یاد خاطره ای افتادم ازدوران دبستانم
خواستم برای شما هم تعریف کنم
اون وقت ها "پرتقال" درطالقان نبود اگرهم بود خیلی کم بود.
خدا بیامرز عبالحمیددا می رفت شمال, وقتی برمیگشت ازشمال پرتقال می آورد.
تجسم کنید صبح فرداش پسرش که ازدوستانم بود (آقاصفت الله)
به همراه خواهرشان می آمدند مدرسه.
اینها رویِ کت وجاکت خود چند تا پوست پرتقال باسنجاق می چسباندن و همه بچه های مدرسه ها با تعجب
به این دونفرخیره میشدند وتک تک می رفتن جلو و شروع میکردن به بو کردن پوست پرتقال. من ازعطرِپوست
پرتقال خیلی خوشم می آمد .
زیاد که بو میکردم دوستم صفت الله میگفت: زیاد بونکن بوش درمشو
انگارهمین دیروزبود و در پایان
بیا تا قدر یکدیگر بدانیم / اجل سنگ است وآدم مثل شیشه