یکروز باچند نفر از هم سن وسال خودم که اگر حافظه یاری کند و
از قلم نیندازم عبارت بودند از آقایان: اول خودم, مرحوم علیرضا جانی , ابراهیم سهرابی, مهدی شجاعی , مسیح اباذری , منوچهر ابوالحسنی, نصرت منافی ومجید نجفی. اول یه سر رفتیم درباغ و فندق زیادی خوردیم. بعد از اونجا رفتیم خزه ای دیم. که میگفتند اونجا نظر کرده است. به ابراهیم سهرابی که صدای خوبی داشت واذان هم خوب میزد. (عینِ موذن زاده اردبیلی). طفلک هرچه سعی کرد که اذان نزند ولی حریف جمع نشد. ساعت حدود ده صبح بود و شروع کرد وبا صدای بلند اذان زد. بعداز چند دقیقه ما آمدیم سر قبرستان. دیدیم شلوغ شده است و همهمه زیاد است. یکی میگفت: اِوا بابام کی بِمُردی؟؟
یکی دیگه میگفت: شاید کسی نِمُردی,یکی بِزَسی
خلاصه اوضاع خیلی خراب بود .حتی مشتی فتحعلی و محمد کمال دا که آن زمان از ریش سفیدها ومعتمدین محل بودند نگران شده بودندو از سر رَجه اومده بودن پائین. ماهم برای اینکه کسی متوجه نشه. گفتیم عجب آدمهایی پیدا میشن ها انگار مرض دارن از این کارهای بی معنی می کنند والبته چند فحش دیگر. این مطلب برای چهل و پنج شش سال قبل هست که مربوط به جوانان آن دروه بود که بنده اعتراف کردم. رفقایی که نام بردم من را عفو کنند