یکی از رسومات بسیار خوب در قدیم پختن نان محلی بود وبر خلاف امروزه نان شهری ولواش بسته بندی اصلا مرسوم نبود.
از چند روز قبل مرحوم مادرم میگفت برای فلان روز از نانوا نوبت گرفتم ومرحوم پدرم هیزم به اندازه کافی مهیّا میکرد تا روز موعود فرا میرسید.
ساعت پنج تا شش صبح بود خنکی هوا صورت را قلقلک می داد چشمها مون بسته بود ولی گوشهامون می شنید.
سیده کبری خانم ومرحوم رقیه خاله مشغو ل الک کردن آرد بودند وبا هم پچ پچ میکردند «خمیر مایه ش خجیره ،شیر بیشتر دِکن،روغن گرم گَرستی ،زرچوبه رِدِکن میانش ،عجب آردی زود وَر میا ....»
تا وقت ورز دادن می رسیدما که منتظر تماشای این صحنه بودیم یواشکی از زیر پتو بیرون می اومدیم وباسلام سلام جلو می اومدیم وخودمان را به تشت روحی شامل سه من آرد می رسوندیم.
هر دو تا نانوا با آن هیکل نحیف و دستهای لاغر چنان با قدرت ومهارت ارد را وَرز می دادندکه تمام مواد بطور یکنواخت با هم مخلوط میشد وخمیر یکدستی بوجود می آمد وبعد روی ان را می پو شاندند تا خمیر وَر بیاد و به اندازه کافی پف کند.پس از چند ساعت که هیزم تنور می سوخت وتنور آماده میشد خانمهای نانوا دو باره می امدند ومشغول پختن نان میشدند وکمی بعد عطر نان تازه بود که از هر طرف به شعاع صد متر هر کسی رو که از کوچه پس کوچه های میر میگذشت مست میکرد?
وبعد باید نانها را دسته دسته می کردیم ودر جای دیگه میبر دیم تا هوا بخوره وخشک بشه تا اینکه کپک نزنه وبتونیم تا مدتها از اون استفاده کنیم.
البته نا گفته نماند چون حیاط خونه ما بزرگ بود وتنورسان در شمال،ایوان در غرب،وپسینه در شرق وشیر اب در جنوب قرار داشت روز نانوایی باید حداقل دو تا سه کیلومتر در طول حیاط راه می رفتیم
در طول زمان نانوایی ما چندین بار به تنور سان می رفتیم وبیخ گرفتن مامان رو تماشا میکردیم که چونه های یک شکل ویک اندازه را به دست رقیه خاله میداد واو با وردنه آنها را پهن میکرد ومی انداخت سمت نانوا و او هم خمیر را روی نونه بند بامهارت وبا انگشتان ظریف و کوچکش پهن میکرد وداخل تنور میزد،اوایل صبح سرخی وگرمای زغال بسیار لذت بخش بود ولی سر ظهر گرمای تنور عرق نانوا ها را در می آورد وتقاضای آب خنک می کردند.
سر ساعت ده تاده ونیم سفره پهن بود ونان گرم وتازه وپنیر گوسفندی محلی با سبزی خوردن پُر از ریحان بنفش وتربچه نقلی وخیار وگوجه تازه از باغچه چیده شده وچایی تازه دم.
آن روز باید حتما ناهار را سَر چشم میگرفتیم و غذا ی مناسب وجا افتاده ای محیّا می کردیم.بعد از ناهار وکمی استراحت دو باره نانوا ها مشغول می شدند البته نا گفته نماند در این ما بین به اصرار ما مرحوم رقیه خاله چندین دفعه میزد زیر آواز وبه زبان طالقانی شعر میخواند
«دَری سر ها رِسیم آبانی قُل قُل» که هر دفعه به گریه ختم میشد وما اصرار می کردیم حالا شاد بخون و این دفعه«ها ی دختران سیفَچال دِلَمو بردین» وکلی با هم می خندیدیم واین وسط این یک زنگ تفریح بود.
تقریبا ساعت چهار تا پنج نانوایی تمام میشد البته سید خانم میگفت باید بگین نانوا یی برکت شد نه تمام شد!
