باسلام
میخواستم داستانی کوتاه ولی خنده دار
بگویم در گذشته خدا رحمت کنه پدران ومادرانی آسمانی این جمع را و طول عمروسلامتی بده بزرگانی را که درقیدحیات هستند آنقدر گه ماپدرانمان ساده فکر می کردیم در زمان خودشان شیطنت هائی هم داشتند پدرم تعریف می کرد هنگامی که قرار بود برویم کوه برای چیدن علف می بایستی برای چند روز وشب مختصر آذوقه میگرفتند برای حرکت، نیمه های شب قول وقرار می گذاشتند چندنفری به راه می افتادند چون مقصد را قبل تعیین میکردند معمولا دستجمعی راه می افتادن یکی از اون شبها که قرار بود بروند دوست پدرم تازه نامزد کرده بود به پدرم میگه بذار بقیه بروند من یه کاری دارم بعد میام پدرم قبول نمی کنه بالاخره پدرم را متقاعد می کنه که بمونه که بعدا باهم بروند خلاصه داستان تازه شروع می شود اون بنده خدا تصمیم داشت چون قراربود چندوقتی از نامزدش دور باشه ودر گذشته مثل الان خبری از رفت وآمد دختر وپسر نبود خانواده قبول نمیکردند این بنده خدا با دختره قرار گذاشته بود به نامزدش گفت:من هوا تاریک شد شب میام دیدنت او به پدرم میگه حالا که شما متوجه موضوع شدی بیا اونجا مواظب من باش پدرم قبول می کنه باهم میروند منزل دختره همه اعضاء خانواده توی ایوان بصورت قطار خوابیده بودند
آقای نامزده یواش یواش از پشت بام همسایه وارد پشت بام دختره میشه بعد از نبردبان وارد حیاط وسپس وارد ایوان که میشه پدرم می گفت من با ایشان بخاطر اینکه مواظبش باشم وارد حیاط شدم گوسفندان صاحب خانه(پدرزن)
توی حیاط در یکجائی محصور شده بود بودند اگه اشتباه نکنم به آن میگفتند( گها) پدرم گفت تا دوستم سراغ دختره رفت منهم حسودیم گل کرد پریدم توی گها گردن یه بزغاله را گرفتم فورا گوشش رو گاز گرفتم صدای بزغاله در آمد بقیه گوسفندان هاج و واج سر وصدای بع بع راه انداختند پدرِ دختره واعضاء خانواده بیدارشدند ترسید که شاید گرگ یا مار آمده تا بلند شدند بدبخت تازه داماد جائی برای فرار نداشت وقتیکه همه آمدند توی حیاط اون بنده خدارفت توی دودکش بخاری خودش رو قایم کردمن هم بین گوسفندان قایم شدم
وقتی برگشتند داخل گرفتم فرار کردم بیرون داماد بعداز ساعتها زندانی شدن بالاخره پیداش شد تا خانواده دخترخوابشان ببره دست از پا درازتر آمد بیرون منهم پرسیدم چی شد چکار کردی گفت نمیدونم بزغاله دل درد گرفته بود یا افعی آمده بود گوسفندان رم کردن من هم رفتم توی دوکش بخاری بالاخره با نا امیدی به راهمان ادامه دادیم تازه وقتی صبح شدو هوا روشن دیدم صورت دوستم پر از دوده شده هنوز بقیه دوستان نرسیده بودیم دوباره شیطنتم گل کرد گفتم صورتتو بشورتا بقیه متوجه نشن چربی دوکش یک طرف شستن صورت با آب سرد کوه یک طرف دیگه اگه قسمتی از صورت اون بخت برگشته سیاه شده بود با راهنمائی وپیشنهاد من تمام صورتش سیاه وپاک نشدنی شد بالاخره رسیدیم به مقصد دوستان متعجب هی سوال پیچمان کردند اون بنده خدا واقعیت خودش را گفت منهم تا اون لحظه جرات نکرده بودم بگم که من دیگه بین دوستان همه چی را تعریف کردم تمام مدتی در کوه بودم شده بود سوژه بعد چند روز صورت اون بنده خدا بخاطر سردی آب کوه کاملا پاک نشده بود تا اینکه برگشتیم محل ک ایشوم سوژه ی خنده شده بود