سلام دوستان روزگارانی در میر. به همت بانیان عاشق تازه مدتی بود که ماشین امده بود نظر اباد همه از این اتفاق خوشحال بودند ودعا گوی دست اندر کاران وما هم از همه خوشحال تر چون اکثر پنج شنبه ها با ماشین تویوتا دوکابین اقا ذولفقار میرفتیم روشنابدر وفردا جمعه بر میگشتیم البته در مسیر چه پیاده ویا سواره بود یم شادی بگو بخند وگاهی اقا ذولفقار از پشت فرمان به ما که اون قسمت بار جا برای مسافر درست کرده بود داد میزد چرا ساکتین خوا رحمتش کنه خلاصه نظر اباد یکی از مشگلاتی که داشت اونایی که وسیله شخص داشتند نگران بودن که مبادا اتفاقی بیوفته. تا اینکه یک خانواده از اشنایان امدند و اون زمینهای کناری رو اباد کردن خیا ر گوجه کدو لوبیا کاشتند هم برای خودشون هم فروش پیر مردی در ان جمع بود که بسیا ر خوش خنده بزله گو وباهمه خیلی صمیمی بود و از ماشین ها هم مراقبت میکرد ومردم میر مثل همیشه دست دل باز محبت شو جبران میکردند پنج شنبه بود من میر بودم رفتم ماهیگیری نطر اباد زیر سایه درخت عدهای از اشنایان بودن پیر مردو دیدم کنار رودخونه راه میرفت وعصا شو دور سرش میچرخوند از یکی پرسیدم گفت نمیدانم رفتم سمت او گفتم سلام مشدی یه نگاهی کرد سری تکان داد گفتم چیه چرا بر افروخته ای گفت نمیدانم تمام این صحرا مینی کله ی دور میچرخه گفتم خوب بشین بگوت نمیتانم اصلا قرار ندارم اندی ظهر تا حال راه بشیم اواز بخاندیم ببه مینی صدا دیکتی نفسم در نمیا گفتم چی شده چیزی خوردی بگوت این سر خور وچان دبین ناهار میخوردن منه تعارف کردن یه دوتا لیوان نوشابه دی منه هدان ولی اندی تل به مثل زقو از وختی اون بخوردیم حالم خرابه گفتم یکم به صورتت اب بزن بشین غروب که میامدم پیر مردهنوز میخندید گفت مینی همراه شوخی کردین نوشابه خالی نبه قاطی داشت