ونانواها با دعای خیر برای صاحب خانه اجرت کار خود وتعدادی نان تازه دریافت میکردندوراهی منزل خود میشدند .حتما میدانید روز نانوایی روز پر زحمت وسختی بود ولی چون در پایان ثمره خوبی داشت همه خوشحال بودیم در ضمن این کار با مشارکت وهمکاری مادر وپدر وما دختر های خونه انجام میشد وهیچکدام ما از تکالیف ووظایف خود سرپیچی نمی کردیم تا بتوانیم در کنار هم وبا هم به نتیجه خوبی برسیم.
خداوند سید خانم را سلامت بداره ورقیه خاله وپدر ومادرم را بیامرزه انشالله من در اینجا قدر دان ودست بوس تمام زنان ومردان زحمتکش میری هستم ،زنانی که پا به پای مردان در عرصه زندگی تلاش میکنند .سلامت وموفق باشید انشاالله
( کِمِزا) چنانچه گوسفند ویا
بزی در کوه زایمان کند وچوپان بره ویا بزغاله آن را
غروب بیاورد و در ده تحویل
صاحبش بدهد به او مژدگانی
میدهند واین هدیه نامش کِمِزا
هست خاطره ای که میخواهم
برای شما تعریف کنم اسم کوه
ها برده میشه که اکثراً بانام
کوه ها آشنایی ندارند واگر نام نبرم رشته کلام از دستم
در میره و درضمن هستند
افرادی در گروه که به نام
کوه ها اشراف کامل دارند
در ماه اردیبهشت یکروز صبح
من با ابراهیم امیرنان آقایی
از لب چشمه گوسفندها رو
حرکت دادیم به طرف میانکوه
بعد از چشمی لو به طرف پشتی دره واز زمینانی میان
به طرف بالا رسیدیم نوبنی دره گوسفندها روسرازیر کردیم به طرف احمد درمیان
من از جلو رفتم چایی رو
حاظر کردم تا ابراهیم آمد
وساعت دهی ( چاشتی) رو
خوردیم وگوسفندها روحرکت
دادیم به طرف طاق حیدری وَشین ( طاق به جای گفته
میشه که از بالا صخره واز
پایین هم صخره هست بین
دوصخره حدوداً ۳۰الی ۴۰
مترسطح صاف میباشد)
زمانی که گوسفندها از دره
به طرف طاق حرکت کردند
دیدم یک بز شروع کرد به ملق
زدن وداد وبیداد گفتم ابراهیم
بز چرا داد و بیداد میکنه گفت
چیزی نیست میخاد بزاید بعد
سریع کوله پشتیش روخالی
کرد ومن وسایل راداخل کوله
پشتی خودم گذاشتم دیدم
بزغاله بدنیا آمد بدو بدو رفتم
جلوی گوسفندها را نگه داشتم
تا ابراهیم یک مقدار شیر به
بزغاله دادوآن را داخل کوله
پشتی گذاشت حدوداً ۱۰ متر
جلوتر رفتیم دوباره صدای
داد وبیداد یک بز دیگر دراومد
مجدداً جلوی گوسفندها رو نگه داشتم و ابراهیم دومی را
هم سرو سامان داده وداخل
کوله پشتی گذاشت فقط بگم
شانسی که آورده بودیم این
بود که اولاً داخل طاق بودیم
که گوسفندها زیاد پخش نمی
شدند که جمع آوری آنها سخت
باشه وآنجا علف زیاد بود و
خوب می چریدند فقط اینو
بگم خدمتتون که تا انتهای
طاق دو بزغاله دیگر هم بدنیا
آمد جمعاً ۴ بزغاله طفلک
ابراهیم اون روز حسابی خسته شده بود ومن هم فقط
جلوی گوسفندها رو نگه میداشتم که بچرند تا رسیدیم
میانکوه زیر درخت گردو که
ناهار بخوریم از ظهر گذشته
بود برای من که برای اولین
بار با چنین صحنه ای مواجع
شده بودم خیلی تعجب آور بود فقط تنها شانسی که آورده
بودیم دو نفر بودیم کمک هم
میکردیم حالا تو کوله پشتی
بیشتر از سه تا جا نمیشد یکی
رو تو دست گرفته بود گاهی هم بزها اینور واونور دنبال
بزغاله های خود میدویدند
خلاصه روز پر ماجرایی بود
وغروب آن روز که به ده آمدبم
۴ تا( کِمِزا ) از صاحبان آن بزها
گرفتیم که کمی خستگی ما در
رفت (سلامتی همه شما آرزومه)
مغازه هایی که در میر بنده یادم هست:
دکه مرحوم ذوالفقار اباذری بود که در جلو منزل مرحوم ذبیح اله رسولی سمت راستش بود که با تویوتا دو کابین طوسی یخ و نوشابه و غیرو می آورد.
