرمان ظاهر شد

خالق دا: این مچکولان چی موخورین؟؟

ما:: عمو ماهیه کوچیکاشو سرخ کردیم...بفرما

خالق دا: نمک بزین؟؟

ما: بله عمو بدون نمک که نمیگرده

خالق دا: دکتران منه منع کردین نمک بخورم..

ما: حالا عمو یدونه بخور


خلاصه چنان دیپیچاند که منو سعید فقط اینی دهن رو میدیدیم و با طیغ و کله و یه جا همه رو بخورد...آخر سر دی بوگوت  روغن تهش زیاده دکتر منو منع کرده ولی اون تهش رو هم با یه تیکه لواش قشنگ جوری پاک کرد که دیگه نیازی به شستن ماهی تابه نبود

از یه طرف گشنگی مارو اذیت میکرد از طرفی خوشحال بودیم که دل مشتی خالق رو بدست آوردیم واز این به بعد آزادیم...

بعدها که بزرگتر شدم چندین بار پیشش باغ رفتم و واقعن مرحوم خالق دا آدم دست و دلوازی بود و با خیار و گوجه تازه و در فصل خودش گیلاس و سیب از ما پذیرایی میکرد

خدا رحمتش کنه و انشالله روحش شاد باشد

شغال........صادق اباذری

باسلام خاطره ای از دوستم

احمد آقا درّآج

در زمان قدیم که ما نوجوان

بودیم ماشین تا سد قدیم می

آمد(سدبندی)اسم ایستگاه بود

از میر دوتا (چربادار) داشت

یعنی کسی که با قاطر می رفت سدبندی و مسافر میآورد

یکی مهدی دا ۳تا قاطر ویکی

دیگر هم نیازدا ۲ تا قاطر داشتند  بعضی از روزها که

باباها کار داشتند احمد و همّت

باهم میرفتند سدبندی ومسافر

 ها را میاوردند محل احمد تعریف میکرد یک شب بعد از 

شام تصمیمم  گرفتم که برم

نظرآباد بخوابم وقاطر ها هم

اونجا بچرند تا دم صبح برم

سدبندی و همیشه با همّت 

میرفتم اونشب او نبود و تنها

رفتم بعد از رسیدن به نظر آباد

پالان قاطرها را باز کردم و گذاشتم روی زمین و اونها هم

همان اطراف می چریدند دراز

کشیدم هنوز خوابم نبرده بود

که دیدم صدای شغال می آید

حالا قاطرها هم کمی از من دور شده بودن همین بیشتر

منو به وحشت انداخت فوری

سوی فانوس را کم کردم دیدم

دور بدور صدای نه یک شغال

بلکه شغال ها به من نزدیک تر

میشد  از ترس رفتم  زیر پالان

قاطر وروی خودم را با پارچه

ای که روی پالان بود پوشاندم

خلاصه از ترس خوابم برده بود یکدفعه متوجّه شدم که

صبح شده سریع قاطرها را

آوردم  و پالان  کردم از ترس

شب قبل سوار قاطر شدم

رفتم به طرف سدبندی دیگه

بعد از اون شب تنها نرفتم

نظر آباد بخوابم 

یک خاطره کوچک هم از شغال

یادم آمدخارج از لطف نیست

که برای شما تعریف کنم یک روز غروب از اوچان حرکت 

کردم به طرف میر رسیدم بالاتر از سبزه کار دیدم از روبرو رونسی صدای یک 

شغال آمد هوا هم کم کم داشت تاریک میشد من هم

صدای شغال درآوردم پسر 

بیکاری مگه راهتو ادامه بده

چشت روز بد نبینه دیدم هی 

دور بدور صدای شغال ها

بیشتر میشه و هی به من 

نزدیکتر میشن حالا از ترس

سربالایی رو می دویدم تا

رسیدم سر قبرستان یکم 

خیالم راحت شد که دیگه

تو ده نمی آیند   

( سلامت باشید وپایدار)

خوش رکاب........هما اباذری

   خوش رکاب.       


صبح زود توی خیابان قزوین کنار پارک تهرانی با یکی دو نفر دیگه منتظر امدن مینی بوس طالقان بودیم .

از هر گوشه وکناری دیده میشد مردم با یک ساک یا کوله پشتی وزنبیل ،دبه،وگونی بکش ،بکش به جمع ما اضافه میشدند.

