هردفعه میومدیم خونه تا بالای زانو شلوارها خاکی و گُر بیگیت بِیم
اونوقت یکی از سرگرمیامون روشن کردن چراغ زنبوری بزرگترامون بود
لذت اون شبمون وقتی بیشتر می شد که می دیدیم چند نفر فانوس بدست دارند سرازیر ی مسجد رو به سمت گرمادر میان و نزدیکتر که می شدند هوشتکی (سوتی) همرا اعلام میکردند که درین یا نه ما بیَمیعِیم شو نشین (شب نشین) یهو با دیدن خاله، شوهر خاله، پسرخاله ها و دختر خاله ها ذوق دِ پر میگیتیِیم انگار نه انگار یک ساعت پیش در ترمینال باهم بودیم و خوشی مون بیشتر می شد ....... باباها مجبور بودند کاری بَرِک شنبه بوشون تهران جمعه وِگَردن.....کاش اون روزها برمیگشت و الان فقط نمی خوندیمشون سکوت شباش......آسمون مخملی و پر ستاره اش بانگ پرنده ی حق که بقول مامان و بابا داشت نام خدا رو در تاریکی شب و سکوتش فریاد می زد....