بعد ۹۰ دقیقه بازی در زمین فوتبال هوس کانادا درای می کردیم اصل اصل
دغدغه قند و کبد چرب نداشتیم
قیمت ۲ تومان
نسل جدید فکر کنند ۲ هزار تومان
۲۰ ریال ؟!
خسته و تشنه به عشق یخ
برق نبود و برخی از منازل یخچال نفتی داشتند.
یخ در میر کیمیا بود واقعا سر کشیدن و مسابقه یک دفعه خوردن احساسش خیلی زیبا بود.
مغازه ای دیگر : مغازه غلامرضا دا بود پشت منزل مرحوم حاج رسول رسولی. البته اجناس در پسینه اش بود و چاقو های گردو خوری و باطری های خوبی داشت, عشق چاقو گردو خوری و باطری پارس و قلاب ماهیگیری داشتیم و میرفتیم به درب خانه ایشان و دق الباب می کردیم درب که باز میشد سمت چپ مغازه ای کوچک بود که یا ایشان و یا همسر ایشان درب را باز می نمودند . بوی خوش چایی در آن مغازه به مشام می خورد.
مرحوم حاجی عباس خیلی محبت به پدربزرگم مرحوم رحمت اله یوسفی داشتند و خصوصا دایی ام سیروس یوسفی–
این قصه «واشینی در ولشتی میان»
اوس عبدالله ومینی عمو ذوالفعلی دا بسیار شوخ بن و کارهای خطرناکی مکردن.قدیمان آخرای بهار که فصل واشینی به هرکس مشه خودشی سامان و واش میچی. بعضی دی میشین کوه. موگوتن کوهی واش لواشه و دشتی واش کلاس. یعنی زود تمام موبو. مینی پییر اوس عبدالله و مرحوم اکبر یعقوبی وحجت الله دا و چند نفر دیگر ولشتی میان دبن. معمولا یک هفته ده روزی همان جا مماندن وخانه نمی یامین. نان و قورمه و تخم مرغ و اساس مبردن و خودشان پخت وپز مکردن.یه شو آقام شوخیش میگیره و موگو :«امشو مینی نوبه ی شام درس کنم مخوام شماره اشنکه و سیرابی هدیم». یه پیشبند چرمی دی داشته که چند سال به نوشورده به. همچین چرکن مرکن و پانصد نوع علفی شیره اویی رو دبه .خلاصه تعریف مکرد کهنه پیشبنده ریز ریز کردم و قابلمه ی میان بوجوشاندم و دو تا تخم مرغ دی دنگتم اویی میان.خودمانی برک دی جداگانه درس کردم. اکبر یعقوبی وبرارش وچند نفر دیگر مدانستن نقشه چیه. شامی موقع ظرفه دنگتم حجت الهی پیش. بیچاره هی بوخورد و بوگوت چقدر سفته مداری نپتی. چرا تله؟ من دی بوگوتم بی صاحب پیره مالی سیرابیه مداری. بزی سیرابی کمی به تلی مزنه. خلاصه بخوردن همانا و بیچاره بادکرد دبه از بین مشه. سه روز اوره روخانه ای گل بخوسانده بییم و تقویت مکردیم تا خوب گرست. خدا رحم کرد زنده بماند
خاطره نقل شده از پدرم آقا نصرت بهزادمهر
واشینی=واش (علف)چینی
پییر=بابا ،پدر
مداری=گویا
نپتی=نپخته
تل=تلخ
یکی از برنامه هایی که هر سال در دستور کار تابستان ما قرار داشت رفتن به تکیه ناوه وزیارت امام زاده ابراهیم یا همان تکیه آقا بود که هم زیارت بود وهم سیاحت
در آن تابستان صنوبر خانم کاظمیان فرد سردسته وپیش قراول مابود که الحق بسیار مدیر وعاقل وکاردان بود بعد از برنامه ریزی پنج صبح از پایگاه میر به سمت قرارگاه تیکه حرکت کردیم البته که یک ضبط آیوا ودوازده تا باطری بزرگ ونوار کاست ویک خودکار برای چرخاندن حتما در لیست لوازم بود تا این راه طولانی را با گوش دادن به اهنگهای معین جان راحت تر سپری کنیم البته شوخی وخنده هم چاشنی راه بود