از دیدن هم خوشحال میشدیم واحوال پرسی میکردیم.

سر ساعت ،مثل همیشه علی مردان خان از راه می رسید با ذولف آب وشانه کرده وشلوار اتو کشیده واغلب پیراهن چهار خانه استین کوتاه

با نگاه به چرخهای مینی بوس متوجه شدم لاستیکها مثل دل من صاف صاف ولی همسفرم گفت :مشکلی نبست وعلی اقا حواسش به همه چیز هست

علی اقا بعد از چاق سلامتی مشغول بار زدن میشد وهمیشه یکی از جوانهابرای کمک می پرید بالای باربندو دست به دست بارها رابالا میدادند.وعلی مردان در مورد بارها سوال میکرد تا مبادا از کیسه ای آب یا مایعی خارج شود و سر وکله ماشین را کثیف کند .

وتمام ساکها  را هم در شکم ماشین جا میداد.


خانمها واقایان مسن تر روی صندلی مینشستند وجوانها هم سر پا می ایستادند.

وگاها بعضی هادر طول راه جایشان را با هم عوض میکردند.

طفلک قد بلند ها که چهار ساعت تمام با گردن کج میله مینی بوس را گرفته و سر پا بودند.

علی مردان خان کم کم پشت فرمان مینشست و از اینه نگاهی به مسافران می انداخت واستارت میزد.


با صلوات اول راه ماشین وافراد داخل ان را بیمه میکرد وراه می افتاد.


بعد از گذر از خیابانهای پر دود تهران ،در طی عبور از اتوبان تهران _قزوین ظبط را روشن میکرد .

اهنگ امید،معین ،وگاهی اوقات ترانه های محلی 

مازندرانی


با دیدن کارخانه سیمان ابیک وبعد هم عکس اقای طالقانی من خوشحال میشدم ومتوجه میشدم که دیگه نزدیک وارد جاده اصلی طالقان بشیم.


کم کم خانمهای داخل مینی بوس سر ساک دستی های خود را باز میکردند ولقمه غذا ومیوه به هم تعارف میکردند.ودست به دست به راننده هم می رساندند وهمیشه یک نفر روی کنسول وصندلی جلو با چایی وغذا از علی مردان خان پذیرایی میکرد .


اشتیاق رسیدن به میر باعث میشد متوجه طولانی بودن راه نشیم وبا صبحت با یکدیگر سر گرم باشیم.


اوایل راه دکه ای قرارداشت معروف به دکه اقای رضایی 

که با املت ونیمرو وچایی از همه پذیرایی میکرد وبا ان امکانات کم غذای سالم وخوشمزه ای ارائه میداد.


پس از سوخت گیری وتجدید قوا وسیگار چاق کردن مینی بوس حرکت میکرد ویکی یکی روستاههای سر راه را طی میکرد وبه گردنه ها میرسید.

در گردنه ها شیشه های مینی بوس را باز میکرویم تا بوی وطن را استنشاق کنیم


پیچ وخم جاده باعث میشد گهگاهی تعادل ادمهای ایستاده بهم بخورد و روی هم بیافتند.ودر انجا یاد شعر علی زبل میرچی می افتادم مینی بوس بیست نفره صد وبیست مسافر داره خنده داره خنده داره?

سر گردنه ابراهیم اباد بنا به تقاضای مسافران علی اقا نیش ترمزی میزد وعده ای پیاده میشدند وبا خوردن اب چشمه ویا خریدن دوغ ابعلی از اقای دست فروش گلوی خود را خنک میکردند وکمی انطرف تر گیلاس وهلوی محلی محصول طالقان می فروختند ومردم با خرید از انها ،از ایشان حمایت میکردند .

پس از گذشت زمان کمی با صدای بوق همه سریعا سوار میشدند وادامه راه...


کم کم علی اقا عینک افتابی ریبن خودرا بیرون می اورد وشیشه هایش را پاک میکرد و به صورت میزد.ومینی بوس را با سرعت بسیار کم در پیچ وخم جاده هدایت میکرد.

مدت زمانی مسافرین در سکوت به سر میبردند وانگار همه در چُرت نیم روزی بودند .