ونقشه می کشیدیم که به محض رسیدن به صحن آقا اون ایوان کوچک چوبی انتهای صحن راتصرف کنیم تا شب را در ان قسمت با
آ ارامش وخنکی وصف نا پذیر به سر کنیم
همین که به امام زاده رسیدیم اول وضو میگرفتیم وبرای عرض ادب وسلام خدمت اقا میرفتیم وبعد ازصبحانه مفصلی دستورات صنوبر جان شروع میشد همه با کمک هم شروع میکردیم به جارو وگرد گیری وبعد هم شستن اون پله های سیمانی بلند بلند
واز انجایی که صنوبر خانم فوق تخصص تعمیرات چراغ وسماورنفتی را داشت تمام آنها را سرویس ومرتب میکرد البته حواسش به لوبیا پلوی خوشمزه وزعفرانی ناهار هم بود وما هم تمام ظروف آشپز خانه را مرتب ودسته بندی میکردیم ووقتی متولی می آمد کلی تشکر می کرد ومی گفت میری زنکان خیلی تمیزن هروقت بیان اینجه رمرتب منن
بعد از صرف ناهار واستراحت بعد ظهر برای زیارت چهل دختران آماده می شدیم که درهمون نزدیکی بود وبادخیل بستن کلی نذر ونیاز می کردیم ودر برگشت از تنها مغازه اونجا اکبر آقا کلی خرید می کردیم والبته یک چاقوی جیبی برای زمان گردو خوری ویادگاری حتما در لیست خرید بود
وشب بعد از شام وشب نشینی بامتولی وپای صحبتهای او نشستن وتعریف از داستانهای امام زاده اماده خوابین میشدیم وبا جدا کردن رختخوابهای تر وتمیز برای خواب محیا میشدیم البته خواب که چه عرض کنم تا نیمه شب یادگاریهای روی ستونها رو می خوندیم وکال گب میزدیم تا صبح که دوباره باید به میر بر میگشتیم وبعد از جمع اوری وسایل وخداحافظی با امام زاده عازم میر میشدیم این خاطره من یک نمونه از اتحاد وهمبستگی وهمدلی بین ماجوانهای اون موقع بود که اوقات فراغت خود را در تابستان سر میکردیم شاد وپیروز باشید
– ( تال کنی)
تال ویا گمره همان پهن گوسفنداست
یک روزقبل به افرادمحل اطلاع
میدادندکه فردابیان خونه ماتال کنیه
تواین امرمهم دونفراُستادکاربودن
یکی کسی که تال میکندویکی دیگر
که تال رومیچیدبه تال کن میگفتند
بیلت روهم بیاوربیل مخصوصی بود
که بابیل های دیگرفرق میکردارتفاع
بیل ۲۰الی ۳۰سانت بودمنظورتیغه
بیل بدون دسته ودرکناردسته آن
هم یه پایه داشت که باپاروی پایه
آن فشارمیدادندوتال رومیکندند
تال فرم قشنگی داشت معمولاپنج
ضلعی بودافرادبه ترتیب بافاصله
یک تادومتر می ایستادند ودست
به دست میکردندبه دست تال چین
مبرساندندوایشون میچیدندولای
تال هاهم هیزم میگذاشتندبعداز
اتمام کارمیرفتن خونه اول چایی
وبعدناهارمی خوردند –
یه خوجیره خاطره :
اون قدیمان که خیر و برکت دی فراوان به یادومه یه سال اندی درباغ انگور بیورده به که منی آقا و ننه خدابیامرز دی کت و کول ده دکته بن ؛ هر چی سوه سوه انگور میوردن تمام نیمیگرست ، اندی شیره و کچر بیگیتن که دیگه ننه ام خدابیامرز کوره د درشه بوگوت "ایشالا کله خوشه بکووه" هیچی دیگه همان گیردی ؛ از اون سال به بعد دیگه هیچوقت درباغ ایچینی انگور نیورد که نیورد ؛ آقام خدابیامرز اون سال بعد موگوت ببه جان ناشکری کردیم خدا جان خیر و برکت د از این باغ ببرد ؛ این مای برک درس عبرت گیردی خداونده عالمی نعمتانه ناشکری نکنیم .
اون زمون ها تعداد کمی ماشین شخصی داشتندو اگرهم داشتند ، بعلت خرابی جاده مخصوصاًاز شهرک به بالا ،
نمی تونستند ماشینشونوببرند ،
پس مجبور بودن با اتوبوس برند .
اتوبوسها بقول معروف دماغ دار و برای اینکه با بار زیادو مسافر در جاده خاکی اون زمون بتونند سربالایی رو طی کنند ، موتور کامیون رووش میذاشتند ،
پس حرکت و صدای موتورش هم مثل کامیون بود ،
کندرو و پر صدا !!!.
سه تا گاراژ اتوبوس مسافربری برای طالاقون وجود داشت ،
دوتا بنام های " اتوسیر ذوقی " و
"اتو سیر "عظیمی "
که نزدیک پل امامزاده معصوم و سومی نزدیک میدون قزوین
بنام " اتو البرز "
این اتوبوسها یکی چهار صبح و یکی پنج صبح به سمت طالاقون حرکت میکردند و به اتوبوس اول و دوم معروف بودند ، البته یک اتوبوس هم که "بعد از ظهری " میگفتند ساعت یک حرکت میکرد،
شب قبل از حرکت می بایست بار رو تحویل گاراژ میدادند و با رنگ و قلم هم روبارها اسمشونو بنویسند که اشتباه نشه ،
برای اینکه این اتوبوسهای جای بیشتری برای مسافر داشته باشند صندلیها رو با فاصله کمی از هم در اتوبوس نصب کرده بودند ، پشتیِ صندلی هم ثابت ، چرمی و قرمز رنگ ،
بلیطی تو کار نبود فقط روزهای قبل ثبت نام میکردند ،
مسئول سوار کردن مسافرا لیست ثبت نامو میاوردو روی پله اتوبوس وایمیسادو یکی یکی اسامی رو می خوندو از جلو به سمت عقب مسافرارو سوار می کرد ،
یه نفر ازاین افراد که بسیارمعروف بودو سابقه زیادی تواین کار داشت ودر هر سه گاراژ کار کرده بود اسمش ممد حسین بود و بیشتر مسافرا می شناختنش ،
همیشه سر جا و صندلی دعوا بود چونکه بالاخره آشنایی میومد و تو رودرواسی جای خوبو بهش میدادند .
بعداز تکمیل شدن مسافرای صندلی دار نوبت مسافرای تو راهرویی می رسید که مجبور بودن روی بارهای داخل راهرو که درروی سقف اتوبوس دیگه جانبود و به داخل آورده شده بودند می رسید ،
.هر کسی هم کلی بار داشت چون اکثراً برای مدت سه ماه می رفتند ومجبور بودند مایحتاجی رو با خود ببرند ،
در همین اثنا راننده هم پیداش میشد وبامسافرا با اخم و تَخم صحبت وبه چشم تحقیرآامیزی نگاه میکرد ، وخودشونو تافته جا بافته می دونستند ،
البته مسافرها بودند که این حالت جو گیر شدن رو به راننده ها میدادند ،
سلام کردن واحترام به اونا برای مسافرها افتخاری بود و اگر راننده ای میشناختشون انگار دنیایی از معروفیت رو دارند و جلوی مسافرای دیگه بادی به غب غب مینداختندو وبقول طالاقونیها کلی فیسی میکردن که راننده رفیقشونه !