کم کم به روستاهای سر راه میرسیدیم وبا نگاه به ساعت حساب میکردیم که چه زمانی سر ترمینال خواهیم بود .

با پیاده شدن مسافرین لهران جا باز تر میشد وراحت تر


با دیدن رود خانه،کوههای کبود رنگ ،درختان گردو وبوته های انگور سر راه لحظه به لحظه دلمان هوایی میشد وکم کم خودمان را جمع وجور میکردیم.ساعت کمی از ده صبح گذشته بود وبه اخرین پیچ ها می رسیدیم ومن بی تاب تر



سر سو همیشه با فاتحه وصلوات وبغضی در گلو همراه بود ولی دیدن سر ترمینال دلمان را خوشحال میکرد.

صدای بوق مینی بوس همه را به وجد می آوردوهمیشه تعدادی از محلی ها منتظر مسافران ویا سفارشات خود بودند.ودر پایان راه همه از علی اقا تشکر وخدا حافظی میکردند.


ومن به خانه پدری رسیدم همانجایی که بدون دعوت قبلی امدم وهمیشه درب ان بروی من باز بود ودو نفر با آغوش گرم وچشمان مهربان  منتظر امدن فرزندانشان بودند.  مادر وپدرم


این خاطره را جهت تشکر وقدر دانی از اقای علی مردان خان نوشتم کسی که در گرما وسرما با کمترین وبیشترین مسافرودر شادی وغم وزیارت وسیاحت وحتی ارسال بسته های سفارشی در کنار هم محلی های خود بوده وبه انها خدمت کرده انشالله در طول زندگی در کنار خانواده سالم وتندست باشه به امید دیدار شما عزیزان

جوز پزی................صادق اباذری

(جوز پَزی)

جمع کردن گردو از زیر درخت

یک سنتی از قدیم در میر رایج

بود و همچنان هم ادامه دارد

در آخرای شهریور و اوایل مهر

درختان گردو را پایین میکنند

بعد از آن میتوان به پای درختان رفته وجوز پَزی  کرد

بسیار کار با مزه ای هست و

طرفدار زیادی دارد از بچّه های شش ساله گرفته تا پیر مردان وپیر زنان نود ساله همه

علاقه مند به این کار هستند 

یعنی در دوماه مهر و آبان همه

افراد محل اتوماتیک وار آدم

های سر به زیر میشوند در زمانهای قدیم اگر صبح زود از

خواب بیدار میشدیم با چراغ

قوه به در باغ رفته وجوز پَزی

میکردیم و زود به خانه بر می

گشتیم شبهای که باد میزد صبح آن روز برای ما انگار عروسی بود ویا بعضی از شبها

که باران میزد صبح روز دیگه

سر از پا نمی شناختیم ولذت

خاصی داشت حالا اگر یک روز

صبح دیر از خواب پا میشدیم

کار سخت تر میشد چون صبح

زوددیگران رفته وگردوها رو جمع کرده بودند دوندگی ما

بیشتر میشد حالا میپردازم

به یک روزی که دیر رفتم جوز

پَزی صبح از چشمی لو روبروی خونه آقا ابراهیم علی

از جوزدار مدباقر دا شروع کردم بعد سرازیر به طرف در باغ بعد رفتم رونسی بعد

زمینی چشمه بعد جیری دره

همینطور رفتم آبگرمی سر

باغ حاجی کمال بعد بغل دست

اون آسیه خاله جوزداران بعد

رفتم زیر تله آب گرم  باغ  حاجی عباس ورسیدم به 

آخرین درخت گردو که حدوداً

چهل ویا پنجاه متر مونده بود

برسه به آبشار میر بعد از اونجا برگشته و سبزه کار هم

یک دوری زدم وگشنه برگشتم

خونه از گشنگی(نون وپنیررو

چرخ هدام دِ بخور) اونهایی 

که رفتند جوز پَزی میدونند

چقدر با مزه هست اگر بگم

شاید باورتان نشه دقیق یادم

هست اومدم خونه شمردم

۹۹ تا گردو جمع کرده بودم با

این همه پیاده روی اول صبح

دوتا میوه نایاب در اون فصل

پیدا میکردیم خیلی با مزه بود

یکی گلابی ویکی هم انگور

اول صبح خیلی خوردنش حال

میداد والا به هم بود زال زالک

ازگیل وحشی (کاری وکنس)