بالاخره اتوبوس با سلام و صلوات حرکت میکرد ،
جاده قدیم طالاقون از خودِ شهر آبیک به سمت طالاقون می رفت و سر از پل زیاران و یا بقولی آقچری در می آورد ، مسیر کمی فرق داشت و در سر گردنه صمغ آباد دارای چند پیچ مارپیچی خطر ناک بود ، در سرِ هر پیچ چند بار باید اتوبوس جلو عقب میکرد تا بتونه بپیچه ،
شاگرد راننده بایست یه چیزی سه گوش و اهنی رو که بهش دنده پنج می گفتند موقع عقب اومدن اتوبوس در سرِ پیچ زیر چرخ عقب میگذاشت که اگر اتوبوس نتونست بره بالا مانع عقب اومدنش و سقوط به دره بشه(هیچکس نمی دونست چرا بهش دنده پنج می گند!!) .مسافرا هم پشت سرهم صلوات می فرستادنو دعا میخوندنو گاهی هم برچشم بد لعنت میگفتند ،
یه بار یادمه که یه پسر بچه ای بنام علی تو راهرو تقریباَ نزدیکی ی جلو نشسته بود و مادرش عقب ماشین رو صندلی ،
مادرش بخاطر اینکه پسرش نترسه و دره رو نگاه نکنه ، از ته ماشین داد زد ،
علی پیشته نگاه کن !!!
راننده که احسان نامی بود ومانند اغلب راننده ها شکم گنده ،
قاش قاش زد زیر خنده و به علی گفت : مادرت فکر می کنه تو راننده ای !!!
"مسافرها هم برای خوشنودی راننده زدن زیر خنده !!! "
بعد از حدود پنج شیش ساعت طاقت فرسا اتوبوس به آخر خطِ اتوبوس یعنی شهرک می رسید،
جاده تا جوستان ادامه داشت ولی نه برای اتوبوس بلکه برای جیپ و" کمانکار" که نوعی ماشین روسیِ پر قدرت بود و ماشینهای دو دیفرنسیال یا بقولی کمک دار،
جاده ی شهرک به بالا تا "چالانی کن " از مسیر کف شاهرود همونجاییکه فعلاً روستای ایستا قرارداره عبور می کرد.
اکثراً ترجیح میدادند با خر و قاطر از شهرک ببعد رو ادامه بدن چون اون زمان روستاها جاده نداشتن و بنابراین بردن بار از جاده تا روستاشون بازهم نیاز به این حیوونات بود .
راهی دیگری که مال رو بودبرای جزن ،وشته و گورانو ووو...بود که مسافران استفاده میکردند ،
که از پردِسر به سمت شاهرود و با پلی چوبی از روی آن عبور میکردند.
این راه بعلت کمتر آفتابگیر بودن در لهجه ی طالقانی به "نِ سِی م راه " یعنی راه در سایه معروف بود.
طبق معمول حدودای ساعت یک بعد از ظهر به منگلان که مرکزیتی در آن منطقه داشت می رسیدند.
خیلیها تو روستاهاشون به استقبال این مسافران میومدند که شاید خبر یا نامه ای از عزیزانشان که در شهر زندگی میکردند برایشان آورده باشند.
قصه ویلیشتی میان که یک زمان از باغات سر سبز میر بود وباغبانش مرحوم الله یار دا بود. صاحب اون ملک خانواده سلطانی بود وقتی خورشید خانم سلطانی با پسر عموی خود از دواج کرد اون باغ را انداختند پشت قباله ایشان از آن به بعد اسم آن ملک به خورشیدی لات تغییر کرد. تا الله یاردا زنده بود اونجا آباد بود. بعد ار فوت ایشان چون مهدی دا مشغله اش زیاد بود. از قبول رسیدگی سر باز زد. وآنجا بعد از یکی دوسال شد بیابان برهوت. برای اینکه خورشید خانم رابهتر بشناسید. الان خانه اش را آقای فریدون امیریان خریداری کردند وزحمت کشیدند وبیت الزهرا شده.