هرچی گیرمون میومد هم می

خوردیم ولذت می بردیم

جای همتون خالی بود

(سلامتی یکایک شما آرزومه )

خاطره ی پیرمرد ..........‌رجب کاظمیان فر

سلام دوستان روزگارانی در میر.  به همت بانیان عاشق تازه مدتی بود که ماشین امده بود نظر اباد همه از این اتفاق خوشحال بودند  ودعا گوی دست اندر کاران  وما هم از همه خوشحال تر  چون اکثر پنج شنبه ها با ماشین  تویوتا دوکابین اقا ذولفقار میرفتیم روشنابدر  وفردا جمعه بر میگشتیم البته در مسیر چه پیاده  ویا سواره  بود یم شادی بگو بخند  وگاهی اقا ذولفقار از پشت فرمان به ما که اون قسمت بار جا برای مسافر درست کرده بود داد میزد چرا ساکتین  خوا رحمتش کنه خلاصه نظر اباد یکی از مشگلاتی که داشت   اونایی که وسیله شخص داشتند نگران بودن  که مبادا اتفاقی بیوفته. تا اینکه یک خانواده از اشنایان امدند و اون زمینهای کناری رو اباد کردن  خیا ر گوجه  کدو  لوبیا  کاشتند هم برای خودشون  هم فروش  پیر مردی  در ان جمع بود که بسیا ر خوش خنده بزله گو وباهمه خیلی صمیمی بود  و از ماشین ها هم مراقبت میکرد ومردم میر مثل همیشه دست دل باز  محبت شو جبران میکردند  پنج شنبه بود من میر بودم رفتم  ماهیگیری  نطر اباد   زیر سایه درخت عدهای از اشنایان بودن  پیر مردو دیدم کنار رودخونه راه میرفت  وعصا شو دور سرش میچرخوند از یکی پرسیدم گفت نمیدانم رفتم سمت او گفتم سلام مشدی یه نگاهی کرد  سری تکان داد گفتم چیه چرا بر افروخته ای گفت نمیدانم  تمام این صحرا مینی کله ی دور میچرخه  گفتم خوب بشین بگوت نمیتانم اصلا قرار ندارم  اندی ظهر تا حال راه بشیم   اواز بخاندیم  ببه مینی صدا دیکتی نفسم در نمیا گفتم چی شده چیزی خوردی  بگوت این سر خور وچان دبین ناهار میخوردن منه تعارف کردن   یه دوتا لیوان نوشابه دی منه هدان  ولی اندی تل به مثل زقو از وختی اون بخوردیم  حالم خرابه  گفتم یکم به صورتت اب بزن  بشین   غروب که میامدم پیر مردهنوز میخندید گفت مینی همراه شوخی کردین نوشابه خالی نبه قاطی داشت

جوزی خاطره............رجب کاظمیان

سلام دوستان عزیز  روزگارانی در میر.    اخرای شهریور ماه بود  مردم همه مشغول  روزگار طالقان یکی انگور  میچید بعضی واشان میوردن  مای فامیل تصمیم بگیت جوز دارشان  جوز جیر کنه  صبح بگوت خانم بعد از نشتایی من مشوم باغ دار ی جور جیر کنم شما دوباره پی ده چایی بساط بگیر بیو      بزرگ المبه ره  ریسمان و خجره بگیت را کت  خانم بگوت احتیاط کن  اقا برسی باغ  دار جور شه بنا کرد جوز ه جیر کردن دور بر صدای همسایه ها میامه خیلی طول نکشست  خانم پای درخت  اوره خسته نباشی بگوت     واودی بگوت کنار تر وایست جوز  سر و صورتت نخوره کنارا نی  جمع کن   کار اقا داری سر تمان گردی جیر امه  خانم بساط چایی رو پهن کرد بنیشتن سفره ور بعد از چایی  اقا دست به کمرش بره  نگاهی به درخت کرد به خانم گفت کارم و تایید میکنی  خانم پایسا یه نگاه خریدارانه  به جوز دار کرد بگوت دست در د نکنه  ولی اون شاخی سر یه  ده بیست تا جور مداری بماندی مرد گفت اونم سهم قولاچان  ولی خان قبول نکرد  بگوت حیفه  خلاصه بنده خدا دوباره اسیر گردی بشه داری سر اولین نه دومین المبه بزه شاخ  پاشی بن  درشو جیر کت  خانم  هیچ صداشه در نیورد  جوزان جمع کرد و بنیشت کیسه سر  بنا کرد همسایان صدا کردن که بین مردک دار ده بکتی  مردم بیامین  عاقله مردی دست بزه بیدی بنده خدا تنش یخ کردی  سوال کرد  چه وقت دار ده جیر کتی  خانم بگوت پر تام نی  من این چند تا کرتی جوران جمع کردم دوباره شما ره صدا کردم  اخه بترسیم مردم بیان جوزان لگه کنن  حیفه البته فقط اون خانم اینجوری بود  شماها که تاج سرین

لته مال.....صادق اباذری

(لَتَه مال)

گوسفندهای هر خانواده ویا

چند خانواده باهم را لَتَه مال

میگویند در فصل بهار که گوسفندها را از طویله بیرون

میکردیم بخاطر اینکه چند ماه

درطویله بودند و پای آنها عادت به راه رفتن ندارد کم کم

اینور و اونور می بریم تا به

قولی (پایشان واز گرده) معمولاً هرچند نفر اول صبح

در پسین چال گوسفندها را با هم قاطی کرده وبه مسیر های

نزدیک محل میبردیم برای چَرا

چند روزی از این موضوع گذشته بود و میتونسنیم یک

مقدار راه های دور تر هم برویم یک روز با دوستم ولی

الله نقدی تصمیم گرفتیم برویم اورو(یوسف آباد) واز

چشمی لو به طرف پشتی دره

ولعنی دیم گوسفندها رو سرازیر کردیم به طرف پله کینه  واز اونجا رفتیم بالا و

رسیدیم اورو دیدیم  کمی اون

طرف تر یکدسته گوسفند کم

درحال چریدن هست کنجکاو

شدیم رفتیم جلوتر دیدیم

مشتی رمضان اوجانی هست

تا ما رو دید شروع کرد به فحش دادن چرا بیمین اوچانی

ملک گفتیم فحش نده اومدیم

امروز رو با هم باشیم موقع

ظهر ناهار باهم میرویم زیر

درخت گردو اورو مای ملک

این که دعوا نداره اونهم طفلک تنها بود وهم صحبت

نداشت قبول کرد روز خوبی

بود به ما خیلی خوش گذشت

غروب باهم حرکت کردیم برای

اومدن به طرف محل  او جلوتر بود وما کمی عقب تر

سرازیری که میومد  به طرف حاجی پل یکدفعه شیطنت

دوران جوانی‌مان گل کرد و

سرازیری گوسفندها رو به

سرعت بردیم با گوسفندهای

مشتی رمضان که ۱۸ تا بود 

قاطی شد از دوباره شروع

کرد به فحش دادن ای وا 

اگر مالانم کم گرده بشوم

اوچان ننم منه مکوشه حدوداً

از ما۲۰ ویا۳۰ سال بزرگتر بود

بعد بهش دلداری دادیم ناراحت نشو اون ور پل ۱۸ تا

گوسفندان تور صحیح و سالم

تحویلت میدیم سه،نفر آدم هستیم کمک می کنیم ناراحت

نباش بعد از کاری که کرده بودیم پشیمان شده بودیم

خیلی جالب به این قسمت

مهم توجه کنین تا اون روز 

به عقل هیچیک از سه نفرمان

نمیرسید وگوسفندها روی پل حدوداً ۸۸ تا میرفتند زمانی

که رسیدند به انتهای پل گوسفندهای میر طبق عادت

از سالهای گذشته به طرف میر

و گوسفندهای اوچان هم به طرف اوچان راحت از هم جدا

شدند دیدیم ۱۸ تا گوسفندهای

مشتی رمضان به طرف اوچان

روانه شدند یک لبخندی از خوشحالی زد وما هم اور بوسیدیم وازش  حلالیت طلبیدیم واز هم خداحافظی

کردیم وبه طرف میر راهی

شدیم بعد که چوپان میگرفتند

همه لَتَه مال ها با هم یکی میشد ومیگفتند(ده مال)

(پایدارباشیدوسرافراز)